جمعه ۱۰ فروردين ۱۴۰۳
جستجو
آخرین اخبار استان بوشهر
مطالب بیشتر
اختصاصی «فکرشهر»/ به بهانه ی روز خبرنگار؛
فکرشهر: بلند شدم گفتم من. پرسید تو خبرنگار بودی؟ من هم بادی به گلو انداختم و گفتم بله. برگه را نشان کنار دستی اش داد و من هم در خیال خودم گفتم: «به به! آخرش یک جا پیدا شد که قدر یک خبرنگار را بدانند». با افتخار ایستاده بودم و اطرافیانم را نگاه می کردم که...
کد خبر: ۳۶۲۴۶
چهارشنبه ۱۸ مرداد ۱۳۹۶ - ۱۲:۴۲

فکرشهر ـ مصطفی محمدزاده فرد: خیلی خوب اولین روزی که برای یک مراسم دوربین به دست گرفتم و اولین گزارش تصویری خبری خودم را برای پایگاه خبری تحلیلی فکرشهر تهیه کردم، به یاد دارم.

از این که چه تصوری از دنیای خبرنگاری داشتم و بعد از ورود به این عرصه با چه دنیای متفاوتی مواجه شدم، می گذرم! شاید هم من انتظار زیادی داشتم، چون تصوراتم از دنیای خبرنگاری و روزنامه نگاری، برگرفته از چند فیلم بود و آن زمان هم هنوز به نتیجه ای که یک بنده ی خدایی راجع به فیلم ها می گفت، نرسیده بودم؛ او همیشه زمان پخش فیلم، این جمله را می گفت: «این فیلمه. فیلم هم یعنی دروغ».
هرچه بود، پس از سه سال حضور در عرصه خبری و تقریبا دو هفته پس از روز خبرنگار در سال 95، روز به خدمت مقدس سربازی رفتن من بود. خدمتی که هرجور حساب کنی، یک پسر در ایران موظف به گذراندن آن است.

دوره آموزشی دوره جالبی بود. چرا؟ چون بلایی سر یک فردی مثل من که تمام روز، زندگی اش پر از خبر، تصویر و عکس، پیام و زنگ بود، آورد که وقتی برگشتم، تصور کردم وارد یک دنیای کاملا متفاوت شده ام. دوماه دور بودن از تمامی خبرهای ایران و جهان آن هم در هر زمینه ای، واقعا مدت زمان کمی نیست.

ولی آن دوره هم تمام شد و من بعد از بازگشت به خانه، تمام سعی خودم را کردم که عقب افتادگی هایم در زمینه ی خبرها را با خواندن تمامی اخبار تا جایی که در توانم بود، جبران کنم؛ اما حجم خبرها خیلی خیلی زیاد بود، از قضیه آن فرد رنگی و معروف گرفته تا املاک نجومی و...؛ دوران مرخصی هم خیلی زود تمام شد و روز معرفی به پایگاه خدمتی رسید. آن روز همه وارد بخش نیروی انسانی شدیم تا برگه مشخصات شخصی پر کنیم. در گوشه ای از آن برگه نوشته بود، شغل سابق و من هم نوشتم خبرنگار و عکاس.
برگه ها را جمع کردند و به صورت اجمالی نگاهی به آن ها می انداختند که یک دفعه یکی از افراد مسوول گفت: «محمدزاده کیه؟» من هم بلند شدم گفتم من. پرسید تو خبرنگار بودی؟ من هم بادی به گلو انداختم و گفتم بله. برگه را نشان کنار دستی اش داد و من هم در خیال خودم گفتم: «به به! آخرش یک جا پیدا شد که قدر یک خبرنگار را بدانند». با افتخار ایستاده بودم و اطرافیانم را نگاه می کردم که همه به من چشم دوخته بودند. در آن لحظه که حس می کردم «اسکندر مقدونی» هستم، رییس آن بخش پرسید: «تو خبرنگاری؟» من هم با اعتماد به نفس دو برابر و با غروری که شاید یک قهرمان جنگی دارد، گفتم بله؛ من خبرنگارم.

اما امان از چرخ روزگار...
آن مسوول گفت: «اینم شد شغل که داشتی؟ دردسر خالی هستین شما. باید بندازمت جایی که از شر و دردسرهای احتمالی تو راحت باشیم.»
در آن لحظه، لبخند بر لبم که تا لحظه پیش فکر می کردم لبخند رضایت و غرور است، بیشتر شبیه به یک لبخند حماقت و نادانی شد... چقدر ساده بودم من که متوجه نشدم آسمان همان آسمان است و از قدیم هم گفته اند «هرجا بروی، آسمان همان رنگ است». 
مگر می شود تا دوماه پیش همه از دستت فراری باشند و حالا با آغوش باز بپذیرنت؟! 

هرچه بود لبخند را بر لبانم خشکاند تا روز تقسیم فرا رسید و هرکدام از ما در یک یگان افتادیم. تجربه ی تلخ قبلی باعث شد در یگان خدمتی ام، تقریبا یک ماه اول، اصلا به کسی نگویم که خبرنگار بوده ام، چون روز اول بدجور به قول معروف «لوله» شده بودم و دیگر دوست نداشتم تبدیل به یک شبکه لوله کامل شوم و همین طور گذشت تا یک روز که با سرگروهبان در حال بحث بودیم؛ من مثالی زدم و چندتا موضوع را گفتم و او هم گفت: «تو مگه اونجا بودی؟!» و من گفتم: «بله. من خودم بودم توی اون جلسه» و این جا بود که لو رفتم...

پرسید مگر تو چیکاره بودی؟ گفتم خبرنگار؛ این را گفتم و خودم را آماده حمله سرگروهبان کردم... تمام توانم را جمع کردم که اگر به خبرنگارها چیزی گفت، جوابش را بدهم که دیدم نه! انگار خبری از حمله نیست و با روی باز استقبال کرد.
البته استقبال به این معنا که تعریف نکرد، اما توهین هم نکرد تا مدتی بعد که من و یکی دیگر از هم خدمتی ها به دلایلی و همچنین گفت و گو با سرگروهبان و فرمانده، توانستیم شرایط خدمتی خود را تا حدودی بهتر کنیم تا بتوانیم به کار و مشکلات شخصی خود رسیدگی کنیم و از این بابت واقعا کمال تشکر را از این دو نفر دارم.

خلاصه این که من از بهمن ماه سال گذشته و بعد از 5 ماه، دوباره وارد عرصه خبرنگاری شدم و به این دنیا برگشتم. دنیایی که اگه عاشقش نباشی، واقعا کم می آوری و نمی توانی ادامه بدهی. اما اگر عاشقش باشی، کم کم به آن اعتیاد پیدا کرده و نمی توانی از آن دل بکنی.

حالا هم من درست است که به قول نظامی ها، بیشتر نقش «آماد و پشتیبانی» و «مستشاری» پیدا کرده ام، اما کوشیده ام که از کار اصلی ام هم دور نشوم و هر از چند گاهی کارهایی انجام بدهم، همانطور که گفتم به این شغل اعتیاد پیدا کرده ام.

و بد نیست بدانید که خدمت سربازی، واقعا یک کلاس خبرنگاری به تمام معناست. شاید بپرسید چطور؟
در طول خدمت، وقت هایی که می نشینی و با سایر دوستان و همخدمتی ها صحبت می کنی، می بینی که هرکدام یک اتفاق را به شکلی بیان می کنند و هر کدام چگونه از دید خودشان یک خبر را می رسانند.
روزی یکی از هم آسایشگاهی ها، حادثه ای را طوری تعریف کرد، که منی که خود در آن اتفاق و محل حضور داشتم، تا اواخر ماجرا فکر می کردم یک اتفاق دیگر است و من بی اطلاع هستم... آنچه خودش می خواست را می گفت و آنچه نمی خواست و یا فکر می کرد به دردش نمی خورد را سانسور می کرد. یعنی برداشت سلیقه ای از یک اتفاق واقعی و یا شاید به نحوی یک تحریف.

الآن که این مطلب را می نویسم، تقریبا یک سال از خدمت من می گذرد؛ اما پس از گذشت یک سال از آخرین روز خبرنگار  در آن واحد هم خوشحالم و هم متاسفم و ناراحت؛ زیرا هنوز مشکلات خبرنگار همان مشکلات سابق است و تغییری نکرده و این هم جای شادی دارد و هم غم. مشکل حقوق، یارانه، در بعضی موارد بیمه، توهین، جواب سوال ندادن و... .

و چه قشر جالبی هستند این خبرنگارها، چون مشکلاتشان به مانند قانون انرژی است؛ از بین نمی رود، فقط از زمانی به زمان دیگر و از مسوولی به مسوول دیگر و از میزهایی که برگه مشکلات روی آنهاست به میز دیگر منتقل می شود.
به همین دلیل من یک پیشنهاد دارم؛ در جلسات امسال، به جای بیان مشکلات، از مدل جدید موها، ماشین های دوستان رده بالا در ادارات و رایحه ادکلن های مسوولین بحث و صحبت شود، شاید به نتایج بهتر و دلچسب تری برسیم.

و در پایان امیدوارم روزی برسد که قدر خبرنگار و کارهایی که انجام می دهند را همه، از جمله مسوولین بدانند و نه فقط همین هفته و همین روز خبرنگار این قشر از جامعه به چشمشان بیاید؛ زیرا این مسوولین هرچه دارند و حتی اسم و رسم و بزرگ شدنشان به دلیل وجود این خبرنگاران است و می توان گفت ارتباط خبرنگار با مسوول، یک رابطه دو طرفه است؛ فقط امیدوارم که هیچ یک به دلایل و منافع شخصی شان دست به اقدامی ناشایست و غیر اخلاقی و بی قانونی، نزنند.

به امید فردای بهتر همراه با شادی و سلامتی. 
 

نظرات بینندگان
ناشناس
|
-
|
چهارشنبه ۱۸ مرداد ۱۳۹۶ - ۰۷:۴۹
خسته نباشی سرباز وطن
محمد قربانی
|
-
|
پنجشنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۶ - ۰۳:۱۱
خخخخ عالی بود 

متن بسیار جالب بود

و تماما حقیقت ،شاید‌کسی باشد که رسیدگی کند.

ولی خب این مشکلاتش هست که خاصش کرده وهرکسی نمیره سمتش.

ولی تو پسر خوبه هست،موفق باشی رفیق.
ارسال نظر
آخرین اخبار
مطالب بیشتر