شنبه ۰۱ ارديبهشت ۱۴۰۳
جستجو
آخرین اخبار استان بوشهر
مطالب بیشتر
گفت و گوی خواندنی «فکرشهر» با احسان عبدی پور؛
فکرشهر: احسان عبدی پور، کارگردان جوان و خوش آتیه ی هم استانی که آوازه اش ملی است و برخی آثارش تا مرحله ی کاندیداتوری برای اسکار به نمایندگی از ایران هم رسیده، به تازگی فیلمبرداری در دشتستان برای کارهای خود داشته است. وی که نخستین فعالیت سریالی خود جلوی دوربین را نیز در دشتستان انجام داده است؛ با هفته نامه ی «به فکرشهر» گفت و گویی انجام داده بود که در شماره ی 40 این نشریه و بسیار مفصل منتشر شده است. همچنین، یکی از سریال های عبدی پور به تازگی از سیمای جمهوری اسلامی ایران پخش شده و قرار است برای نوروز 97 شبکه 5 هم سریال جدیدی را کارگردانی کند به نام «آرماندو». به همین مناسبت، گفت وگوی خواندنی «فکرشهر» با عبدی پور را منتشر می نماییم.
کد خبر: ۴۰۷۱۳
جمعه ۰۶ بهمن ۱۳۹۶ - ۰۳:۲۳

فریده خدادادی: وقتی تماس گرفتم، هم و غمش راه طولانی من بود؛ اما راه برای من آسان، مقصد خانه ی هنر و گپ و گفت هم استانی مآبانه...
با وجود مشغله های این روزهای وی، با وجود شلوغی های پایتخت، با وجود تمام ساعت های زودگذر، به خانه اش رسیدیم. از پله ها که بالا رفتیم، چشمم به گلیم دست بافت پادری اش افتاد که نشان از سنت، فرهنگ و اصالتش می داد. با تمام سادگی اش، مجذوبم کرد که چند دقیقه ای فارغ از تمام سوالاتی که تفکیک شده بودند و سلام و علیکی که سریع گذشت، باز برگردم به ارزیابی خانه اش...
نماد سنت، نماد فرهنگ و هنر، نماد قدمت... حتی از شهرهای اطراف بوشهر هم چیزی در خانه اش داشت، شاید می خواست کل استان بوشهر را فراموش نکند، شاید می خواست استان حل شود در خودش و در تمام تنهایی های چراغ خاموش خانه اش...
لهجه اش دومین جرقه ی ذهنم بود، با همان غلظت و با همان گرمای خرما پزان جنوبی اش، پذیرایمان شد.
گپ و گفتی که در ادامه می خوانید، با عشق و ایمان و تعهد کاری که چیزی جز رسالت هنر نیست، جمع آوری و تنظیم گردیده است.

ـ جناب عبدی پور، پایتخت نشینی چطور است؟
این سوال اول را پاسخ نمی دهم چون دسته بندی از منظر شهرستان را قبول و دوست ندارم.

ـ بسیار خب؛ پس می رویم سراغ سوال دوم؛ از تمام رشته هایی که می توانستید برای فعالیت انتخاب کنید، چرا کارگردانی و فیلمسازی را انتخاب کردید؟
 از اولِ اول داستان می نوشتم. اتفاقا یادم است زمانی که فقط یک دفتر نشریه در بوشهر داشتیم، آینه جنوب که محمد دادفر، سردبیرش بود و منوچهر آتشی هم صفحه ی ادبی دستش بود، اینقدر اعتماد به نفسم پایین بود که اولین داستانی که نوشتم را به نام هم کلاسی ام در آینه جنوب منتشر کردم. یک همکلاسی داشتم کنارم که اسمش ابوذر بردستانی بود و من هم اسم نویسنده داستان را نوشتم ابوذر بردستانی؛ گفتم حالا اگر داستان خراب و ضعیف از آب در آمد، در آینده نفهمند که من داستان نویس ضعیفی هستم و فردا تا اسمم می آید ردم کنند! ابوذر بردستانی یک پسر ساکتی بود اهل دیر. آن موقع من مدرسه شبانه روزی می رفتم، دانشگاه خلیج فارس. داستان را نوشتم و چاپ شد و بعد کلی آتشی درباره اش چیز نوشت؛ اما دیگر اسم من نبود و نمی شد هیچ کاری کرد. بعد از آن، نوشتم و همینطور ادامه دادم و داستان نویسی را خیلی دوست داشتم. بعد از آن، خیلی سال تئاتر کار کردم با آقای ایرج صغیری؛ حتی یک بار تئاتر جشنواره فجر تهران اجرا رفتم. همزمان در رنگ فروشی کار می کردم. یک روز یکی آمد و گفت من دستیار کارگردان فلانی ام و می خواهیم فیلم بسازیم و تو هم بیا! من هم گفتم والا من هیچی نمی دانم و دوربین را تا حالا از نزدیک ندیده ام اصلا؛ گفت نه کارگردان ما شما را در تهران دیده و می گوید اشکال ندارد؛ می خواستند یک فیلم کوتاه بسازند. رفتم فیلم کوتاه را کار کردم و قشنگ از سینما بدم آمد. 

ـ بازی کردید؟
  آره. یک فیلم ده دقیقه ای بود.

ـ چه نقشی داشتید؟ 
من بودم و مرتضی فیروزی؛ داشتیم قاچاق سیگار می کردیم و از دست چند تا پلیس فرار می کردیم؛ بر اساس یکی از داستان های احمد محمود هم نوشته شده بود - خیلی بدم آمد - بعد یک بار دیگر صدایم زدند تلویزیون و گفتند بیا نقش بازی کن. این سریال جدید را هم در اطراف برازجان کار کردیم.

ـ چه سالی بود؟ سالش را هم می دانید؟
فیلم کوتاه اولیه سال 81 بود؛ چون تئاتر را در جشنواره فجر، سال 80 اجرا کردم. سریال هم سال 82 بود.
می خواهم بگویم خیلی اتفاقی شد؛ اول فیلم کوتاه و بعدش سریال تلویزیون که قرار بود من نقش اولش را بازی کنم. دو سه قسمت سریال نوشته شده بود، کار کردیم. قسمت های بعدی که آمد دیدم این فضاها اصلا کار من نیست و خیلی جای کار دارد یا من نمی توانم. گفتم اگر اجازه بدهید دیگر نیایم! گفتند هرچه تا الان فیلم برداری کردیم، باید پولش را بدهی. کل دستمزد خودم 90 یا 120 تومان بود. گفتم من که این پول را ندارم، گفتند خب پس باید بمانی و ادامه بدهی. گفتم خب پس اجازه دهید من فیلم نامه را درست کنم. گفتند درست بکن ببینم چه جوری درست می کنی؟ تو که تا حالا فیلم نامه ننوشتی! گفتم: نه من ننوشتم ولی می دانم این هم خوب نیست. همین قدر که از تئاتر می دانم می توانم به سینما تسری اش بدهم. شب نشستم، چندتا سکانس برای فردا نوشتم. گفتند: آره این خیلی خوب است، تا این را کار کنیم. حالا ما یک قصه ای که شروع شده، آدم هایش و ماجراهایش معلوم است، ما باید سرش را به یک سمت دیگر کج کنیم. مثلا اینکه فونداسیون یک خانه را گذاشته باشند و بگویند بیا یک چیزی داخلش بساز. یعنی فونداسیون همین است؛ جای آشپزخانه آنجاست و نمی شود کاریش کرد. دیگر اینجوری شد که از سر اضطرار نویسنده هم شدم. بعدش من می خواستم بروم سربازی؛ همان گروه به من گفت بیا برایمان بنویس و نمی خواهد بازی کنی. می بینی چه جوری شروع شد؟ خیلی از سر اتفاق. این جواب سوالتان که چه جوری شد کشیده شدم به اینور.

- یعنی اتفاق بود؟ 
بله. ببینید نطفه اش اتفاقی بود. یکی آمد مغازه، ما داشتیم رنگ، ضد زنگ و سمباده می فروختیم و این موارد پیش آمد.

ـ چند سالتان بود؟
 22 سال.

ـ یعنی بعد از تحصیلات تان رفتید سربازی؟ 
من دانشگاه خلیج فارس درس خواندم؛ کشتی سازی ـ سیالات ـ ؛ بعدش رفتم سربازی. آخرای سربازی رفتم دوباره کنکور دادم و رفتم دانشگاه هنر، سینما خواندم.

ـ بعد وارد عرصه فیلم سازی شدید؟
بله. بعد آمدم سرباز شدم، بعد کنکور دادم و اینجا ماندم و رفتم دانشکده و بعد با بچه های دانشگاه هم خانه شدیم. یک بار در زدند و گفتند یک قصه است، می آیید بسازیدش؟ گفتم: چه جوری بسازمش؟ گفتند ما 24 تا 25 تومان می آوریم. ما هم آمدیم بوشهر، یک فیلمی کلید زدیم که آن فیلم هیچ وقت تا پایانش کشیده نشد، یعنی نیمه تمام ماند، اصلا یک فیلم نیمه تمام که فکر کنم تلویزیون 20 بار پخشش کرده! نه نیمه تمامی که جاهایی از آن، گله گله نباشد؛ قشنگ 25 درصد آخرش نیست و فیلم هی مرتب نصفه پخش می شد.

ـ آهان، یعنی فیلم پایان باز دارد؟
 نه! اصلا فیلم ناقص است. پایان باز نیست؛ ناقص است.

ـ پس مخاطب چگونه می تواند به مفهومی که شما می خواستید، برسد؟
من خودم می گویم فیلم ناقص است. بازیگرم دارد ها! یعنی فرشته صدر رفاهی و مریم بوبانی و... .

ـ فیلم را ادامه ندادید؟ 
نه.

ـ نام فیلم چه بود؟
 توماج.

ـ پس اولین کاری که ساختید، چه سالی بود؟
 سال 1385 – درست 26 سالگی – فیلم توماج. 

ـ آن زمان ترم چند فیلم سازی بودید؟
 ترم دو.

ـ آقای عبدی پور، شما قبل از فیلم «تنهای تنهای تنها»، کارهای دیگری هم ساخته بودید، چند فیلم تلویزیونی مثل هسنگار، افسانه 98 و توریست؛ ولی شما با فیلم تنهای تنهای تنها، شناخته شدید و نگاه رسانه ها به سمت شما جلب شد؛ فکر می کنید چرا؟
می دانید چرا؟ آن موقع فیلم های ویدیویی از فیلم های سینمایی 35 میلی متری جدا بود، وقتی توی 35 میلی متری فیلم پخش می شد، سرش حرف و بحث می شد، هرچند که همان همسنگار هم سیمرغ گرفت ولی کتگوری که عوض شد، بیشتر درباره اش بحث شد. شما الان یک فیلم درجه یک بساز به عنوان یک تله فیلم، شب در تلویزیون پخشش کن؛ مثلا سه شنبه، جمعه یا پنج شنبه؛ هرچقدر خوب باشد، نهایتش چون تو پیش فرضت این است که تله فیلم است، قدرتت به این سمت است که جدی اش نگیری. چون کتگوری فیلم را جدی نمی گیری.

ـ یعنی محتوای داستانی فیلم روی این جذابیت و جلب شدن توجه ها تاثیری نداشت؟!
حتما آن هم بوده...

ـ مخصوصا هم زمانی پخش فیلم با بحث برجام و...؟
علی القاعده این موارد هم بوده.

ـ «رنجرو» را چطور پیدا کردید؟
قبلا در یکی از فیلم هایم بازی کرده بود. یک نقش کوچکی در یکی از فیلم هایم داشت.

ـ برای آن نقش کوچک او را از کجا پیدا کردید؟
در کوچه؛ در خیابان پیدایش کردم.

ـ چه طور شد که شما از بازیگران بومی و تقریبا آماتور به صورت ناگهانی آمدید به سمت بازیگران حرفه ای و تهران نشین؟
این دیگر خواست تهیه کننده بود. به هر حال آن موقع با بودجه های کمتری کار می کردم و کارهایم برای تلویزیون بود. تلویزیون دغدغه بازگشت سرمایه یا چنین چیزی نداشت. می خواست یک فیلم با محتوا نشون بدهد، وقتی وارد سینما می شوی، اقتصادش هم لحاظ می شود و آن ها می خواستند که بلاخره چرخه، هزینه ای را که گذاشته اند، تامین کند یکی از دلایلش این بود.

ـ چه فرقی بین انتخاب بازیگران بومی و آماتور و بازیگران حرفه ای وجود دارد؟
خیلی واضح است؛ بازیگران بومی اگر خوب از آب دربیایند قصه و جهانت خیلی باور پذیر است؛ از طرفی هم یک کمی راه انداختنشان سخت است؛ هرچند، وقتی راه می افتند خیلی ناب و عمیق هستند. یعنی می چسباننت به دیوار. هیچ کلکی در کار نیست همه چی سر راست و درست است. البته توجه داشته باشید؛ وقتی می گوییم بازیگر بومی، نه یعنی بازیگر آماتور! آماتور با بومی فرق دارد و این به این معنی نیست که بازیگر کوچیکی است. آماتور یعنی کارش یک چیز دیگر است و حالا می آید در فیلم تو هم بازی می کند. ممکن است خیلی هم بازیگر درجه یکی باشد، خیلی هم بفهمد، منظور این است؛ این دو مورد با هم قاطی نشود! بازیگر آماتور، یعنی کار و یا حرفه اش سینما نیست! از طرفی هم خب بازیگران حرفه ای امکاناتی به تو می دهند؛ سرعت کاری می دهند و یک ویترینی برای کارت ایجاد می کنند برای بازگشت سرمایه است. این وجه دومی اش برای من اهمیتی ندارد ولی خوب برای تهیه کننده و سرمایه گذار مهم است. از آن جایی که من نمی توانم پول فیلم های خودم را بدهم – البته خیلی ها نمی توانند – باید به این وجه دوم هم توجه کرد؛ یعنی ناچاریم به آن توجه کنیم.

ـ الان انتخاب کدامش سخت تر است؟ بومی؟
 بله. 

ـ جناب عبدی پور، اغلب بازیگران اصلی «تیک آف»، غیر بومی بودند و الان هم که دارید یک سریال برای شبکه سه آماده می کنید؛ این سوال پیش می آید که کم کم دارید از سینمای بوشهر دور می شوید! 
نمی شود این را گفت؛ «تیک آف» یا همان «آه ای عبدالحلیم» هم در بوشهر ساخته شده؛ یعنی برعکس! اینقدر ماندم که حالا آن ها را کشیدم بوشهر. یعنی نمی شود گفت. حالا باز هم یک قصه ی سینمایی در ذهنم است که آن هم بوشهر است و اصلا هم مکانش مهم نیست! سینما درباره آدم هاست، درباره لایه های زندگی است؛ پاکستان، بوشهر، ایلام و... اهمیتی ندارد. این ها حاشیه ای بر فیلم هستند.

ـ حاشیه ای بر فیلم هستند ولی آنچه تاثیر دارد، در واقع فضای فیلم است، یعنی شما به هر حال دارید جلوه های خاصی از آن شهر و آن محیطی که فیلم برداری می کنید را نشان می دهید، از آدم ها و فضای معماری و کوچه های شهر و... و همه ی این ها روی ذهن مخاطب تاثیر دارد...
من قصدم نشان دادن آدم هاست و نه شهر، اصلا قصدم بوشهر نگاری نیست. کما اینکه من خودم درباره بوشهر به هر آدم غریبه ای که می آید به شهر، می گویم ببین! الان داریم می رویم به جایی که با چیزهای خاصی مواجه نمی شوی؛ می رویم به شهری که طاق های عجیب یا پل های عجیبی و یا خیابان های عظیمی ندارد؛ می گویم فقط اگر پنج شش روز صبر کنی، لایه های عجیب و غریبی از آدم ها می بینی؛ یعنی به جای هر ستونی از سی و سه پل یا هر طاقی، آدم های عجیبی خواهی دید و من هم تمرکزم روی بوشهر، روی آدمی زادگان است نه بناها و روی آن ها مانوری نمی دهم؛ البته هر فیلمی یک رخدادهایی دارد و لامکان نیست ولی من سعی ندارم عکس قشنگی از بوشهر تولید کنم؛ همه ی سعیم این نیست.

- همین بحث بوشهر نگاری که فرمودید؛ اغلب کارهایی که ساخته اید، همه شان در بندر بوشهر فیلم برداری شده، این سوال برایمان ایجاد می شود که چرا در دیگر نقاط استان بوشهر فیلم برداری نکرده اید؟ شما حالا می فرمایید قصدتان بوشهرنگاری نیست، ولی آدم های شهرستان های دیگر استان بوشهر را هم نساخته اید.
ببینید! باید قصه به آنجا ربط داشته باشد، اگر قصه پیش بیاید من هیچ ابایی ندارم. مثلا پدر من متولد چاه کوتاه است؛ ولی من باید اشرافی روی آن فضا داشته باشم. شناخت داشته باشم. و الا از ساخت فیلم در شهرهای دیگر هیچ ابایی ندارم. کما اینکه من رفتم کرمان هم فیلم ساختم.

ـ پس فیلم ها و در واقع فیلم نامه ها و داستان هایی که می نویسید، همه اش از تجربیاتتان سرچشمه می گیرد؟
تجربیاتم نه الزاما، ولی خب تخیلاتم در آن کوچه ها و خیابان ها بیشتر تاب می خورد تا مثلا کوچه ای در برازجان؛ من ناخواسته دستم به دیلم و گناوه بیشتر می رسد تا برازجان. می دانم فضای کنار آب بندر چگونه است ولی اگر بگویند «تلمبه»، من هیچ وقت نمی دانم فضایش چیست و نمی فهمم تلمبه یعنی چه؟ نه اینکه نمی دانم تلمبه یعنی چه، منظورم این است که آداب تلمبه را نمی دانم؛ یعنی نمی دانم جوانان و مردم می روند کنار تلمبه چه می کنند! نمی فهمم یعنی چه! ذات تلمبه را درک نمی کنم. یا مثلا وقتی می گویند «چهاب» (مزرعه و چاه آب)... نمی فهمم یعنی چه؟! نمی فهمم «پَروند» و وقتی می خواهی خرما بچینی آدابش چیست!؟ خیلی قشنگ است ولی من نمی فهممش. دغدغه ای در این باره نداشته ام که مثلا آب نوبت کی باشد و... .

ـ دوست ندارید اصلا تجربه اش کنید یا ببینید که در ذهنتان جرقه بخورد...؟
 بله. ببینید فایل هایش در ذهن من هست؛ من اتفاقا با بچه های خیلی جاهای بوشهر ارتباط داشتم. مثلا در دبیرستان شبانه روزی مان با بچه های همه جای بوشهر بودم. همه ی لهجه ها را می فهمم. حدود هفتاد درصدشان را می توانم صحبت کنم. صد در صد همه ی لهجه ها را می فهمم. من صد در صد لهجه بچه های کاکی را می دانم؛ 95 درصد غلیظ ترین لهجه های بچه های خورموج را می فهمم. گناوه، دیلم و برازجان که دیگر حرفش را نزن؛ قشنگ می توانم صحبت کنم. یعنی می توانم برازجانی هم صحبت کنم یا مثلا یک بار گوش بدهم، قشنگ می توانم عین آن بگویم، ولی اشراف ندارم. فضایش اصلا حال من نیست؛ خیلی قصه است؛ من شش ماه میان آن ها زندگی کنم یک قصه ی خیلی خوبی در می آید.

ـ بعد اقتصادی فیلم های شما تا الان چطور پیش رفته؟ دچار مشکل نشده اید؟
چندتا از کارهایم تلویزیونی بود. تلویزیون خیلی به دادم رسید. من با تلویزیون شروع کردم. «تنهای تنهای تنها» هم تلویزیونی بود. چند تا را هم خودمان پول گذاشتیم که پول هایمان رفته و فعلا منتظریم. بعدی اش هم که سرمایه گذار داشتیم.

ـ پس این جمله ای که در مصاحبه با یکی از رسانه ها فرموده بودید «صدا و سیمای بوشهر خیلی به من کمک کرده»، صحت دارد؟ به این جمله ی خودتان اعتقاد دارید؟
بله. واقعا اگر تلویزیون نبود، من پشت دیوار مانده بودم. تلویزیون راهم را باز کرد.

ـ جناب عبدی پور، با این حساب بفرمایید کلا ورودتان به تلویزیون چگونه انجام شد؟
اشاره کردم؛ یک بار من را صدا زدند گفتند بیا بازی کن، برای کار بعدی گفتند بیا بنویس، بعد دوباره یک کار دیگر دادند و همینجوری... از سر نوشتن شروع شد. 

ـ پس همکاریتان با تلویزیون صرفا سفارشی بود؟ یعنی سفارش کار می دادند و شما برایشان آماده می کردید؟ این گونه نبود که پرسنل صدا و سیما باشید یا به صورت قرار دادی برایشان کار کنید؟
نه. هیچوقت. قراردادی نبود. موردی بود. من موردی برایشان کار می کردم.

ـ خانم مهتاب کرامتی، سرمایه گذار فیلم سینمایی اخیر شما، «تیک آف»، هستند؛ همکاری شما با ایشان، چگونه شکل گرفت؟
ما یک دوستی دارم که گریمور سینما است – خانم سودابه خسروی – یک بار به یکی از دوستان گفتند ما سرمایه گذار سراغ داریم؛ اگر شما طرح خوبی سراغ دارید تا برویم بسازیم. ما هم دنبال تهیه کننده می گشتیم؛ گفتند برویم دفتر فلانی؛ رفتیم دفترشان و این باعث شکل گرفتن رابطه شد؛ خانم خسروی هم خودشان گریمور کارمان هستند.

ـ جناب عبدی پور، دو سال پیش ما گفت و گویی داشتیم با آقای داریوش غریب زاده؛ ایشان معتقد بود مافیای سینما، اجازه ی دیده شدن شما را نمی دهد. می گفتند: «احسان عبدی پور دیگر باید چه کند که دیده شود؟» شما در این باره چه نظری دارید؟
مافیا؟! من چه خطری برای مافیا هستم؟ البته اگر، مافیایی باشد! مثلا ما اینقدر انسان های سازمان یافته ای هستیم که مافیا داشته باشیم؟ داریوش کمی با کنتراست به قضیه نگاه می کند. 

ـ پس شما به مافیا اعتقاد ندارید؟
نه! اولا که اعتقاد به مافیا ندارم، یعنی ما اصلا قدرت سازمان دهی مافیا را نداریم. اگر هم باشد، هر سه ماه سه ماه یا شش ماه شش ماه، از هم می پاشد؛ بعد هم من چه موجود خطرناکی برای سینما هستم که وقت و هزینه اش را صرف من کند؟! در جشنواره ها ببینید چقدر آدم ها با هم دعوا می شوند! یکی از فیلم هایم که اتفاق است و دومی هم بد شانسی، وگرنه در مملکتی که حاتمی کیا فیلم پخش نشده دارد، کمال تبریزی فیلم پخش نشده دارد، اسم هیچی را روی هیچی نمی شود گذاشت؛ فقط یک چیزی می توانی بگویی؛ قواعد بازی معلوم نیست.

ـ فرمودید اتفاق و بدشانسی؟!
اتفاق را همه دارند؛ مثلا به من می گویند از فیلمت چقدر درآوردی؟! من می گویم اینقدر؛ می گویند وای فیلمت فلان شده؟ می گویم نه... صدها فیلم دیگر هم هست که ما می رویم می بینیمش و اصلا نمی فهمیم چقدر از آن درآوردند؛ می گویم داستان را فلان جا نوشتم، اینجا و اینجایش را برگشت زدند و درآوردند؛ می گویند وای تو ناراحت شدی؟ می گویم نه؛ حتما آن داستان هایی که چاپ می شده و من می خواندم هم درآوردند. آن ها، درآورده اش هم برای من جذاب بود؛ یعنی اینقدر خوب بود که درآورده اش هم برای من جذاب بوده؛ هیچ کسی از هیچ کسی مستثنی نیست.

ـ یعنی با سانسور مشکلی ندارید؟
نه این که مشکلی ندارم! می گویم جزء قواعد است؛ مثل مالیات بر ارزش افزوده. یک مالیاتی معمولا از آن کم می شود.

ـ دید جالب و مثبتی به این قضیه دارید. چون معمولا بقیه نسبت به این مسایل و مالیاتی که از آثارشان کم می شود، شاکی می شوند!
اسفناک است ولی آن را پذیرفته ام.

- شما، نقطه ی اوج کارهایتان را کجا می دانید؟
یعنی از آینده بگویم؟

ـ بله. می خواهید به کجا برسید؟
واقعا به آن فکر نمی کنم. سینما جزء عظیمی از زندگی من نیست واقعا! آنقدر که به ادبیات داستانی تعلق خاطر دارم، به سینما ندارم. خیلی وقت ها می گویم که اگر یک پول خوبی داشتم، خیلی زود از سینما می روم و می نشینم داستان می نویسم؛ پولی که اموراتم راحت بگذرد. به آن هم فکر نمی کنم اصلا. می دانی یک برنامه 2 ساله یا 5 ساله یا 10 ساله ندارم اصلا که در آینده قرار است من چه بشوم. یعنی استرسش را ندارم که چه بشود؛ همین که درونش هستم را دوست دارم. بله آدم هم دلش می خواهد تاثیر گذارتر باشد ولی وقتی پیام هایت، پیام های سالمی نباشد و جامه ی اثر گذاری فیلمت گسترش پیدا کنه، چه می شود؟ نکند داری اشتباه می روی و بیشتر اشتباهت را تکثیر می کنی؟! می دانی منظورم چیست؟ مثل یک پیغمبری که دارد وحی دروغ را منتشر می کند. همین جور که داریم می رویم خوب است؛ اگر خراب است، همین سایز خوب است و اگر قرار است بهتر شود، بهتر هم می شود. می خواهم بگویم حرص چیزی را ندارم. 

ـ حرص این که بخواهید بالاتر بروید و جایگاه بالاتری در عرصه کارگردانی و فیلم سازی به دست بیاورید را ندارید!
 نه! من حرص چیزی را ندارم. من قضیه را مسابقه نمی بینم.

ـ بحث مسابقه هم نیست الان. بحث این است که به هرحال آدم خودش دوست دارد در همان جایگاهی که هست، بهترین کارهایی را که می تواند، ارائه دهد.
مسلما تلاش می کنم هر چیزی که صادقانه تر است از دلم برآید، برداشت های بیشتری از زندگی را داشته باشم و راه های بیشتری را در زندگی پیدا کنم و آن ها را منتشر کنم. 

- خیلی هم خوب؛ کدام یکی از فیلم های شما در جشنواره فجر شرکت کرده است؟
تنهای تنهای تنها بوده، همسنگار بود، افسانه 98 بوده.

ـ چه جوایزی کسب کردید؟
افسانه ی 98، دیپلم بهترین کارگردانی را گرفت. همسنگار چند تا کاندیدا شد و جایزه سیمرغ بلورین بهترین فیلم را گرفت و تنهای تنهای تنها که کاندیدای بهترین فیلم بود و 11 جایزه گرفت؛ در جشنواره کودک جایزه گرفت و فستیوال ها و جشنواره های خارجی هم بوده است.

- کدام فیلم هایتان به جشنواره خارجی رفته اند؟
 همه شان.

- جوایزی هم کسب کردید؟ لوح تقدیری؟
بله. فستیوال زیاد رفتند ولی جایزه هایشان کمتر است، حضورشان زیاد است. 

ـ در کارهایتان از کارگردان خاصی هم الگو برداری می کنید؟
قطعا الگوبرداری کرده ام.

ـ از چه کسانی؟
اوایلی که به سینما دقیق شدم، خیلی به سهراب شهید ثالث یا امیر نادری نگاه کردم یا این سال های اخیر، برادران داردن را خیلی دوست دارم و به وودی آلن خیلی ارادت دارم.

ـ از بین کارگردانان ایرانی و خارجی، کدام ها را بهتر می بینید و در واقع فیلم سازی کدام بهتر است؟
فیلم سازان ایرانی که گفتم، جهانشان را دوست دارم. جهان فیلم های شهید ثالث و امیر نادری؛ ولی از سینمای فرهادی، تکنیکش را دوست دارم و جهانش مساله ام نیست اصلا؛ ولی تکنیک فرهادی را می ستایم.

ـ کارگردانان خارج از کشور چطور؟ 
برادران داردن. 

ـ جناب عبدی پور، چرا فیلم های شما اینقدر تغییر نام می دهند؟ چرا تا وقتی تصمیم قطعی برای نام فیلم هایتان نگرفته اید، آن ها را رسانه ای می کنید؟
کدامشان مثلا؟

ـ مثلا آه ای عبد الحلیم که شد تیک آف، رنجرو که شد تنهای تنهای تنها و... 
آره، راست می گویید. رنجرو که اداره ارشاد قبول نکرد. آه ای عبد الحلیم هم اسم من برای این فیلم است ولی دفتر تهیه کننده تصمیم گرفت اسمش را عوض کند؛ به خاطر صلاح دیدهایی برای گیشه یا هر چیزی، ولی برای من همان آه ای عبد الحلیم است.

ـ چرا؟
آن به اختیار سرمایه گذار است در واقع؛ تهیه کننده هم نه! آن ها حق دارند که اسم فیلم را عوض کنند.

ـ جایی فرموده بودید که من برای نوشتن فیلم نامه ام، پایان بندی و یا حتی اسامی فیلم از دوستانم مشورت می گیرم. محدوده کسانی که از آن ها مشورت می گیرید، چند نفر است و اگر اشکال ندارد اسم ببرید.
هفت ـ هشت نفری هستند.

ـ منظورم این است که از دوستان هنریتان هستند یا خارج از حوزه هنری؟
بچه هایی که با سینما آشنا هستند یا فیلم سازند یا فیلم نامه شناسند یا بچه هایی که در خود گروه تولید با هم کار می کنیم؛ آدمای بی ربطی نیستند.

- اگر بخواهید دقیق و با جزئیات توضیح دهید، در چه حوزه هایی با آن ها مشورت می کنید؟ کلیات یا جزییات؟
اول فیلم نامه در ذهنم شکل می بندد؛ هیچ وقت اوایل فیلم نامه با هیچ کسی حرف نمی زنم، چون جهانه، لحن و لهجه ی مغزم باید بیاید؛ الگوریتم فکری ام باید شکل ببندد. بفهمم می خواهم چکارش کنم؛ بعد در مورد کوچه پس کوچه هایش با آن ها حرف می زنم. هدفم معلوم است و بعد در مورد جزییاتش مشورت می کنم.

ـ آقای عبدی پور، به نظر من فیلم هایتان خیلی خوب شروع می شود و پیش می رود ولی آخر فیلم آن چیزی نیست که باید؛ به نظر می رسد می خواهید کار را جمع کنید. مثلا در فیلم همسنگار! پایانش خیلی مصنوعی شد.
ممکن است؛ باورتان می شود الان قصه ی فیلم را درست یادم نیست و باید فکر کنم قصه اش چیست؟ از آن فاصله گرفته ام؛ البته اواخرش به یک تکنیک خاص و اقدامات خاصی نیاز داشتیم که نبود. ما فیلم را با پول تلویزیون اجرا کردیم. جلوه های ویژه و اقدامات خاصی می خواست که نداشتیم.

ـ خود فیلم نامه همین بود یا به خاطر بودجه کم و... تغییر کرد؟
به خاطر همین مسایل تغییر کرد.

ـ ولی پایانش همین بود؟
پایانش مرگ بود و انفجار ولی سیر آن نه.

ـ واقعیت در فیلم های شما چقدر است؟ چند درصد از شخصیت های فیلم ها یا داستان هایتان واقعی هستند و ریشه در گذشته و تجربیات و واقعیت ها دارند؟
نمی توانم بگویم. باید در مورد هر کدام جداگانه حرف بزنم. مثلا همسنگار، رویدادی بوده که اتفاق افتاده؛ خیلی ها با لنج رفتند و مردم را آوردند ولی تنهای تنهای تنها یا توریست، صفر تا صدش ساختگی است. افسانه 98، صفر تا صدش ساختگی است؛ اما بیسش هست که لنج غرق می شود و آب چیزهایی را با خود می آورد. همین بیسش فقط واقعی است. آه ای عبد الحلیم، کلش ساختگی است. ببینید؛ لحظات و ریزه کاری ها یک جایی در ذهنت هستند و...

ـ پس در ضمیر ناخوداگاهتان این واقعیت ها هستند و...
بله. حتما هست.

ـ داستان هایتان چطور؟ 
داستان ها بیشتر ملهم از واقعیت هستند.

ـ فیلم بعدی که قصد دارید کار کنید، چیست؟
الان که دارم یک سریال می سازم؛ بعدش هم یک سریال دیگر است. یک فیلم نامه هم در ذهنم هست که در بوشهر می گذرد، ولی هیچی درباره اش نمی توانم بگویم.

ـ کاملا بومی؟
اجرائیاتش؟ نه فکر نمی کنم. دلم می خواهد اینجوری شود. یک آدمی پیدا کنم بومی باشد و فیلم را تکان دهنده دربیاورد. اگر بود، حتما از او استفاده می کنم.

ـ جناب عبدی پور، ما به طرق مختلف دنبال مجموعه کارها، فیلم ها یا داستان هایتان گشتیم ولی به جز چند فیلم شاخص و برخی داستان هایتان، چیزی پیدا نکردیم. جست و جو کردیم، نشریات مختلف را ورق زدیم؛ ولی نتوانستیم به یک آرشیو کامل از آثار شما دست پیدا کنیم. حالا خودتان می فرمایید که اصلا دغدغه تان این نیست! احتمالا به همین دلیل است که کارنامه کاملی از کارهایتان نیست که مثلا ما بتوانیم تک تک بازیگری هایی که داشتید، فیلم نامه هایی که نوشتید، فیلم سازی هایی که داشتید را پیدا کنیم. خودتان آرشیو یا آماری از کارهایتان دارید؟
من به معنای واقعی کلمه، آدم بد آرشیوی هستم. یعنی فیلم هایم را از دیگران می گیرم!  هیچی ندارم. در مجله داستان همشهری، چند تا چیز چاپ کردم، آن شماره هایی که مطلب چاپ کردم را حتما ندارم. مثلا یکی می آید می گوید داستان چاپ کردید؟ من هم می گویم بیا ببر. اگر بردیش، دیگر هم نمی گویم بیارش. می خواهم نگهش دارم که مثلا برای چه؟ فایلش را توی لپ تاپ دارم. نگهش دارم که مثلا بعدا بگویم داستان چاپ شده؟! این چه لذتی است؟ مثلا بگویی داستانم چاپ شده! 

ـ ولی من فکر می کنم لازم باشد؛ به هر حال کارنامه ی شماست.
بله. اگر داشتم خوشحال تر بودم. واقعیتش الان که ندارم حسرت بزرگی نیست، ولی اگر داشتم خوشحال تر بودم.

ـ برای شما حسرت بزرگی نیست ولی شاید در آینده کسی خواست کارهای شما را نقد کند؛ کارهای شما را ببیند و هیچ وقت نتواند یک کارنامه کامل از شما پیدا کند!
آره، آره، حین گفتن این جمله اصلا سرم را بالا نمی گیرم. سرم زیر است، فیس نداره که ندارم! کاش داشتم.

ـ الآن نمی خواهید کارهایتان را لیست کنید؟ برای چه کسانی فیلم نامه نوشتید؟ چه کارگردان هایی؟ چه داستان هایی و...؟!
بله واقعا آن هایی را که نوشتم، ندارم. واقعا برای این و آن نوشتم ولی ندارمشان. هم سریال و هم فیلم. فیلم هایی که ساختم هست؛ تلویزیون هم همه را نشان می دهد. فیلم های بلندم همین ها هستند دیگر.

ـ بسیار خب. شما الان با کدام کارگردان ها کار کرده اید؟
کارگردان هایی که شما بشناسید؟ یعنی فیلم نامه به آن ها داده باشم؟

ـ بله. 
چند تایی بوده اند.

ـ ما آقای احسان عبدی پور را می شناسیم و خیلی ها در حوزه ی فرهنگ و هنر هم می شناسند، ولی خیلی های دیگر هم نه! مثلا آقایی که کشاورز است و یا آقایی که معلم است یا پزشک است و...، شاید اسم احسان عبدی پور را نشنیده باشد، این نشریه دارد ویژه ی بهار منتشر می شود؛ ممکن است مخاطب بگوید خب، این آقا چکار کرده؟ نهایتا دو یا سه تا فیلم ساخته؛ ولی وقتی که یک کارنامه از فیلم های شما باشد که با این آقا کار کرده؛ این فیلم نامه را نوشته؛ این فیلم را ساخته؛ قضیه فرق می کند.
راست می گویید؛ درست می گویید. این جمله از دهنش دربیاید چه ارزشی دارد به نظر شما؟ فیلم همسنگار وجود خارجی دارد و مهم است یا احسان عبدی پور؟

ـ به نظر من هر دو. 
به نظر من اثر، مهم است.

ـ شما الان می گویید مثلا از جهان فلانی یا تکنیک فلانی خوشم می آید؛ وقتی یک مخاطب آن قدر با کارهای و فیلم های شما آشنا باشد، می تواند بگوید من از جهان آقای احسان عبدی پور خوشم می آید، چون مثلا این ویژگی ها را دارد.
از بحث تخصصی بله. ولی آن آقای معلمی که می گویید که نمی خواهد به فیلم های من ارجاع دهد.

ـ اجازه دهید این گونه توضیح دهم. حرفه ی من سینما نیست ولی عاشق فیلم دیدنم. از کارگردان های خاصی شاید خوشم بیاید و فیلم هایی با محتوای خاصی را بپسندم. پس حوزه ی عمومی هم مهم است. خیلی های دیگری هم هستند که شغلشان چیز دیگری است ولی عاشق سینما هستند، فیلم می بینند و حتی تخصصی بحث می کنند!
حرف شما درست است ولی اثر مهم است. اگر آن فرد، فیلم را دیده و رویش اثری گذاشته یا نگذاشته مهم است؛ و یا فیلم هایی که برای بچه ها می سازیم. بچه ها اصلا برایشان مهم نیست چه کسی فیلم را ساخته؛ من دو سه تا فیلم کودک کار کردم. اثر بگذارد یا نگذارد مهم است. حرف شما و نقدتان سر جایش درست است ولی اینقدرها هم حرف اصیلی نیست و مهم نیست.

ـ این موضوع به دیدگاه شما برمی گردد. این که قضیه خیلی برای شما در اولویت نیست. بگذریم. آقای عبدی پور، دوست دارید با کدام تهیه کننده کار کنید؟   
با هیچ کدام. 

ـ بازیگرها چطور؟
این سوالات خیلی ضایعات دارد. مثلا من بگویم با حسن! بعد یک سری می گویند گفته مثلا دوست دارد با حسن کار کند. ولی کلا بازیگرهایی که پایه ی تئاتری دارند خیلی بهترند. هم تولیدی هستند و هم انعطاف پذیرند؛ خیلی خوبند و در کل می دانید بهترین بازیگر کیست؟ بازیگری که به تو اعتماد کند؛ آن بهترین بازیگر است برای تو؛ که به کار دل بدهد.

ـ در این مدت، این گونه بوده؟
بسیار. خوشبختانه خیلی.

ـ بسیار خب؛ برسیم به بحث داستان نویسی شما.
آهان. این بحث را خیلی دوست دارم، بحث خلوت یک نفره خودم و خودم و خودم؛ نه سلسله مراتب دارد و نه پول دارد. نه می خواهی کسی را ببینی، نه اوکی کسی را بگیری، بعد این را بفرستند پیش آن، چهارتا کاغذ و خودکار و یک ایمیل می خواهد و جواب هم یا بله است یا نه!

ـ فقط داستان کوتاه می نویسید؟
بله. یعنی داستان بلند تا حالا ننوشتم. رمان؟ بهش فکر نکردم. فقط کوتاه. 

ـ چند تا داستان کوتاه نوشته اید؟
یکی، یک مجله ای به من داد، سال 85 در مجله ی رودکی، یک داستان داشتم. رودکی مجله ی خوبی بود در تهران، بعد تعطیل شد. در آینه ی جنوب که خیلی... دیگر آن شور و شوق هیچ وقت به سراغ من نمی آید. 

ـ درباره آن داستانی که ابتدای صحبت هایتان فرمودید به نام شخص دیگری در آینه جنوب چاپ کردید؛ هیچ وقت نرفتید به آقای آتشی بگویید آن داستان آقای بردستانی، من بودم؟
هیچ وقت. 

- داستان در مورد چه بود؟
یک داستان بچه گانه بود در مورد یک سربازی بود که سر راه در بیابان، یکی آمد و به او یک پیشنهادی داد که این کار را بکن. تمامش تردید یک سرباز بود تا صبح. فکر نکنم این اشتیاق را در زندگی ام هیچ وقت تجربه کنم. داستان را پست می کردم؛ می گذاشتم در پاکت و پست می کردم. حالا خانه ی ما سه راه باغ زهرا بود و دفتر آینه جنوب هم فلکه امام؛ پیاده، هفت دقیقه بود. نامه را باید می دادی پست، با آدرس دقیق؛ بچه بودم، کلاس اول ـ دوم دبیرستان. هر یکشنبه یا دوشنبه، آینه جنوب می آمد؛ از در خانه مان تا بازرگانی هی می لرزیدم آیا چاپ شده یا نه؟ باز می کردم، تند تند تا برسم به صفحه داستان؛ اَه نیامده؛ شل می کردم، پاهایم راه نمی رفت، اینقدر می رفتم تا یک صفحه باز می کردم تا داستان هست؛ نزدیک بود در خیابان با ماشین تصادف کنم. ده بار تا خانه می خواندمش. در خانه می خواندمش؛ خیلی انتظار عجیبی می کشیدم سر آینه جنوب و نسیم جنوب. پیرم کردند در 18-17 سالگی.

ـ خیلی هم خوب. واقعا شوق جالبی است؛ من درک می کنم. خودم هم چنین شوق هایی داشتم. جناب عبدی پور، شخصیت های داستانی تان از کجا شکل می گیرند؟
داستان هایم خیلی پایه در واقعیت دارند.

ـ چقدر به فلسفه علاقه مندید؟
من یک زمانی خیلی فلسفه خواندم. در زندگی ام با آدم های مسن زیادی نشست و برخاست داشتم. فکر می کردم همه ی این فلسفه ها می خواهند بشوند یک حکمت عملی و بیایند در رفتارت! خب می توانی آدم ها را بررسی کنی و جواب منتهای هر فلسفه ای است. بعدها نگاهم به آدم ها، پایه ی فلسفه و مطالعه ها بود، عملیاتی با آن برخورد می کردم؛ دیگر گزاره ای با آن برخورد نمی کردم. در ذهنم گزاره تولید نمی کنم یا پیرو یک گزاره نیستم، پیرو رفتارها هستم.

ـ به همین خاطر در داستان هایتان همه اش رگه های فلسفه دارد و در واقع درون مایه های فلسفه دارند؟
اصلا یک دوره ای هم مد شد و هم فراگیر شد؛ یک مثال می زنم که بدانید چقدر جهان ما فکری بود. در سال 78، در دانشگاه خلیج فارس، ما از پول هایمان از کوبا افرادی را دعوت می کردیم بیاید درباره انقلاب حرف بزند یا درباره شریعتی حرف بزند. به نظر شما الآن در چند تا دانشگاه این اتفاق می افتد؟ چون دیگر مد نیست؛ اینطور اندیشیدن یا اینطور با مسایل برخورد کردن، مد نیست. تو الان می توانی تهی تر از همه تهی ای باشی، ولی یک پوسته ی خیلی جذابی توی اینستاگرام، فیس بوک، تو پوسترها به عنوان بازیگر، خواننده و... ایجاد کنی؛ پوسته ها فراهمند؛ آن موقع، پوسته ای نبود؛ باید خودت وزنت را بالا می بردی؛ باید سنگین می بودی و می رفتی زیر آب. الان امتحانی پیش روی تو نیست! مثلا من یک خط کجی بکشم؛  ولی اگر آیدین آغاداشلو بیاید در نمایشگاهم، همان خط کج می ترکاند! می دانید چه می گویم؟ بیرونش جذاب است اما درونش اصلا مساله نیست؛ مثلا در رونمایی یک کتاب شعر، شاملو یا اخوان نشسته باشند؛ ارجاعات آن به حواشی آن است، به متنش نیست و این فرمولی است که دارد جواب می دهد.

ـ بله. همین طور است. همان موقع که فلسفه مطالعه می کردید، به کدام نظر و در واقع به کدام فیلسوف علاقه داشتید؟
من بیس و ذاتم مذهبی است و تقریبا یک مسلم هستم و بعضی از آداب و مناسکش را هم به جا نمی آورم، ولی دیدگاه و زاویه ام خیلی مُسلِم است؛ من طباطبایی می خواندم؛ خیلی مهم تر شریعتی خواندم، سروش هم خواندم. و یک دوره ای اول، تاریخ فلسفه خواندم، بعدش موضوعی کتاب می خواندم. نمی گفتم مثلا این آقا وسط باشد و هر چه نوشته من می خواهم دورش سینه بزنم. الان از من بپرسی فیلسوف زندگی تو کیست؟ می گویم وودی آلن! می دانی، فلسفه را به رو آوردن و کاربردی کردن برایم مهم است. 

ـ چند داستان از شما خوانده ام و درون داستان ها، درون مایه های فلسفی دیدم و بر همین اساس حدس زدم که شما باید خیلی مطالعات فلسفی داشته باشید.
خیلی کلمه ی درستی نیست.

ـ با توجه به این که رشته ی تحصیلی شما فلسفه یا مطالعات اجتماعی نبوده و مجبور نبودید و مطالعات آزاد داشته اید، به نظر من امتیاز خوبی است. اتفاقا به نظر من در فیلم هایتان هم همین مسئله تاثیر گذار بوده!
بله.

ـ ولی می خواهم بدانم چرا اینقدر آدم های داستان هایتان تنها هستند؟
آن روز داشتم با خودم صحبت می کردم، به این نتیجه رسیدم که آدم ها پری سِت کارخانه دارند. پری ست همان پیش تنظیم اولیه کارخانه است. من پری ست و دیفالتم «تنها در خانه بودن» است. با اینکه یک میلیارد دوست دارم. وقتی پای شلوغی در میان باشد، کاملا آدم شلوغی هستم، ولی باز دیفالتم تنها در خانه بودن است. تنظیم اولیه ام در کارخانه تنها در خانه بودن است. وقتی تنها در خانه ام، روی مبل لم می دهم، همه چیز هم خاموش است و دارد غروب می شود و هوا تاریک تاریک می شود، چراغ اتاق را روشن نمی کنم و این بهترین وضعیت زندگی من است.

ـ پس می توانیم بگوییم داستان هایتان تلفیقی از واقعیت ها و در واقع آدم هایی که دیده اید و خودتان هستید؟
من می خواهم این را بگویم که در داستان هایم بیشتر خودم هستم تا در هر چیز دیگری.

ـ کدام شخصیت داستان هایتان هستید؟ کروزوئه؟ ممو سیاه؟...
کروزوئه را از روی یک شخصیت واقعی نوشتم؛ شخصیتش هست؛ حالا آن مسایل سوررئالی اش بماند. مموسیاه هم اسم یکی از رفیق هایم است. او هم سیاه است. آدم خاصی است ولی ماجراهایش را خودم نوشتم.

ـ و بحث عشق چطور؟ در این داستان ها، عشقی هایی است که گفته نمی شود! این ماجراها از کجا می آید؟ خودتانید یا...؟
عشق، عشق یک چیز ذاتی بشر است. نمی توانم جواب خاصی به شما بدهم؛ نمی دانم چه بگویم.

ـ شما می گویید ممو سیاه واقعی است و اسم دوستم است، ولی خب ماجراهایش را خودم نوشتم؛ خب این ماجراها از یک جایی باید سر چشمه بگیرد. همینجور زینت و مک لوهان و...
زینت و مک لوهان هیچ وجود خارجی ندارد.

ـ آقای عبدی پور؛ جایی از این نوشته بودید که چون آپارتمانتان کوچک است، آرشیو مجلاتتان را نمی توانید با خود ببرید! الآن، آپارتمانتان چند متری است؟ توانستید آرشیو مجلاتتان را جا بدهید؟
{با خنده}؛ تازه اینجا منتقل شده ام؛ قبلا آریاشهر، آپارتمان 64 متری داشتم. الآن همه مجلاتم اینجا هستند.

ـ چه مجلاتی می خوانید؟
مجلاتم اعم از گل آقا، آدینه، دنیای سخن، هنرمند و جدیدا همشهری هم اضافه شده است.

ـ مجلات چقدر روی زندگی شخصی و کاری شما و انتخاب مسیرتان تاثیر داشته؟
خیلی. از کلاس سوم دبستان گل آقا می خواندم. یادم می آید دونه ای 5 تومان بود، پدرم می خرید. می دانید، گل آقا طنز سیاسی بود. همزمان که در فاز خنده بودی، قدرت این را پیدا می کردی که با مفاهیم سفت و سخت، شوخی کنی. در آن سال ها، کسی از این حرف ها نمی زد ولی کیومرث صابری فومنی می نوشت. فومن را به خاطر همین دوست دارم.

ـ چه نوع کتاب هایی می خوانید؟ به کدام نویسنده علاقه دارید؟
امانوئل اشمیت را خیلی دوست دارم. دوتا کتاب هدیه گرفتم، خواندمشان؛ نمی شناختمش اصلا؛ الان یک کتابی در مورد جنبش مِی 68 فرانسه، کتاب وودی آلن دستم است دارم می خوانم. یک کتاب دست نمی گیرم، سه چهار تا با هم دست می گیرم که با هم ادامه بدهم.

ـ اجازه بدهید سری هم به حوزه ی تئاتر بزنیم. چه تئاترهایی را تاکنون کار کرده اید؟
تئاترهایم هرچه بود، در بوشهر بود. چند تا کار هم در دوران دانشجویی کارگردانی کردم؛ آخری اش هم تئاتری بود که برای آقای صغیری بازی کردم.

ـ اسمشان یادتان است؟
یکی از ان ها «شیلون» بود که به جشنواره فجر تهران هم آوردمش. سرباز هم که تئاتری بود که برای آقای صغیری بازی کردم.

ـ چه خبر از آقای صغیری؟
{ با خنده} بروید خانه شان. بوشهر. خوب است، زندگی اش را می کند.

ـ شما در محاصبه تان فرموده بودید «این ها را مدیون ایشان هستم»، می خواهم بدانم الآن ارتباطتان با هم چطور است؟
هر وقت بروم بوشهر، راه به راه می روم خانه اش. خیلی خب نمی توانم برایش کاری کنم و متاسفانه نکرده ام. ارادتم کما فی السابق برایش برقرار است، ولی ارادت برای ایشان چه می کند؟ چه مشکلاتی از مشکلات ایشان را حل می کند؟

ـ شما در عرصه ی فیلم سازی، چه مشاغلی را تجربه کرده اید؟
من دستیار فیلم بردار بودم چند بار، فقط همین.

ـ به تئاتر بر می گردید؟
ممکن است برگردم. بله.

ـ این صحبت را چقدر قبول دارید که می گویند اگر کار تئاتر کنی و بعد وارد سینما شوی، قوی تری؟
به نظرم حرف اشتباهی نیست. ممکن است شما هزارتا مثال هم بیاورید که اینجوری نبوده، ولی حرف خرابی نیست. من خودم با بازیگرانی که بیسشان تئاتری است، بهتر کار می کنم.

ـ با  اجازه تان چند سوال خصوصی هم می پرسیم. بهترین دوست هنریتان کیست؟
خیلی از دوست های من هنری هستند.

ـ ازدواج کرده اید؟
نه. می خواهم ازدواج کنم؛ خیلی سریع. یعنی ممکن است شما پایتان را از در گذاشتید بیرون، ازدواج کنم.{می خندد}.

ـ فرزند چندم خانواده اید و چند خواهر و برادر دارید؟
چهارتا هستیم. سه تا برادر و یک خواهر؛ من هم فرزند اول خانوده هستم.

- از خانواده ی شما، فقط خودتان وارد عرصه هنر شدید؟
ادریس هم هست؛ تهیه کننده کارهای من.

- اهل سیاست هستید یا نه؟ سیاست برایتان مهم است یا نه؟! 
الان حسین قلی فلان هم لنگش دراز کرده جلو تلویزیون، BBC نگاه می کند و به نوعی او هم اهل سیاست است.

ـ ولی در مطالبی که ما از شما می خواندیم، این طور برداشت می شد که شما خودتان را از سیاست خیلی جدا می کنید!
من می گویم کسی که قرار است کارش فیلم سازی و یا نقاشی باشد، نباید گزاره سیاسی تولید کند، چون تو داری از بیس یک کار دیگر انجام می دهی. گزاره سیاسی، آخرین اتفاقی است که در زنجیره سیاست می افتد. مثل این است که من بگویم آقا یارانه بدهید یا نه! من شان خودم نمی دانم که درباره یارانه حرف بزنم. من برمی گردم عقب تر، مثلا به وظایف آدم ها در جریان قدرت، می پردازم یا شرایط جامعه را نشان بدهم که همه ی ریزه کاری ها در آن لحاظ شده باشد یا این که به ثمر نشسته یا نه! و یا جامعه ایران را با شوروی مقایسه کنم و بعد بگویم بفرما! این تهش همین خواهد شد. یا همین کاری که در شوروی شد یا در آلمان شد، موردی نمی خواهم بررسی کنم. روزنامه نگاری با سیاست برخورد کردن را دوست ندارم.  

ـ ولی در فیلم تنهای تنهای تنها، سیاست نقش پررنگی داشت؛ حداقل از آن برداشت های سیاسی زیادی شد.
کسی نمی تواند زنجیر گردن فیلم یا تابلویی کند که کسی ار آن برداشت نکند! می توان درباره ی خیام و حافظ هم برداشت های متفاوتی داشت. مثلا به تلویزیون نامه زده اند که خیام خوانی پخش نکنید ولی آقای الهی قمشه ای می تواند درباره اش حرف بزند و حتی او را تا خورشید هم ببرد. این ها تفاسیر است و نمی شود کاری کرد.

ـ دوست ندارید به استان بوشهر برگردید و دفتر فیلمسازی بزنید؟
نه متاسفانه! این کاراکتر در من نیست و این هم خیلی بد است. کاراکتر سازمان دهنده ای ندارم. بعضی ها رهبرند. ادریس می تواند ولی من نمی توانم.

ـ ولی شما کارگردانید آقای عبدی پور. برای بحث کارگردانی فیلم هایتان دچار مشکل نمی شوید؟  
من به شکل دیگری با آدم ها برخورد می کنم. در حد پروژه ی فیلمم. خیلی شرقی بر آن ها احاطه دارم. احاطه ام سیستماتیک نیست. کسی به عنوان کارگردان حرفم را گوش نمی کند؛ چون احسانم و با من رابطه ی خوبی دارند، به من بها می دهند. وجه کارگردانی ام نیست که آنها را مطاع می کند، احسان عبدی پوری ام است که این کار را می کند. 

ـ به فکر چاپ کتاب هایتان نیستید؟
نه. اصلا. مگر الآن تیراژ چاپ کتاب چندتاست؟!

- شما وضعيت فرهنگ و هنر استان بوشهر را چگونه می بينيد؟ به طور اخص وضعيت فيلم سازی و فيلم نامه نويسی؟!
فكر می كنم فيلمسازی در استان بوشهر، به نسبت، سال های خوبی را می گذراند. در كل به نسبت جمعيت، خيلی تمركزش روی فيلمسازی بالاست. واقعيتش هم اينست كه اين زندگی ما با تمام مصائب و غرائب و فرمش، مالامال ماجرا و رويداد است.

ـ شاخص ترين هنرمند عرصه سينما و تئاتر استان بوشهر به نظر شما كيست و چرا؟
همه ی كسانی كه از من مقدم ترند، مطمئنا روی من تاثيرگذار بوده اند و بنابراين آن ها، آدم های درجه يكی هستند؛ اما كسی كه جهان و لحن قصه هایش را دوست داشته باشم، غير از ايرج كه حرفش را اينجا و جاهای ديگر يكصد هزار بار گفته ام، داريوش غريب زاده است. داريوش غريب زاده ليبل دارد. كارخانه دارد و من معاشرت خالی خالی با او را هم دوست دارم.

ـ شما روند و مسیر فرهنگ و هنر استان بوشهر را به چه سمتی می بینید و چرا؟! 
من مسير فرهنگ و هنر استان را به سمت خاصی نمی بينم و اصولا نه فرهنگ و نه هنر، قرار نيست كسی را سوپرايز كند. فرهنگ دولتی مجموعه ايست از آمار و نمودار و بولتن. يعنی جامعه ای كه نرخ تورم و بيكاری و باكاری اش را لا به لای نمودارها و هرم ها و كم و كسرها يك جور ديگری به عرضت می رساند، هنر ديگر چه حرف بی ربطی است؟! البته منظورم اينست كه من نمی توانم برای آينده هنر و فرهنگ استان حرفی بزنم، چون اين يک حرف سازمانی می شود و ما اصلا و اصولا سازمانی نداريم. آدم ها هستند كه تک به تک و موردی ممكن است آينده ای را رقم بزنند؛ اين تنها شامل بوشهر هم نيست، مملكت ما اينست. بنابراين چه می شود گفت؟! فعلا بگذاريم دهه های مبارزه با غم نان به سر برسد، شايد فرصتی شد و عمری باقی بود و نوبت عاشقی هم برسد.

ـ اوایل صحبت هایتان فرمودید من کلا دغدغه ام این نیست که فیلمساز بمانم یا ادامه بدهم؛ پس شما هدفتان از زندگی هنری و شخصیتان چیست؟ واقعا می خواهید به کجا برسید؟
اگر بگویند ماه به ماه پولی به حساب شما می ریزیم و بورس خداوند هستید و تا آخر حیات تان نه گرسنگی می کشید و نه هیچ چیز دیگری، من دوست دارم در همه ی المان های زندگی کنکاش کنم تا جایی که ذهنم درگیر است و هر بار که یک رهیافتی پیدا می کنم، منتشرش کنم و با یک هلی کوپتر بین مردم پخشش کنم. در واقع یک بازی پیامبری. این بازی برای من خیلی شوق برانگیز است.

ـ خب، کار فیلمسازی تان هم می تواند بازی پیامبری باشد! چرا در همین زمینه هدف گذاری نمی کنید؟ 
عملا من دارم به یک نوعی به کائنات دروغ می گویم. می گویم اگر می خواهید سینما را از من بگیرید، بگیرید! آنقدرها برایم مهم نیست. همین وضعیت را شیفت می دهم به داستان نویسی که نه کمک دولتی می خواهد و نه نیاز است پروسه ای را طی کند. سینما سر جایش است ولی اگر نباشد، داستان نویسی برایم خانه ی خیلی خیلی مطلوبی است. اگر قرار باشد در فستیوالی به من جایزه بدهند، واقعا مطلوب ترین جایزه برای من جایزه ی فیلمنامه و نویسندگی است.

ـ به عنوان سوال آخر، قصدتان سکونت دائمی در تهران است؟
من به این سوال، این جواب را می دهم؛ هر کس در ایران بخواهد سینما کار کند باید بلند شود بیاید اینجا. ستاد سینما در تهران است؛ حتی از شهرهای بزرگی مثل مشهد، اصفهان، شیراز؛ آن ها هم باید بیایند اینجا؛ چون ستادش اینجاست. ولی تا الان هیچ کدام از فیلم هایم را در تهران نساخته ام. همه ی فیلم هایم در بوشهر بوده؛ الان هم کار نداشته باشم، بوشهرم. دارم در بوشهر خانه می سازم.

ـ متشکرم.
مخلصیم.

ارسال نظر
آخرین اخبار
مطالب بیشتر