پنجشنبه ۰۶ ارديبهشت ۱۴۰۳
جستجو
آخرین اخبار استان بوشهر
مطالب بیشتر
اختصاصی «فکرشهر» به مناسبت روز جوان
فکرشهر: محمد شهاب زاده یکی از آنهاست. جوانی که هرچند دنیای پیش چشمش تاریک است، اما روشنایی دلش به او راه را نشان می دهد و دلش را به زندگی و تلاش برای بهترشدن گرم می کند. وقتی که در صبحی روشن همراه مادرش به دفتر «فکرشهر» آمد و با لبخند وارد شد؛ نه گله ای از نابینایی و روزگار داشت و نه...
کد خبر: ۴۲۸۸۸
دوشنبه ۱۰ ارديبهشت ۱۳۹۷ - ۰۱:۰۱

فکرشهر ـ اسماء بوستانی: دنیای تاریک نابینایان آنقدرها هم که به نظر می رسد سیاه نیست. آنها در پشت پرده ی چشمشان هزاران امید و آرزوی رنگی دارند. با تمام وجود به صداها گوش می دهند، از طریق لمس کردن، تصویر می سازند، در گستره ذهنشان، خیال پردازی می کنند و در پشت پلک هایشان چنان دنیای وسیعی دارند که ما هرگز قادر به فهم و درک آن نخواهیم بود.

محمد شهاب زاده یکی از آنهاست. جوانی که هرچند دنیای پیش چشمش تاریک است، اما روشنایی دلش به او راه را نشان می دهد و دلش را به زندگی و تلاش برای بهترشدن گرم می کند. وقتی که در صبحی روشن همراه مادرش به دفتر «فکرشهر» آمد و با لبخند وارد شد؛ نه گله ای از نابینایی و روزگار داشت و نه چیز زیادی از این دنیا می خواست؛ مثل همه ما، می خواست کار کوچکی به دستش بدهند تا آن را بگیرد و در این دنیای تاریک از مسیر درست منحرف نشود. در ادامه گفت وگو با این جوان را بخوانید:

فکرشهر: چند سال دارید؟

 متولد سال 1372 هستم.

فکرشهر: مادرزادی نابینا بودید؟

نه مادرزادی نبود. از شش سالگی شروع شد وقتی که مهدکودکم را تمام کرده بودم و می خواستم بروم کلاس اول دبستان.

مادر: یک روز دیدم که محمد تند تند پلک می زند و حرکت چشمانش عجیب شده است. او را بردم پیش چشم پزشک. دکتر گفت که پسرت نابینا شده است و این بیماری ژنتیکی است. محمد را به شیراز هم بردیم. پزشکان آنجا هم همین موضوع را تایید کردند.

فکرشهر: خودش چیزی نمی گفت؟ مثلا بگوید مامان چشمانم نمی بیند؟

مادر: نه حرفی نزد. خودم از روی حرکت چشمانش متوجه شدم.

فکرشهر: آقای محمد، الان کاملا نابینا هستید؟

کاملا نه. سایه روشن می بینم.

مادر: محمد رنگ لباس هایش را از هم تشخیص می دهد. کارهای شخصی اش را خودش انجام می دهد. توی خانه برای راه رفتن و انجام کارهایش مشکلی ندارد، فقط وقتی که بیرون می رود حتما باید یکی همراهش باشد که بیشتر مواقع خودم همراهش هستم.

فکرشهر: بعد از اینکه نابینا شدید به مدرسه هم رفتید؟

بله رفتم، ولی تا کلاس پنجم بیشتر درس نخواندم، چون آن زمان هنوز کتاب های بریل در کلاس های بالاتر نیامده بود.

فکرشهر: خب بعد چه شد؟

به دلیل علاقه ای که به ورزش داشتم، به باشگاه رفتم و به لطف خدا آنجا با آقای عطار آشنا شد. و این آشنایی مسیر زندگی ام را تغیر داد

فکرشهر: آقای عطار چکاره بود؟

مدرس «دف نوازی» بود. من را راهنمایی کرد و تشویقم کرد که به سمت دف نوازی بروم. یک روز با یک جعبه شیرینی و یک دف به خانه ما آمد. از آن روز به بعد دف نوازی ام هر روز بهتر می شد.

مادر: خدا به آقای عطار خیر بدهد واقعا به پسرم کمک بزرگی کرد.

فکرشهر: چند وقت است که دف کار می کنید؟

سه سال است که دف نوازی می کنم.

فکرشهر: فکر می کنید در این مدت چقدر پیشرفت کرده اید؟

از پیشرفت خودم راضی هستم.

فکرشهر: جایی هم اجرا داشته اید؟

تا به حال دو اجرای گروهی و سه اجرای تک نوازی داشته ام و چندین لوح تقدیر از اداره ارشاد گرفته ام.

فکرشهر: دوستی هم دارید؟ دوست مثل خودتان روشندل چطور؟

بله... چندتا دوست صمیمی دارم که همه شان می بینند و سالم هستند. هر روز می آیند دنبالم و من را با خودشان بیرون می برند.

فکرشهر: چگونه با دوستانتان ارتباط برقرار می کنید؟

با موبایل. چون برنامه زبان گویا بر روی آن نصب است و راحت با آن کار می کنم.

فکرشهر: از اینکه نابینا هستید، ناراحت نیستید؟

نه اصلا.

فکرشهر: دوست ندارید به تحصیلاتتان ادامه دهید؟

نه... علاقه ای به تحصیل ندارم. دوست دارم کاری برایم جور شود و به سر کار بروم.

{مادرش با چهره ای که نگرانی از آینده پسرش در آن موج می زد، حرف محمد را تایید کرد و گفت کاش کاری برایش پیدا شود}.

فکرشهر: چه آرزویی دارید؟

اکثر دوستانم دانشجو و شاغل هستند. من هم دوست دارم به سر کار بروم و در زمینه موسیقی به جایی برسم که بتوانم کنسرت برگزار کنم.

فکرشهر: حرفی مانده؟

موفقیت هایم را مدیون آقای عطار و مادرم  هستم که مشوق های اصلی من بودند و از آنها بسیار ممنونم. از مسئولین انتظار دارم برای جامعه هنری و هنرمندان ارزش بیشتری قائل شوند. امیدوارم روزی برسد که به عنوان یک هنرمند بزرگ کشور، دوباره با شما گفت وگو کنم.

ارسال نظر
آخرین اخبار
مطالب بیشتر