جمعه ۰۷ ارديبهشت ۱۴۰۳
جستجو
آخرین اخبار استان بوشهر
مطالب بیشتر
اختصاصی «فکرشهر»
فکرشهر ـ مجید کمالی پور: شب تاسوعا به اصرار دوستی پس از سال ها سری به خیابان بازار برازجان زدم. جایی که معمولا نعش از آنجا می گذشت...
کد خبر: ۴۷۷۲۷
يکشنبه ۰۱ مهر ۱۳۹۷ - ۱۰:۲۹

فکرشهر ـ مجید کمالی پور: شب تاسوعا به اصرار دوستی پس از سال ها سری به خیابان بازار برازجان زدم. جایی که معمولا نعش از آنجا می گذشت.
صدای دمام از نزدیکی می آمد.«غلامحسین دلاک» با لباس قرمزش و سبیل های از بنا گوش در رفته، رهبری دمام زنان را به عهده داشت. دستهایش مانند رهبر ارکستر با نظم بالا و پایین می رفت. 
...حاج علی جعفر... چقه چق...
دست های «غلو» با چوبی بالا می رفت و بر دمام می کوبید.
بچه ها با علم های سیاه می خوانند:
...ما علمدار حسینیم ای خدا...

*

پرچم سرخی در میان دمام زنان می گشت. 
خیل اعدا... 
حجله ها هم آمدند... 
حجله علی اصغر... گهواره کوچکی بر بالای حجله تاب می خورد و نوزادی در دست شبیه خوان از حجله بیرون بود.
زن ها شیون می کردند...
حجله علی اکبر و قاسم... 
کسی در زیر حجله می خواند:
عمه عمه جان عمه... خداجان فدای شادیت...
قاسم و علی اکبر نو داماد بودند 
حجله عباس با دست هایی بریده و آویزان... 
شریعه فرات و واگویی عطش و بی آبی...

*
ـ «خالو» کجایی؟ 
دوستم پرسید...
ـ همینجام. 
ـ ولی داری میری تو زنجیر زنا... حواست باشه؟ 
  مرحوم پدرم را در جلو دسته دیدم که با کلاه لبه دارش آرام حرکت می کرد...
مرحوم «کل اکبر خیاط زاده» نوحه می خواند:
لیلای زار ناتوان/ گفتا به صد آه و فغان...
پشت خیلی هایشان از جای زنجیر، قهوه ای شده بود و سرها زیر... فقط زنجیرها بالا می رفت و پایین می آمد...
دستم را گرفت: حواست باشه «خالو» زنحیر می خوره تو سرتا. 

*

سینه زنان هم بعدش آمدند... بزرگان طوایف در جلو دسته حرکت می کردند.
دست ها بالا می رفت و بر سینه های لخت فرود می آمد: 
...ای داد از ظلم یزید...
و دسته بعدی جواب می داد: 
...فریاد از ظلم یزید...
سینه زن حالا به چهار راه بازار رسیده بود.
جلودار فریاد زد: 
سر حسین سینه زن بشینه...
دسته آرام بر جای خود نشست... حالا دیگر با یک دست بر سینه می زدند. 
«آشیخ رضا» را دست به دست دادند تا روضه اش را بخواند. شیخ رضا چاووشی می کرد:
...هر که دارد هوس کرب و بلا بسم اله...
آشیخ روضه اش را تمام کرد. 
سینه زن می خواند: 
...کربلا غوغا است امشب/ شب تاسوعا است امشب...
مرحوم پدر، دست هایم را گرفت تا از بین جمعیت خارج شویم. 

*

ـ خالو اصلا حواست نیستا؟ 
دست هایم را رضا کشید. 
هر سه خاموش بودیم. از بین جمعیت راهمان را باز کردیم. وارد کوچه آمار که شدیم، رضا گفت:
خالو چه دیدی؟
 گفتم: هیچ.
سرش را انداخت زیر:
 راست میگی... امسال آن شور همیشگی نبود...
تنها کاری که کرده بودند، تغییر نام نعش قجر به مسجد جنت بود.
 

**علاقه مندان به بخش «آن وقت ها» می توانند خاطرات، سخنان، داستان ها و تصاویر خود از گذشته ـ هر نقطه ای از استان بوشهر ـ را از طریق فضاهای مجازی و اجتماعی و یا ایمیل جهت درج در هفته نامه و بازنشر در سایت، برای «فکرشهر» ارسال نمایند.
شماره واتس آپ، سروش و تلگرام فکرشهر:
09302957241

ایمیل:
fekrshahr@gmail.com

 

نظرات بینندگان
مصطفی بهبهانی مطلق
|
-
|
دوشنبه ۰۲ مهر ۱۳۹۷ - ۰۷:۱۸
عالی بود.یاد گذشته افتادم که همه نعش ها به فلکه بازار ختم می شد .کاش اتاق فکری برای برگزاری هرچه باشکوه تر مراسم ماه محرم در برازجان تشکیل می شد.
ارسال نظر
آخرین اخبار
مطالب بیشتر