سه‌شنبه ۲۸ فروردين ۱۴۰۳
جستجو
آخرین اخبار استان بوشهر
مطالب بیشتر
گفت و گوی اختصاصی «فکرشهر» با خانواده شهید روز سوم خرداد
فکرشهر - اسماء بوستانی: حماسه فتح خرمشهر، یکی از پرافتخارترین مقطع دوران دفاع مقدس است، در واقع سوم خرداد یادآور اوج ایثار و مقاومت شهداست؛ آزادسازی خرمشهر که پس از ۵۷۸ روز اشغال، در روز سوم خرداد سال ۱۳۶۱ با ایثار، عشق، جانبازی و به کارگیری پیچیده ترین فنون نظامی حاصل شد، نقطه عطفی در تاریخ دفاع مقدس شناخته شده و از این روز به عنوان نمادی از پیروزی، مقاومت و ایستادگی در برابر دشمن یاد می‌ شود؛ این عملیات سرنوشت جنگ عراق علیه ایران را رقم زد و نقشی راهبردی و تاریخی در مسیر پیروزی ایران و تقویت روحیه ایستادگی بین رزمندگان و آحاد ملت ایران ایفا کرد.
کد خبر: ۵۶۰۸۰
يکشنبه ۰۵ خرداد ۱۳۹۸ - ۱۰:۳۵

فکرشهر - اسماء بوستانی: حماسه فتح خرمشهر، یکی از پرافتخارترین مقطع دوران دفاع مقدس است، در واقع سوم خرداد یادآور اوج ایثار و مقاومت شهداست؛ آزادسازی خرمشهر که پس از ۵۷۸ روز اشغال، در روز سوم خرداد سال ۱۳۶۱ با ایثار، عشق، جانبازی و به کارگیری پیچیده ترین فنون نظامی حاصل شد، نقطه عطفی در تاریخ دفاع مقدس شناخته شده و از این روز به عنوان نمادی از پیروزی، مقاومت و ایستادگی در برابر دشمن یاد می‌ شود؛ این عملیات سرنوشت جنگ عراق علیه ایران را رقم زد و نقشی راهبردی و تاریخی در مسیر پیروزی ایران و تقویت روحیه ایستادگی بین رزمندگان و آحاد ملت ایران ایفا کرد.
به گزارش فکرشهر، «خداکرم ترک» فرزند «محمدحسن» و شهید عملیات بیت المقدس آزادسازی خرمشهر است که با علاقه خود به دفاع از مهین خویش در سال ۱۳۶۰ از طریق هیات جهادی شهر وحدتیه راهی جبهه نبرد شد؛ طی سه مرحله رفت و برگشت در جبهه جنگ شرکت کرد و در مرحله سوم، در سوم خردادماه سال ۱۳۶۱ در شهر خرمشهر، مورد اصابت تیر دشمن از سه ناحیه چشم، گردن و سینه قرار گرفت و در همان مکان با 24 سال سن، به شهادت رسید.
به منزلشان می روم. خانم «خیرالنسا شولی»، مادر شهید «خداکرم ترک» است. بسیار شکسته شده؛ انگار فراموشی گرفته، اما تمایل به صحبت در مورد فرزندش را دارد. از او می خواهم چگونگی رفتن فرزندش به جبهه را برایم بگوید؛ او نیز چنین شروع می کند: در دوران مجردی ام دختری یتیم بودم، اما مومن و متدین. از سختی های روزگار به تنگ آمده بودم، در یکی از روزها، غروب هنگام خوندن نماز دست به سوی آسمان دراز کردم و از خدا خواستم که قسمت شود با همسرم که او نیز یتیم بود ازدواج کنم، به خدا گفتم اگر ازدواج کنم و بچه دار شوم به هر طریقی یکی از فرزندانم مال توست، انگار خدا صدایم را شنیده و دلش برایم سوخته بود، با همسرم ازدواج کردم، صاحب ۶ فرزند پسر و ۳ فرزند دختر شدم؛ بعدها جنگ شروع شد؛ «خداکرم» سربازی اش را که تمام کرد، ازدواج کرد. همسرش باردار بود، یک روز به من گفت مادر در این اوضاع جنگ نمی توانم ساکت بمانم و به جبهه نروم، می خواهم راهی شوم. آن روز به یاد عهدی که قبل از ازدواج با خدا بسته بودم افتادم و فرزندم را راهی جبهه جنگ کردم.
از او می خواهم از خصلت و رفتارهای های فرزند شهیدش برایم بگوید و او با اندکی سکوت ادامه می دهد: فرزندم به شدت متدین و دیندار بود، حساسیت عجیبی به حق بیت المال داشت به صورتی که وقتی اجناسی را به شرکت تعاونی روستای ما می آوردند تاکید داشت این اقلام و اجناس اول در بین خانواده نیازمندان تقسیم شود و بعد در بین خانواده های دیگر؛ همین تاکید و حساسیتش برای خانواده فقرا رفتار بسیاری از مردم را با او بد کرده بود و با پسرم به شدت مخالفت می کردند.


مادر شهید، در میان صحبت هایش مکثی طولانی می کند و ادامه می دهد: خداکرم دو بار به جبهه رفت و برگشت، یکی از روزها که برای دیدار خانواده آمده بود به او گفتم عزیزم همسرت باردار است، چند روزی بیشتر کنارش بمان. در پاسخ به من گفت مادرم در جبهه همیشه من جلوتر از بقیه هستم؛ ۳۷ نفر پشت سرم فعالیت می کنند، اکنون ۳۷ نفر منتظر من هستند باید بروم، وسایلش را برداشت من هم قرآن به دست درب حیاط رفتم اما او رفته بود، کمی آب پشت سرش ریختم، رفت و دیگر برنگشت.
بغضی راه گلویش را گرفته بود، به سختی صحبت می کرد، برای ادامه صحبت هایش اصراری نکردم، بعد از چند ثانیه ادامه داد: آن زمان در روستای شول زندگی می کردیم، در یکی از روزها مشغول انجام کارهای روزانه بودم که از طرف بسیج به منزلمان آمدند و خبر شهادت خداکرم را به من دادند.
از او خواستم حسش را در هنگام شنیدن خبر شهادت فرزندش برایم بیان کند، دستش را تکان می دهد و می گوید: چه بگویم؟ سومین فرزندم بود، آن لحظه واقعا دلم سوخت؛ آخر مگر می شود فرزندت را از دست بدهی و دلت نسوزد؛ می دانستم راه خوبی را در پیش گرفته و با عزت و سربلندی دنیا را ترک کرده است، اما هر مادری با از دست دادن فرزندش چه با شهادت و چه از هر طریق دیگری دلسوخته می شود، همه ما یک روز رفتنی هستیم، چه سعادتی بهتر از شهادت؟ آن زمان تنها فکر و ذکرم همسر باردارش بود.
از او خواستم در مورد آینده همسر شهید برایم بگوید، با کشیدن آهی شروع می کند: حدود یک ماه بعد از شهادت فرزندم، پسرش به دنیا آمد، عروسم با ما زندگی می کرد، نوه ام حدود دو سال داشت که فرزند دیگرم او را به همسری قبول کرد، چون نمی خواستم یادگار فرزند شهیدم از کنار ما برود، به همین دلیل او به همسری فرزند دیگرم درآمد و اکنون جزیی از خانواده ما است.


مادر شهید، شیرین ترین خاطره از زندگی با فرزند شهیدش را با لبخند تعریف می کند: قبل از اینکه فرزندم راهی جبهه جنگ شود یک تفنگ شکاری داشت، یک روز یک قوطی روغن پنج کیلویی را در گوشه ای از حیاط گذاشت و از خواهرانش خواست که با تفنگش به قوطی شلیک کنند؛ می گفت اگر دشمن به ما حمله کرد باید هدف گیری ما خوب باشد تا بتوانیم از خودمان دفاع کنیم، خواهرانش به نوبت شلیک کردند و نتوانستند به قوطی بزنند، به من گفت مادر تو هم شلیک کن، شلیک کردم و مستقیم به قوطی زدم، شاد و خندان در حیاط راه می رفت و می گفت مادرم نشانه گیریش خوب است و توانست به هدف بزند، خنده های آن روز پسرم برایم خیلی شیرین و بیاد ماندنی است به صورتی که آن روز از بهترین خاطره های زمان حیات فرزندم بود.
مادر شهید از من می خواهد در توصیه به جوانان این جامعه چنین بنویسم: جوانان باید راه شهیدان را در پیش بگیرند و با عزت و افتخار و سربلندی با نماز خواندن، پیروی از ولایت، در نظر گرفتن حق بیت المال و اهمیت به خانواده نیازمندان از کشور خود دفاع کنند؛ اسلام، خدا و قرآن را نباید رها کرد، امیدوارم خداوند آخر و عاقبت همه جوانان را ختم به خیر کند.
تنها فرزند این شهید، اکنون ۳۹ سال سن و نام پدر را بر خود دارد، «خداکرم ترک»، ازدواج کرده و دارای دو فرزند است. او از سختی ها و مشکلات زندگی اش در نبود پدر می گوید: زمانی که پدرم به شهادت رسید مادرم باردار بود، و من یک ماه بعد از شهادت پدرم به دنیا آمدم؛ پدرم را ندیده ام اما از شور و اشتیاق رفتنش به جبهه جنگ از مادر و مادربزرگم بسیار شنیده ام.


او با ناراحتی از اداره بنیاد شهید گلایه می کند و ادامه می دهد: بعد از شهادت پدرم تا به امروز از اداره بنیاد شهید حتی برای دیدن من که فرزند شهید هستم یک بار به منزل من نیامده اند، اما یک بار تماس گرفتند که می خواهیم به منزل مادربزرگت در برازجان برویم و شما هم بیا برازجان تا شما را ملاقات کنیم، در پاسخ به آن ها گفتم منزل من در شهر آبپخش است و در منزلم در خدمتتان هستم، نیامدند، از آن روز به بعد حتی یک تماس هم با من نگرفته اند؛ هنگام انتصاب ها، چه در استان و چه در شهرستان ها و یا حتی ثبت نام در مدارس نمونه می گویند اولویت با خانواده شهدا و جانبازان است؛ اما چرا در طی این ۳۵ سال تنها فرزند شهید به عنوان یک کارمند ساده نمی تواند در جامعه نقش داشته باشد؛ شهیدانی امثال پدر من خون دادند، جنگیدند تا امروز مردم در رفاه و آسایش باشند، امروز انتظار من به عنوان فرزند شهید این است که حداقل به حق و حقوقمان بها داده شود، بعد از شهادت پدرم تاکنون دولت هیچ گونه حمایتی از من نکرده، منزلم را با چندین وام ساخته ام اما در این شهر امکانات محدود است و می خواهم فرزندانم در شهری با تمام امکانات مشغول به تحصیل باشند، به همین دلیل قصد نقل مکان به شهر بوشهر را دارم، نامه ای به پایگاه هوایی بوشهر نوشتم که یک مکان را برای زندگی به من بدهند، پاسخ پایگاه هوایی به درخواستم این بود که باید اداره بنیاد شهید و امور ایثارگران بوشهر با ما تماس بگیرد و از ما بخواهد تا ما این مکان را در اختیار شما قرار دهیم، تاکنون صدها بار با اداره بنیاد شهید تماس گرفته ام اما پاسخی ندیده ام.
با ناراحتی بیشتر ادامه می دهد: من به عنوان فرزند شهید انتظارم این است که بنیاد شهید حداقل یک تماس تلفنی با پایگاه نیروی هوایی داشته باشد که این تماس هم انجام نداده اند؛ بارها برای فعالیت در یک کار خوب به بنیاد شهید مراجعه کرده ام، آن ها می گویند به اداره کار مراجعه کن، چه بگویم، ناراحتم؛ خداوند آخر و عاقبت ما و همه جوانان این مرز و بوم را ختم به خیر کند.
مادر شهید هم دست هایش را رو به آسمان می کند و از ته دل از خدا می خواهد همه جوانان به راه راست هدایت شوند.

ارسال نظر
آخرین اخبار
مطالب بیشتر