پنجشنبه ۰۹ فروردين ۱۴۰۳
جستجو
آخرین اخبار استان بوشهر
مطالب بیشتر
هستی (8)
فکرشهر ـ الهام راسـخی: مـرگ همیشـه پیچیده بـوده و زندگی بـا تمام مشـکلات و تلخـی هایـش ارزشـمند و گرامی؛ حتـی اگـر هـزاران بـار از مـرگ تلـخ تـر و سـیاه تـر باشـد. زیـرا مـرگ بـا خـودش نیسـتی دارد، نبـودن و رفتـن بـه جایـی نامعلـوم؛ و بـه همیـن دلیـل، زندگی بـا همـه مشـکلاتش از مـرگ جلـو اسـت. امـا برخـی حتـی بـا مرگشـان هـم از زندگـی جلـو مـی زننـد و آن را تـداوم مـی بخشـند. از کالبدشـان، دیگـر جـان هـا را حیاتـی نـو مـی بخشـند و هسـتی را بـه جـای نیسـتی در پیـش مـی گیرنـد. آن هـا قهرمـان هایـی غیرقابــل توصیفنــد. انســان هایــی پــاک، بخشــنده و معصومنـد کـه عـلاوه بـر اینکـه چیـزی از دنیـا نمـی خواهنــد، از آنچــه کــه تنهــا دارایــی شــان، یعنــی «جــان» شــان اســت، بــرای زندگــی دیگــران مــی گذرنـد و در حقیقـت ایـن هـا، همـان «اولئـک هـم الفائـزون» انـد. رسـتگارانی کـه گرچـه در زندگـی دنیــا، خــود و خانــواده هایشــان متحمــل رنــج هــا امــا در وقــت و ســختی هــای بیشــماری شــده انــد مـرگ و در سـخت تریـن لحظـه حیاتشـان، ذهنشـان از کمــک و خیرخواهــی بــرای دیگــران خالــی نیســت. خانــواده هایــی کــه در لحظــات ســخت روحــی و عاطفــی بــرای عزیزانشــان کــه در ورطــه مــرگ هســتند، تصمیــم زندگــی مــی گیرنــد و بــا اهـدای اعضـای عزیزانشـان بـه دیگـران، جـان مـی بخشــند. بخشــش آن هــا شــمردنی و گفتنــی نیســت. آن هـم در روزگاری کـه قانـون جنـگل بـر زندگـی مـا حاکـم شـده و مـی گویـد «بکـش یـا کشـته شـو، بخـور یـا خـورده شـو...»؛ در ایـن روزگار اسـت کـه اینــان قانــون حاکــم را زیــر پــا گذاشــته و بــه یــاد مــا مــی آورنــد کــه هــدف از آفرینــش انســان چــه بـوده اسـت؟!
کد خبر: ۵۶۱۸۹
شنبه ۱۱ خرداد ۱۳۹۸ - ۱۱:۳۵


عباس غانمی
تولد: 27/10/1382 ـ برازجان
فرزند آخر خانواده ـ محصل
اهدا: 27/10/ 1395 (13 سالگی)

دومین سالگرد «عباس» و روز تولدش بود. همه سیاه پوش بودند و در تکاپو برای برگزاری دعای کمیل برای عباس. مادر با چهره ای آرام و با صدای گرفته ای عذرخواهی کرد از اینکه صدایش بالا نمی آمد. حنجره اش مشکل داشت. پدر عباس، آرام تر از مادرش شروع به صحبت می کند: «چهارشنبه 21 دی ماه 95 بود. عباس با پسر خواهرزاده خانمم رفته بودند نان بخرند. سوار موتور بودند. باران زده بود و خیابان خیس بود. با موتور لیز خورده و نتوانسته بود خودش را کنترل کند. سرش به لبه جدول برخورد کرده بود».

مادر عباس در حالی که آه می کشید ادامه می دهد: «هیچوقت سوار موتور نمی شد. کاش یک بار با موتور خورده بود زمین تا دیگر نمی گذاشتم سوار موتور شود».

پدر عباس دنباله حرف همسرش را می گیرد: «همان روز دلش خیلی گرفته بود. بهش گفتم برویم بیرون دور بزنیم. رفتیم خارج از شهر و بعد از ناهار آمدیم خانه. عصر بلند شد که برود بیرون. گفت بابا، عمو صدایت می زند. من آمدم توی حیاط دیدم عباس نیست». آهی می کشد و ادامه می دهد: «چیزی که بخواهد پیش بیاید پیش می آید. ساعت 6 عصر به من زنگ زدند؛ رفتم سر صحنه و گذاشتمش توی آمبولانس و بردنش بیمارستان شهید گنجی. همان روز پرونده پزشکی اش را فرستادیم شیراز. گفتند مرگ مغزی شده است. 9 روز توی کما بود. 9 روز بعد طبق وصیت خودش به دکتر صادقی گفتم اگر دیدید راه دیگری ندارد، اعضای بدنش را اهدا کنید تا چند نفر دیگر نجات پیدا کنند. عباس به من خیلی وابسته بود. خواست خدا بود. خدا کند برای هیچ مسلمانی پیش نیاید. از نظر عباس خوب بوده ولی از نظر من که پدرم، خوب نبوده، چون فرزندم را از دست داده ام. یک عمر باید بسوزم». صحبت هایش که به اینجا می رسد ناراحت و مغموم سرش را پایین می اندازد.

مادر اما همینطور که اشک می ریزد، می گوید: «این هم یک امتحان الهی بود که خداوند ما را انتخاب کرد و خدا را شکر می کنم که توانستم از این امتحان سربلند بیرون بیایم. آن هایی که از عباس هدیه گرفتند با عباس برایم هیچ فرقی ندارند؛ دو تا  از گیرنده ها را در جشن نفس سال 96 در برازجان دیدیم. حسن از تبریز گیرنده کبد و ایوب، گیرنده کلیه اهل قیرکارزین استان فارس هستند. قلب عباس هم سالم بود و تاکید داشتم که قلبش هم زنده بماند. هنوز هم امید دارم و منتظرم که یک روز به من زنگ بزنند و بگویند فلانی دارد می آید و قلب عباس در سینه اش است. خیلی خوشحال می شوم که این را بشنوم. چون خواسته خود عباس بود. هنوز  13 سالش نشده بود. دو ماه قبل از اینکه این اتفاق برایش بیفتد. یک روز توی کوچه بازی می کرد، آمد به من گفت که اگر ضربه مغزی شدم هرچه از بدنم سالم مانده بود را اهدا کنید. من آن موقع نهیبش زدم و باهاش دعوا کردم. بعد گفتم مامان، من ناراحت می شوم، من به شما امید دارم. گفت مامان نگذار قلبم بمیرد».

اشک از چشمان مادر جاری است؛ می پرسم «چرا این حرف را زد؟»؛ پاسخ می دهد: «چند وقت قبل حاج آقایی فامیل همسایه مان بود. حاج آقا توی خیابان سکته کرده بود و مرگ مغزی شده بود و اعضایش را اهدا کرده بودند. عباس موضوع را شنیده بود. چند وقت بعدش آمد این حرف را به من زد. ما همان روز تولدش برگه اهدای عضو را امضا کردیم؛ وقتی دکتر صادقی شنید که تولدش است، خیلی ناراحت شد».

 

می پرسم «چگونه به این تصمیم رسیدید؟» می گوید: «لحظه ای که رفتم و دیدم که دارند به او تنفس مصنوعی می دهند، حرفش یادم افتاد. یک لحظه که او را دیدم انگار کسی به من گفت یادت می آید عباس چه گفت؟! بعد به برادر و پدرش گفتم. همان شب من تصمیمم را گرفتم. همان شب اول دکتر قاسمی می گفت نمی شود او را عمل کنی. ضربه بدی خورده است. گفتم پرونده پسرم را بدهید تا ببرمش شیراز. گفت خانم کجا می خواهی ببریش؟ تا دالکی نمی رسد. دیگر تسلیم شدیم. خواستم کار دکترها را راحت کنم. خودم به دکترها گفتم عباس چنین خواسته ای داشته است، اما پدرش راضی نمی شد. استخاره زده بود. سه روز پشت سرهم. هربار سوره ابراهیم می آمد. همسرم گفت ببین قرآن می گوید عباس برمی گردد. گفتم چه سوره ای آمده؟ گفت سوره ابراهیم. گفتم میدانی قرآن دارد به ما چه نشان می دهد؟! حضرت ابراهیم، پسرش اسماعیل سالم بود می خواست در راه خدا قربانی اش کند. ما که می بینیم که حال عباس چه جوری است و علم پزشکی می گوید که عباس دارد از دست می رود. گفتم بیا با دست های خودمان عباس را در راه خدا قربانی کنیم. وقتی امضا کردم حتی گریه ام نمی گرفت. شبی که اعضای بدن عباس را اهدا کردند به فامیل هایمان گفتم دعا کنید امشب عباس عمل دارد. آن ها نمی دانستند چه عملی است. فکر می کردند برای سلامتی عباس است. اما من دعا می کردم عمل کسانی که گیرنده عضو عباس هستند خوب شود».

مادر عباس مکثی می کند و در ذهنش دنبال خاطره ها می گردد و بعد می گوید: «یک شب وقتی عباس توی بیمارستان بستری بود، قبل از اینکه تصمیم به اهدای عضو بگیریم، نصفه شب توی حیاط رفتم و رو به قبله ایستادم. دست هایم را بالا بردم و خدا را به 5 تن آل عبا قسم دادم و گفتم که عباس را برگردان، حتی اگر فلج باشد. گفتم تا زنده هستم خدمتش را می کنم. دستانم که بالا بود یک لحظه تصویری آمد جلوی چشمم که عباس روی تخت خوابیده است. صدای بازی بچه های توی کوچه را می شنود. گریه می کند و می گوید مامان چرا خدا همان لحظه من را برنداشت؟! این چه زندگی است که من دارم؟! بچه ها دارند بازی می کنند من نمی توانم بروم بازی کنم. موقعی که دستم را پایین آوردم باز دوباره دستم را ـ به سمت آسمان ـ بردم بالا. گفتم خدایا این دعایی را که کردم پس می گیرم. هرچه که خیر و صلاح عباس است را پیش بیاور. راضی هستم به رضای تو. قسمم را پس می گیرم».

خاطرات عباس، جلوی چشمان مادر است. سکوت می کند و با لبخند ادامه می دهد: «عباس همیشه به دنبال کار خیر بود. قبل از اینکه به سن تکلیف برسد نماز می خواند. همیشه به من می گفت دوست دارم فوتبالیست بشوم چون فوتبالیست ها حقوقشان زیاد است، اینجوری می توانم به فقیرها کمک کنم. عباس اینقدر دوست داشت به همه کمک کند. کمک هم کرد. تازه کمک جانی کرد نه مالی. وقتی این کار را انجام دادیم خیلی ها به ما حرف های تلخی زدند. به ما گفتند بچه تان را چند فروخته اید؟ گفتند بچه اتان را سلاخی کردید.
شبی خواب دیدم که جسد عباس گذاشته و دور تا دورش فانوس گذاشته اند و سید سبزپوشی بالای سرش ایستاده است. وقتی بیدار شدم فهمیدم که آن سید، امیرالمومنین (ع) بوده است. چون عباس همیشه موقع خواب این شعر را می خواند: «سر می ذارم بر زمین، ای زمین نازنین، هیچکس نیاد بالای سرم، به جز امیرالمومنین»».

* یکی از سه پرونده ای که در ویژه نامه بهاری سال 1398 «به فکرشهر» منتشر شده بود، به گفت و گو با خانواده های کسانی که در استان بوشهر اهدای عضو داشته اند، اختصاص داشت. در توضیحات انتهای این پرونده که در مجموع 23 گفت و گو را شامل می شود و به ترتیب اهدای عضو نیز منتشر شده، آمده: «در لیسـتی کـه دانشـگاه علـوم پزشـکی بوشـهر از افـراد اهـدا کننـده در اسـتان بوشـهر، در اختیـار «فکرشـهر» قـرار داد، 42 اسـم بـه چشـم مـی خـورد؛ امـا بـا وجـود پیگیـری هـا و تلاش هـای انجـام شـده، تلفـن و یـا آدرس برخـی از ایـن عزیــزان پیـدا نشـد و برخـی خانــواده هـا نیـز حاضـر بـه مصاحبـه نشـدند. عـلاوه بـر لیسـت دانشـگاه علـوم پزشـکی و در حیـن انجـام گفـت و گوهـا، دو اهـدای عضـو دیگـر هـم انجـام شـد کـه تنهـا موفـق بـه یافتـن و گفـت و گـو بـا یکـی از ایـن خانـوده هـا شـدیم». به گزارش «فکرشهر»، این نخستین بار است که در استان بوشهر، موضوع اهدای عضو به طور ویژه و با این حجم، در یک نشریه منتشر می شود. این گفت و گو ها به ترتیب انتشار در ویژه نامه بهاری «به فکرشهر»، در پایگاه خبری ـ تحلیلی «فکرشهر» هم بازنشر می شوند.

منبع: ویژه نامه بهاری «به فکرشهر» ـ 1398

ارسال نظر
آخرین اخبار
مطالب بیشتر