جمعه ۱۰ فروردين ۱۴۰۳
جستجو
آخرین اخبار استان بوشهر
مطالب بیشتر
هستی (20)
فکرشهر ـ الهام راسـخی: مـرگ همیشـه پیچیده بـوده و زندگی بـا تمام مشـکلات و تلخـی هایـش ارزشـمند و گرامی؛ حتـی اگـر هـزاران بـار از مـرگ تلـخ تـر و سـیاه تـر باشـد. زیـرا مـرگ بـا خـودش نیسـتی دارد، نبـودن و رفتـن بـه جایـی نامعلـوم؛ و بـه همیـن دلیـل، زندگی بـا همـه مشـکلاتش از مـرگ جلـو اسـت. امـا برخـی حتـی بـا مرگشـان هـم از زندگـی جلـو مـی زننـد و آن را تـداوم مـی بخشـند. از کالبدشـان، دیگـر جـان هـا را حیاتـی نـو مـی بخشـند و هسـتی را بـه جـای نیسـتی در پیـش مـی گیرنـد. آن هـا قهرمـان هایـی غیرقابــل توصیفنــد. انســان هایــی پــاک، بخشــنده و معصومنـد کـه عـلاوه بـر اینکـه چیـزی از دنیـا نمـی خواهنــد، از آنچــه کــه تنهــا دارایــی شــان، یعنــی «جــان» شــان اســت، بــرای زندگــی دیگــران مــی گذرنـد و در حقیقـت ایـن هـا، همـان «اولئـک هـم الفائـزون» انـد. رسـتگارانی کـه گرچـه در زندگـی دنیــا، خــود و خانــواده هایشــان متحمــل رنــج هــا امــا در وقــت و ســختی هــای بیشــماری شــده انــد مـرگ و در سـخت تریـن لحظـه حیاتشـان، ذهنشـان از کمــک و خیرخواهــی بــرای دیگــران خالــی نیســت. خانــواده هایــی کــه در لحظــات ســخت روحــی و عاطفــی بــرای عزیزانشــان کــه در ورطــه مــرگ هســتند، تصمیــم زندگــی مــی گیرنــد و بــا اهـدای اعضـای عزیزانشـان بـه دیگـران، جـان مـی بخشــند. بخشــش آن هــا شــمردنی و گفتنــی نیســت. آن هـم در روزگاری کـه قانـون جنـگل بـر زندگـی مـا حاکـم شـده و مـی گویـد «بکـش یـا کشـته شـو، بخـور یـا خـورده شـو...»؛ در ایـن روزگار اسـت کـه اینــان قانــون حاکــم را زیــر پــا گذاشــته و بــه یــاد مــا مــی آورنــد کــه هــدف از آفرینــش انســان چــه بـوده اسـت؟!
کد خبر: ۵۷۰۷۴
شنبه ۰۱ تير ۱۳۹۸ - ۰۷:۵۶

قادر فخار
تولد: 30/6/1358- بوشهر
متاهل ـ دارای دو فرزند (دختر 2ونیم ساله و پسر 9 ساله) ـ تحصیلات: کارشناس فیزیک ـ شغل: کارمند نیروگاه اتمی
اهدا: 13/8/ 1396 (38 سالگی)

با همسر مرحوم در پارک نزدیک منزلشان قرار گذاشتم. خانم «پورعابد» قبل از هر چیزی عذر خواهی کرد که در منزلشان پذیرای من نبودند، چون فرزندانش کوچک هستند و اگر صحبتی از پدرشان شود، ناراحت می شوند و از لحاظ روحی به هم می ریزند. روی صندلی پارک نشستیم و تعریف کرد که: «در حال ساخت یک ساختمان بودیم. هشتم یا نهم آبان ماه 96 بود. دم غروب بود. از سر ساختمان بهش زنگ زدند که برود به ساختمان سر بزند. نمی خواست برود. خودم بهش پیشنهاد دادم که برود. رفت و دیر کرد. بعد دوستش آمد گفت دستش بریده و دفترچه اش را لازم داریم. رفتیم بیمارستان. توی اتاق سی تی اسکن بود. اول فکر کردم می خواهند از دستش عکس بگیرند. وقتی دیدمش فهمیدم که چه اتفاقی برایش افتاده است. موقع پایین آمدن از پله های ساختمان نیمه کاره تاریک بوده و پایش لیز می خورد، می افتد و سرش ضربه می خورد. همان موقع ضربه مغزی شده و توی کُما رفته بود. دو روز بعد که به ملاقاتش رفتم دیدم چشمانش را بسته اند و رویش ملحفه کشیده اند. به برادر همسرم گفتم چرا این کار را کرده اند؟ آن وقت بود که به من گفت همسرم دچار مرگ مغزی شده و اگر بماند هم فقط زندگی نباتی دارد. فردای آن روز دکترها درباره مرگ مغزی و اهدای عضو با ما صحبت کردند. 

پرسیدم، «چطور به این کار راضی شدید؟»، آهی کشید و خیره به نقطه ای گفت: «خیلی سخت بود ولی حسی به من می گفت باید قبول کنی! باید بپذیری! شوهر من کوهنورد بود. زیاد کوه می رفت. زمانی که عقد کرده بودیم مشهد درس می خواند. آنجا هم می رفت کوه. در مشهد برنامه ای بوده و همسرم آنجا کارت اهدای عضو گرفته بود. بعدها کارتش را به من نشان داد. کارتی بود به رنگ آبی و سفید که دست نویس بود. کارت را به من نشان داد و گفت من زیاد کوه می روم اگر اتفاقی برایم افتاد حواست به این قضیه باشد. من هیچوقت بهش فکر نمی کردم و اهمیتی نمی دادم. حتی بهش گفتم چطور جرات کردی همچین کاری کنی؟! آن موقع ها خیلی جوان بود. 22 یا 23 سال بیشتر نداشت. توی این سن بخواهی به مرگ فکر کنی کمی عجیب است. همه جوان ها هزارتا آرزو دارند. کمتر کسی به فکر مرگ می افتد. مگر اینکه کسی واقعا مشکلی داشته باشد...»

گفتم «همسرتان در جواب شما چه گفتند؟»؛ به یاد خنده همسرش افتاد و تبسمی روی لبش نشست و گفت: «بعد از اینکه این حرف را زدم، خندید و گفت وقتی آدم می میرد چه فرقی می کند که چه اتفاقی برای جسمش بیفتد! با این کارش (گرفتن کارت اهدای عضو)، خودش تا نصف راه، ما را برده بود. وقتی دکترها این حرف را زدند به یاد کارتش افتادم. شب که به خانه رفتم خیلی گریه می کردم. مادرش به من گفت: چی شده امشب خیلی گریه می کنی؟ شب های قبل اینجوری نبودی؟ فردا صبح بهشان گفتم. برایشان خیلی سخت بود. ولی هیچکدام مخالفتی نکردند. وقتی دکترها گفتند نیم ساعت نشد که ما راضی شدیم و فرم را امضا کردیم. پدر و مادرش گفتند چون تو راضی هستی ما هم امضا می کنیم». به اینجای گفت و گویمان که می رسد، مکث می کند. لحنش تلخ می شود و می گوید: «تصمیم خیلی سختی است. کار خیلی سختی است که قبول کنی همه چیز تمام شده است. وقتی دکترها گفتند من به آنها گفتم من کاره ای نیستم. او خودش برای خودش تصمیم گرفته است. دو سه ماه قبل از این اتفاق، سریالی از تلویزیون پخش می شد به اسم «نفس شیرین» که زن و شوهری با دخترشان توی ماشین بودند. زن و شوهر باهم دعوایشان می شود و تصادف می کنند. دخترشان توی کُما می رود. همزمان دختر دیگری هم توی همان بیمارستان بستری بود که قلبش مشکل داشته و در صف اهدای عضو بود. پدر دختر وقتی آن دختر مریض را می بیند تصمیم می گیرد که اعضای بدن دخترش را اهدا کند. این سریال روی من خیلی تاثیر گذاشت. سه روز مانده به اربعین امام حسین(ع) بود. من همش دعا می کردم که همسرم تا اربعین خوب شود. از امام حسین(ع) می خواستم که شوهرم شفا پیدا کند. بعد مراسم روز سوم شوهرم با اربعین امام حسین(ع) یکی شد. بعدها بقیه بهم می گفتند شاید شفای شوهرت در این کار بود. امام حسین(ع) شوهرت را اینجوری شفا داد».

از آقای فخار هم کبد و دو کلیه ها اهدا شده است و وقتی من از همسرش پرسیدم که «آیا دوست دارید گیرنده ها را ببینید؟» گفت: «نمی دانم». بعد مکثی کرد و زد زیر گریه. در میان هق هق ادامه داد: «نه دوست ندارم. چون می گویم همسرم زنده است و حضورش را احساس می کنم.»
 

* یکی از سه پرونده ای که در ویژه نامه بهاری سال 1398 «به فکرشهر» منتشر شده بود، به گفت و گو با خانواده های کسانی که در استان بوشهر اهدای عضو داشته اند، اختصاص داشت. در توضیحات انتهای این پرونده که در مجموع 23 گفت و گو را شامل می شود و به ترتیب اهدای عضو نیز منتشر شده، آمده: «در لیسـتی کـه دانشـگاه علـوم پزشـکی بوشـهر از افـراد اهـدا کننـده در اسـتان بوشـهر، در اختیـار «فکرشـهر» قـرار داد، 42 اسـم بـه چشـم مـی خـورد؛ امـا بـا وجـود پیگیـری هـا و تلاش هـای انجـام شـده، تلفـن و یـا آدرس برخـی از ایـن عزیــزان پیـدا نشـد و برخـی خانــواده هـا نیـز حاضـر بـه مصاحبـه نشـدند. عـلاوه بـر لیسـت دانشـگاه علـوم پزشـکی و در حیـن انجـام گفـت و گوهـا، دو اهـدای عضـو دیگـر هـم انجـام شـد کـه تنهـا موفـق بـه یافتـن و گفـت و گـو بـا یکـی از ایـن خانـوده هـا شـدیم». به گزارش «فکرشهر»، این نخستین بار است که در استان بوشهر، موضوع اهدای عضو به طور ویژه و با این حجم، در یک نشریه منتشر می شود. این گفت و گو ها به ترتیب انتشار در ویژه نامه بهاری «به فکرشهر»، در پایگاه خبری ـ تحلیلی «فکرشهر» هم بازنشر می شوند.

منبع: ویژه نامه بهاری «به فکرشهر» ـ 1398

ارسال نظر
آخرین اخبار
مطالب بیشتر