فکرشهر ـ الهام راسخی: امروز اول هفته است. طبق برنامه ای که داشتم لباس های بچه را توی لباس شویی می ریزم تا اگر مواد شیمایی داشته باشد پاک شود. مادرم میگوید بدن بچه ای که تازه به دنیا می آید مثل برگ گل لطیف و حساس است. برای همین با اینکه دلم نمی آید اما لباس های نو را به دست ماشین لباس شویی می سپارم. زمستان است برای همین خشک کن آن را روی دور تند می گذارم تا زود خشک شوند. صبح است و شبکه آموزش برنامه کودک دهه ی 60 پخش میکند. صدای بق بق بق، بق بق بق آهنگ شروع برنامه پخش می شود. پسرکی پرده را کنار میزند و بعد پسر شجاع می گذارد. در لباس شویی را می بندم و دکمه استارت را می زنم. سیب سرخی را از روی اُپن آشپزخانه برمی دارم و با تمام توان گاز می زنم. انگار می خواهم خشم این چند روزم را تویِ تن سیب بریزم. مدتی است به خاطر شرایط بارداری از خبرها دور شده ام. دفتر نشریه نمی روم اما خبرها به راحتی خودشان را به من میرسانند. سیب را می جوم و قورت می دهم. بچه فورا تکان میخورد. نمیدانم به خاطر حرص خوردن های من است یا برای علاقه اش به سیب. بیش از یک هفته است که خبرهای بد مثل مسلسل هر روز روانه میشود. اول شهادت سردار سلیمانی، بعد کشته شدن عده ای در مراسم تشییع، زلزله، سقوط هواپیمای مسافربری، انحراف اتوبوس تهران ـ گنبد در جاده سوادکوه...
مرگ پشت مرگ و سیب را محکم تر گاز می زنم. نت گوشی را روشن می کنم تا در گروه خانوادگی سلام صبح بخیری بگویم که فاجعه ای دیگر جلویم باز میشود. اطلاعیه ی بلند بالایی از ستاد کل نیروهای مسلح است که در آن نوشته شده هواپیمای مسافربری پرواز تهران ـ کی یف که سقوط کرده بر اثر نقص فنی نبوده بلکه پدافند سپاه اشتباهی آن را زده. اسید معده ام می جوشد و بالا میزند. دچار رفلاکس معده می شوم. گلویم می سوزد. تشنه ام است و نمیتوانم آب بخورم. تکه نانی روی اجاق میگذارم تا کاملا برشته و خشک شود. برای مقابله با اسید معده چاره ای جز خوردنش ندارم. کانال تلویزیون را عوض می کنم. صدای چرق چروق نان خشک در گوشم می پیچد. صدای گوینده شبکه خبر را نمی شنوم. بچه شروع به چرخیدن میکند. نان خشک را به زور می جوم و به سختی قورت می دهم. هضمِ خبر زدن اشتباهیِ هواپیما توسط سپاه از خبر سقوطش سخت تر است. نان خشک و اسید معده هر دو گلویم را خراش میدهند و پایین میروند. بیشتر مسافرها دهه شصتی و همگی دانشجو و نخبه بوده اند.
به چرخش لباس های صورتی و سفید توی ماشین لباس شویی نگاه می کنم. سرم گیج می رود. یعنی مادرهای هر کدام از آن ها در زمان بارداری چه آرزوهایی برایشان داشته اند؟! چه لباس هایی که با ذوق برای بچه اشان ندوخته اند! چه شب هایی که نتوانسته اند بخوابند! چه ترس هایی که از زایمان نداشته اند! چه دلهره هایی که برای سلامت بچه اشان نگرفته اند! چه روزهایی که به خاطر بیماری بچه اشان تب نکرده اند! نان خشک و اسید در گلویم می جنگند. زیرنویس شبکه خبر عذرخواهی مقامات رسمی کشور را یکی بعد از دیگری نشان میدهد. دیگر نمی توانم بخوانم. بدنم گُر میگیرد. تشنه ام است اما نمی توانم آب بخورم. کانال را رد می کنم. شبکه آموزش پخش پسر شجاع را تمام کرده و دارد موش و گربه پخش میکند. به تلویزیون چشم دو خته ام و اصلا حواسم به دعوای تمام نشدنی و احمقانه موش و گربه نیست. جمله ای زیر نویس میشود: «گاهی پشیمانی دیگر فایده ای ندارد!»
اشتباه کردند خطایی غیرقابلع بخشش...امایادمان نرود ک ارامشمان رامدیون همین مردان بودیم..و هنوز ابهاماتی هست ک باید روشن شود.............