پنجشنبه ۰۹ فروردين ۱۴۰۳
جستجو
آخرین اخبار استان بوشهر
مطالب بیشتر
اختصاصی «فکرشهر»
فکرشهر ـ مهدی جهانبخشان*: اینطور که بوش میومد، قبرستون نبود، صدای چند تا بیلی که زیر خاک می رفت، به گوش می خورد، گمونم خاک ها رو پس می زد، البته به گمانم، موتور بیل میکانیکی هم می یومد که داشت کار می کرد...
کد خبر: ۷۲۰۶۴
يکشنبه ۰۱ تير ۱۳۹۹ - ۰۱:۳۳

فکرشهر ـ مهدی جهانبخشان*: اینطور که بوش میومد، قبرستون نبود، صدای چند تا بیلی که زیر خاک می رفت، به گوش می خورد، گمونم خاک ها رو پس می زد، البته به گمانم، موتور بیل میکانیکی هم می یومد که داشت کار می کرد.

مردی گفت: خب حالا از آمبولانس درش بیارین تا بندازیمش تو گودال و راهمون بکشیم بریم. خاک بر سر بهش می گفتن رعایت کن، احتیاط کن، می گفت برو بابا اینا همش کشکه، دومی گفت: بابا یه تلقینی، ملقینی، نا سلومتی مسلمون بوده!
اولی گفت بابا، ای خنگ نفهم یک عمر، چیزی حالیش نبود، حالا تو این پنج دقیقه می خواد یاد بگیره؟ من به هر قرآن خونی گفتم بیا تلقین، گفتند بابا برای چند تومن بیایم «کرونا» بگیریم یه چیزی نوشتن گفتن بذارین تو لباسش، اون دنیا خودش باز می کنه می خونه جواب می ده. دردسرتون ندم... از بالای گودال سه متری، پرتم کردن تو گودال؛ صدای پا شنیدم که گفت تَرَق... بگمونم که استخون پا و لگنم بود که شکست...
 بعد دیدم یه چی مثل برف ریختن روم.
اولی گفت: بابا آهکش بیشتر بریزین، گفتن خیلی آلوده بوده....

دردسرتون ندم... اونقدر آهک ریختن که دیگه سفید سفید شده بودم، بوی تندی هم داشت، انگار بوی «واجبی» تو دماغم می خورد؛ یادم اومد که اون موقع که داروی نظافت استفاده می کردیم، یکی از موادش آهک بود.
صدای بیل میکانیکی می یومد که عقب و جلو می کرد. انگار داشت خاک ها رو یه جا جمع می کرد، آره درست بود؛ خاک های جمع شده رو ریختن روی تن من، خواستم فریاد بکشم بابا نریزین دارم خفه می شم؛ ولی اون بالا کسی گوشش بدهکار نبود.
قبر ذره ذره پر و پرتر می شد تا جایی که صدایی از بالا به گوشم نمی رسید؛ قبرم هم تاریک تاریک شده بود، نمی دونم چقدر طول کشید! فقط ناگهان نوری پدیدار شد.
حس کردم دو نفر آدم تو قبرم پا گذاشتند. یکی از اونا گفت: پاشو ببینم! گفتم: شما کی هستین؟ چی می خواین؟ چکاره هستین؟
یکیش که قد بلندتری داشت گفت: ما ملایکه اُرس و پُرس هسیم، پاشو ببینم. گفتم: آغا اجازه خیلی خاک رومونه، نمی شه بلند بشیم آغا.
قد کوتاهه گفت: اینجا کلاس نیست که آغا آغا می کنی، پاشو... زود پاشو... تو این دنیا وزن و سنگینی و این حرفا معنی نداره. یالا پاشو به حساب کتابت برسیم، وقتمون کمه، دقیقه به دقیقه دارن مرده برامون می فرسن.

از جام بلند شدم، ملایکه راست می گفت؛ سبک سبک بودم.
گفتم: آغا آخه بفرمایید من چکار کردم؟ چه گناهی  کردم؟
ملایکه گفت: آدم کشتی!
با تعجب گفتم: من آدم کشتم؟ من که احتیاط می کنم که حتی مورچه هم نکشم؛ مگس روم می شینه، خرطومش سه متر می کنه تو گوشتم و مثل پمپ کفی چاه آب سی چهل لیتر خون می مکه و من بهش «تو» نمی گم! بعد شما می فرمایید آدم کشتم؟ نه اینا همش از گزارش های غلطیه که به شما رسوندن. اصلا کو دلیل و مدرکتون؟ 
ملائکه دومی گفت: خب حالا رو به دیوار قبرت نگاه کن ببین چی می بینی؟ گفتم دیوار که خاکیه؛ چی ببینم؟ ملائکه گفت بذار دانلود بشه می بینی.

دیدم  خودم هستم که تو خیابون راه می رم و به این و اون سلام می کنم، دست می دم، دستگیره در بانک رو می گیرم؛ در رو بازمی کنم ، در تاکسی باز می کنم سوار تاکسی می شم؛ می رم خونه دوست و آشنا دست به لیوان شربت می زنم... خلاصه فقط کارای عادی رو تو زنده بودنم انجام می دادم و هیچ خلافی نمی کردم.
گفتم: ببخشید آغا اجازه ما هیچ کار بدی نکردیم! آدمم نکشتیم. اگه می خواید پرونده سازی کنید برامون یه حرف دیگه اس، آغا ما کلی کارای خوب می کردیم... کلی به مردم کمک می کردم...
ملائکه گفت: مردکه دَوَنگ... ده بیست نفر کشتی... تازه کشته های تازه هم تو راهه... هنوز می گی نکشتم؟! گفتم: آغا اجازه، من دیگه گیج شدم، چطور آدم کشتم؟ آدمایی که قراره بکشم دیگه چه صیغه ایه؟
ملائکه گفت: احمق... این روزا بشر گرفتار بلای کروناست. همه احتیاط می کنن، ماسک رو دهانشون می ذارن، دستکش یکبار مصرف استفاده می کنند، از خونه بیرون نمیان، قرنطیه هستن، دستشون مرتب می شورن و با الکل ضد عفونی می کنن، هیچکه با هیچکه دست نمی ده، روبوسی نمی کنه، ولی تو اصلا رعایت نمی کردی. 

با خوشحالی گفتم: آغا اجازه دارین شوخی می کنین؟ اینکه آدم کشی بهش نمی گن.
ملائکه گفت:الاغ! همین کارای بی حساب و کتاب تو باعث شد که کرونای پنهون خودت به تعداد زیادی از آدما منتقل کنی، چند نفر همراه خودت مردن و چند نفر دیگه هم تو نوبت مرگن.
گفتم: آغا اجازه، برید ترازو بیارید خوبی ها و بدی های منو وزن کنین ببینین واقعا من مستحق مجازات هستم یا نه؟
ملائکه اولی گفت: این ترازو برای آدمای سالمه نه تو نادان که کرونا داری؛ اگه گناه و ثوابت وزن کنیم، ترازو آلوده می شه، بقیه که می خوان برن بهشت آلوده می شن.
گفتم:حالا چی می شه خب؟ سرنوشت من چی می شه؟
ملائکه دوم گفت: سرنوشت تو هیچ نمی شه... فقط زود پاشو ببریمت جهنم تحویلت بدیم برگردیم...

گفتم: آغا اجازه... 
ملائکه گفت: اجازه پجازه تموم شد... راه بیفت...
خلاصه بلند شدم رفتم جلو.
ملائکه گفت: دستکش بکن دستت، اون دکمه رو بزن. 
دستورات را اجرا کردم، در بازشد، یکی از ملائکه با اردنگی پرتم کرد تو جهنم، در هم فورا بسته شد. حرارت آتش وحشتناک بود، فریاد زدم سوختم... سوختم... درو باز کنید...
زنم داد زد: بچه ها مگه صد بار نگفتم، وقتی باباتون کنار بخاری خوابیده، شعله بخاری اینقدر زیاد نکنین...

با ترس و هول پریدم رفتم کنار روشویی و با وایتکس و صابون و ساولون و شامپو و الکل و دتول و بتادین، دستامو شستم.

خانم آمد کنارم ایستاد گفت: چیه؟ چه خبره؟ چی شده؟ چرا اینقدر دستاتو می شوری؟ اینا چیه کف دستت نوشتی؟ اسید سولفوریک چیه؟ مادها چیه؟ آونگ چیه؟ سینوس چیه؟
گفتم: هیچی... هیچی... برو به کارت برس.

البته این نوشته تقلب هایی بود که تو دوره دانش آموزی کف دستم می نوشتم و حالا با این همه شستن داشت نمایان می شد.

*طنزنویس

ارسال نظر
آخرین اخبار
مطالب بیشتر