پنجشنبه ۰۶ ارديبهشت ۱۴۰۳
جستجو
آخرین اخبار استان بوشهر
مطالب بیشتر
اختصاصی «فکرشهر»
فکرشهر ـ عبدالخالق عبدالهی: «عِلیکِه»، مرد قُلچماق خپل بدهیبت سبیل پوکی بود که اصالتا اهل یکی روستاهای اطراف شیراز بود. او روی غربتی ها  کراش داشت؛ یعنی همیشه دلش می خواست زن غربتی به قول خودش سبزه بانمک شیرقهوه ای رنگی بگیرد...
کد خبر: ۱۰۱۲۵۰
شنبه ۰۶ آذر ۱۴۰۰ - ۱۰:۳۸

فکرشهر ـ عبدالخالق عبدالهی: «عِلیکِه»، مرد قُلچماق خپل بدهیبت سبیل پوکی بود که اصالتا اهل یکی روستاهای اطراف شیراز بود. او روی غربتی ها  کراش داشت؛ یعنی همیشه دلش می خواست زن غربتی به قول خودش سبزه بانمک شیرقهوه ای رنگی بگیرد. 

بعدها با این که صاحب زن و بچه شده بود، هر وقت یک دختر غربتی می دید، اول سیر، نگاهش می کرد، بعد نوک سبیلش را به نشانه حسرت با دندان می جوید و از ته دل می گفت: «فتبارک اله احسن الخالقین». 

طوری شده بود که دوستانش هر دختر غربتی می دیدند، با انگشت به هم نشانش می دادند و می گفتند: «سِی نومزاد علیکه». 

زنش هم دیگر به «غربتی ایسم» علیکه، حساسیت چندانی نداشت و در جواب طعنه در و همسایه می گفت: «خلایق هر چه لایق، ای غربتی بعض مونه، خو بره بسونه». 

یک روز پیرمردی که همسایه علیکه بود و یک کوچه بالاتر از خانه آنها می نشست، توی کوچه جلوی علیکه را گرفت و در حالی که نوک عصای چوبی اش را به سمت او نشانه رفته بود، ازش پرسید: «هنی دلت زن غربتی میخاد»؟ علیکه جواب داده بود:

«اوووف». پیرمرد گفته بود: «خو بگو زن خوت 10 روز حموم نره، میشه زن غربتی». 

این حرف پیرمرد، انگار برق سه فاز به جان علیکه  انداخت. از آن روز به خود آمد؛ تب تند غربتی پسندی اش به عرق نشست و دیگر حرف غربتی از دهنش افتاد. 

این را نوشتم که بگویم گاهی سقف آرزوی های آدمی، کف نعمات و داشته های  خودِ اوست.

ارسال نظر
آخرین اخبار
مطالب بیشتر