شنبه ۰۱ ارديبهشت ۱۴۰۳
جستجو
آخرین اخبار استان بوشهر
مطالب بیشتر
گفت و گوی اختصاصی «فکرشهر» با شاعر دشتستانی درباره خودش و پدرش
فکرشهر: ین شاید از محجوب بودن و فروتنی مردمان جنوب باشد که هرگز خودستایی نمی کنند یا شاید مشکلات و نبود امکانات به آن ها این فرصت را نداده است که آنچه را در درون دارند، بیان کنند. «محمدرضا ملکی» و پدرش، «غلامرضا ملکی»، از همین دسته بوده اند که هرچند دیر، اما بلاخره چشمه شعرشان، راه خودش را به بیرون باز کرده و شاهد چاپ کتاب ها و اشعارشان بوده ایم...
کد خبر: ۱۰۱۵۱۰
سه‌شنبه ۰۹ آذر ۱۴۰۰ - ۱۱:۲۲

فکرشهر- الهام راسخی: شکی نیست که شعر و شاعری در خون بسیاری از مردمان جنوب است؛ مردمانی که با وجود استعدادهای بی بدیل، اکثرا نسبت به آن بی توجه بوده و بر اثر جبر روزگار بر آن سرپوش گذاشته اند. برای همین  بسیاری از این استعدادها قبل از اینکه جوانه ای بزند، برای همیشه سر شاخه خشکیده اند. این شاید از محجوب بودن و فروتنی مردمان جنوب باشد که هرگز خودستایی نمی کنند یا شاید مشکلات و نبود امکانات به آن ها این فرصت را نداده است که آنچه را در درون دارند، بیان کنند. «محمدرضا ملکی» و پدرش، «غلامرضا ملکی»، از همین دسته بوده اند که هرچند دیر، اما بلاخره چشمه شعرشان، راه خودش را به بیرون باز کرده و شاهد چاپ کتاب ها و اشعارشان بوده ایم. 
«محمدرضا ملکی»، متولد 1338 در برازجان و بزرگ شده روستای زیارت از توابع شهرستان دشتستان است.

فکرشهر: چند کتاب چاپ کرده اید؟
دو کتاب. مجموعه شعر «سکوت ارغوان» شعرهای سال 1388 تا 1392 است و کتاب «بدرود دریا» شعرهایی است که از سال 1393 تا 1399 سروده ام.

فکرشهر: شما به جز این دو، کتاب دیگری هم دارید؟
چاپ شده که نه، ولی در دست چاپ دارم. دارم شعرها را جمع آوری می کنم.

فکرشهر: اشعار شما در چه قالبی است؟ 
غزل و تعدادی دو بیتی.

فکرشهر: قالب های آزاد و نیمایی استفاده نمی کنید؟
نه، در «سکوت ارغوان» تعدادی دارم، ولی قالب بیشتر شعرهایم کلاسیک، غزل  و چهارپاره هستند.

فکرشهر: از چه سنی متوجه شدید که می توانید شعر بگویید؟
من همیشه و از کودکی، به شعرو موسیقی علاقه ی زیادی داشتم اما موقعیتش برایم پیش نیامده بود که شعر بگویم. از سال 87 شروع کردم. تقریبا نزدیک به 50 سالگی ام بود.

فکرشهر: یعنی تا قبل از آن احساس شعر گفتن داشتید اما اصلا دست به قلم نمی بردید؟
موقعیتش جور نبود. مغازه تعمیرات صوتی تصویری داشتم. 

فکرشهر: تحصیلاتتان در چه سطحی است؟
 دیپلم ادبیات نظام قدیم.

فکرشهر: زمان تحصیل هم که ادبیات می خواندید، شعر نمی گفتید؟
علاقه ام ادبیات بود. رشته های دیگر هم قبول شدم اما علاقه ام ادبیات بود و همیشه در خانه با شعر سروکار داشتیم؛ همان طور با الکترونیک هم سروکار داشتیم؛ اما موقعیتش پیش نیامده بود که شعر بگویم. سال 1382 برای کار رفتم عسلویه. جَو آنجا خیلی فرق می کند. اکثر از اطراف هستند و آشنایی باب طبعم نبود. آنجا اعتیاد غوغا می کرد و جرات نمی کردم با کسی دوست شوم، برای همین به کتاب روی آوردم و تنهایی ام را با آن پر کردم؛ دیدم که بهتر از این است که بخواهم با بقیه قاطی شوم.

فکرشهر: چه کتاب هایی مطالعه می کردید؟
بیشتر کتاب های شعر مخصوصا شُعرای معاصر مثل هوشنگ ابتهاج، فریدون مشیری، مصدق و خیلی های دیگر...

فکرشهر: حافظ و سعدی چطور؟
تا یادم است در خانه ما حافظ و سعدی بود. به طور کلی قدیم ها در هر خانه ای که می رفتی در طاقچه علاوه بر قرآن، یک حافظ یا سعدی هم بود. آن زمان که مکتب می رفتی، بعد از این که قرآن را ختم می کردی، بعدش حافظ بود؛ حافظ با تمام خانه ها عجین شده. در عسلویه این فرصت به من دست داد که قبلا نبود؛ از آنجا هم که برگشتم این فرصت ازم گرفته شد.

فکرشهر: این دوتا کتابی که چاپ کرده اید مربوط به همان دوره عسلویه است؟ شعرها همان جا گفته شده؟
«سکوت ارغوان» سال 1393 چاپ شده که کلا عسلویه بودم. «بدرود دریا» هم بعضی از قسمت هایش عسلویه بودمو بعد که برگشتم رفتم بوشهر، مغازه داشتم. دو سه سالی آنجا بودم و سال 1398 که بازنشسته شدم، برگشتم.

فکرشهر: چطور توانستید در این همه سال روی احساس شعر گفتنتان سرپوش بگذارید و به یک باره اینطور فوران کند؟
همه چیز نیاز به یک جرقه دارد. خودم فکر می کنم در وجود همه به صورت بالقوه هست اما باید شرایطی به وجود بیاید که بالفعل شود.

فکرشهر: خودتان فکر می کنید استعداد شعر گفتنتان چقدر مربوط به پدرتان است؟
خیلی زیاد. الان خیلی تاسف می خورم که من بد موقع شروع کردم. زمانی شروع کردم به شعر گفتن که دیگر پدرم نبود.

فکرشهر: تحصیلات و شغل پدرتان چه بود؟
پدرم علاوه بر اینکه الکترونیک کار ماهری بود، اولین الکترونیک کاری بود در کل دشتستان و شاید استان بوشهر گواهینامه الکترونیک داشت. سال 1342 آن موقع خودش رادیو طراحی می کرد. خودش ساخته بود و قابش را از در و تخته جفت و جور کرده بود. بعد از نظر آموزشی بالا بود، چون دبیر ادبیات و حرفه و فن بود. جای تعریف نباشد شاید دو یا سه نفر را در حد او در ادبیات دیده باشم.

فکرشهر: کجا درس می دادند؟
اصطلاحا ما زیارتی ها می گوییم:«او طِی» (آن سمت) رودخانه. از آبپخش به آن طرف، دهکانه (شبانکاره) و سعدآباد. اول رفتند خدمتگزاری که در برازجان و دالکی بود. من خودم متولد برازجان هستم، چون محل کار پدرم آنجا بود. بعد زیارت ساکن شدیم و او هم محل کارش آبپخش و سعدآباد و شبانکاره شد. 

فکرشهر: پدرتان از زمانی که شما کوچک بودید شعر می گفتند یا اینکه ایشان هم از سن خاصی شروع کردند؟
تقریبا از سال 1350 یا 52 شروع کردند.

فکرشهر: آن زمان چندسالشان بود؟
پدرم متولد 1309 یا1310 بودند. تقریبا چهل ساله بودند. دقیقا یک روند را طی کردیم. تقریبا هر دو در سن چهل سالگی شروع کردیم.

فکرشهر: چرا شما که پدرتان را دیده بودید از همان زمان نوجوانی یا جوانی شعر را شروع نکردید؟
آن جرقه نبود. آن جرقه لازم بود.

فکرشهر: جرقه تنهایی؟
به هرحال یک احساسی درون آدم هست که باید بارور شود. اگر شما یک مخاطب درونی داشته باشید که با زبان شعر با او صحبت کنید، قطعا شعرتان زیباتر است؛ شعرتان را به او هدیه کنید.

فکرشهر: مخاطب درونی شما کیست؟ 
بگذریم از این؛ من کلی گفتم.( با خنده)

فکرشهر: پس همیشه در تمام دوران زندگی تان با کتاب انس داشتید؟
با کتاب و موسیقی خیلی. 

فکرشهر: چه موسیقی؟
بیشتر موسیقی سنتی و ساز. چندسالی کلاس ساز می رفتم. ساز «سه تار».

فکرشهر: با این اوصاف شما شعر را انتخاب کردید یا شعر شما را؟
من شعر را انتخاب کردم.

فکرشهر: من فکر می کنم فضای ادبیاتی خانه شما و شاعر بودن پدرتان باید خیلی زودتر از این سنی که شروع کردید، باعث شکل گیری شخصیت شعری شما می شد؟ به جز شما در میان خواهرها و برادرهایتان، کسی دیگر هم شعر می گوید؟
متاسفانه نه.

فکرشهر: فرزندان خودتان چطور؟
کم  و بیش. ولی دختر بزرگم (فرزند اول) به داستان نویسی علاقه دارد. الان اینقدر گرفتاری های زندگی زیاد است که خیلی فرصت نمی کند.

فکرشهر: چندتا فرزند دارید؟
5 تا. سه دختر و دو پسر.

فکرشهر: خودتان فرزند چندم خانوده بودید؟
ما شش تا برادر و دو تا خواهر هستیم که من فرزند دوم هستم.

فکرشهر: اولین شعری را که گفتید را به یاد دارید؟
متاسفانه حضور ذهن ندارم.

فکرشهر: آن را برای چه کسی خواندید؟
استاد من آقای «محمد غلامی» هستند و بیشتر از ایشان راهنمایی می خواهم و اشکالاتم را برطرف می کند. اولین بار برای او شعرم را می فرستم اگر عیب و ایرادی باشد، از ایشان راهنمایی می گیرم.

فکرشهر: مشوقتان هم بودند؟
خیلی زیاد؛ چون یکی از افرادی هستند که راحت می توانستم با او صحبت کنم.

فکرشهر: اولین کتابی که در کودکی خواندید را به یاد دارید؟
آن موقع ها بیشتر «صادق هدایت» و «جلال آل احمد» بود که می خواندیم.

فکرشهر: چندساله بودید؟
تقریبا اول دبیرستان. بین هفتم یا نهم.

فکرشهر: کتاب ها را از کجا می گرفتید؟ از کتابخانه یا افراد؟
بیشتر این کتاب ها را آقای «پیرمرادی» داشت. سر میدان شهرداری قدیم؛ کتاب ها روی زمین پهن بود. اکثر بعدازظهرها جایم آنجا بود.

فکرشهر: کتاب اجاره می دادند؟
نه می خریدیم.

فکرشهر: از زمانی که رفتید عسلویه تصمیم گرفتید شعر را به صورت جدی ادامه بدهید؟
بله؛ مخصوصلا چندماهی بعد از اولین شعرم؛ چون خواندم و تشویقم کردند. دیگر به صورت جدی از سال 88 شروع کردم و پیگیر قضیه شدم.

فکرشهر: چه احساسی دارید وقتی شعر می گویید؟
زمانی که یک حالتی برایت پیش می آید که باید آن شعر را بگویی تا راحت شوی تا آرام شوی.

فکرشهر: چه زمان هایی بیشتر سراغ شعر می روید؟
باید خودش بیاید. بخشی از شعر جوششی است و بخشی از آن کوششی است. باید حالتی برایت بیاید که خود به خود شعر بگویی ولی ممکن است کامل نشود. مثلا من داشتم شعری که سه بیت آن را گفتم، کسی از در آمده، آن حال و هوا پریده است؛ دیگر نشده تا چندماه بعد که آن شور آمده تا توانستم بقیه اش را بگویم.

فکرشهر: شغلتان در شعر گفتن تان تاثیری داشته؟ 
کلا شعر یک نظم است و باید روی نظم خاصی باشد. شغل من، الکترونیک، هم حتما باید در آن نظم باشد و بی ربط نیست گرچه خیلی فاصله است بین الکترونیک و ادبیات. جوری است که قابل توصیف نیست اما باز هم بدون ربط نیست مهم آن نظمی است که باید در کار باشد. یکی از دوستانم می گفت:« تو تا حالا چه تعمیرکاری دیدی که شعر بگوید؟» نگاه می کنم می بینم نداشته ایم اما یک رابطه ای بینشان هست.

فکرشهر: یعی شغلتان به شعر گفتنتان کمک می کند یا جلوی آن را می گیرد؟
نه؛ جلویش را نگرفته؛ بلکه آن تنهایی که در کار است کمک می کند به شعر گفتن. بوده همینطور که کار انجام می دادم شعر هم می گفتم.

فکرشهر: در شعر دنبال چه هستید؟ جایگاهش در زندگی تان چگونه ست؟
بیشتر هر نوشته ای چه نظم و چه نثر گفتار درونی خود آدم است، به هرحال صحبت دل آدم است. می خواهد به یک عده یا شخصی حرف را برساند.

فکرشهر: شعر چقدر در زندگی تان تاثیرگذار بوده و باعث شده مسیر زندگی تان عوض شود؟
از نظر شخصی خیلی، چون آرامم می کند و اگر نباشد - من اینجوری هستم - بی خودی عصبی می شوم. وقتی آن حالت پیش می آید و شعر گفته می شود، آرام می شوم.

فکرشهر: شده خودتان بنشینید و بگویید الان می خواهم شعر بنویسم؟
به ندرت. حتما باید آن حالت پیش بیاید. شعرهایم را چه تمام و چه نیمه تمام یاداشت می کردم؛ همیشه خودکار و دفترم همراهم است حتی وقتی که در جاده می رفتم شعر برایم می آمد می زدم کنار جاده آن را یاداشت می کردم و بعد دوباره راه می افتادم حتی اگر یک تک بیت بود. بعضی وقت ها بیش از دو برابر زمان صرف کردم تا به مقصد برسم. هی می زدم کنار می نوشتم و باز راه می افتادم.

فکرشهر: چه کتاب هایی در حال حاضر مطالعه می کنید؟
اکثرا کتاب های شُعرای شهر خودمان و هم استانی. الان دوستان شاعر زیاد پیدا کرده ام و کتاب هایشان را می خوانم اما وضعیت در حال حاضر جوری شده که خریدن کتاب با اقتصاد نمی خواند. به شدت قیمت کتاب بالا رفته.

فکرشهر: آخرین کتابی که خوانده یا خریده اید کی بوده است؟
زیاد هستند. تاریخ شان را به یاد ندارم. بارها پیش آمده رفتم کتابی بخرم دیدم با وضعیت اقتصادی ام جور در نمی آید. یک سری دیگر رفتم بخرم دیدم باز قیمت آن تغیر کرده (بالا رفته). بوده که برای خرید یک کتابی سه بار رفتم. کتاب فرهنگ لغات بود سه بار رفتم تا توانستم آن را بخرم. یک هفته درمیان می رفتم چون عسلویه بودم. قیمتش 35 هزار تومان بود نتوانستم بخرم. رفتم دو هفته بعد آمدم شده بود 50 هزار تومان باز نتوانستم بخرم. سری سوم آمدم بخرم تا باز گران تر شده. 50 تومان را دادم گفتم این پیشتان باشد تا سری بعد مابقی آن را برایتان بیاورم و کتاب را ببرم.

فکرشهر: این جریان مربوط به چه سالی است؟
حول و حوش سال 90. الان که خیلی بدتر شده.

فکرشهر: در شعرهایتان خودسانسوری هم دارید یا نه؟ شعرهایتان سانسور شده؟
نه ولی بدون هیچ هم نیست. حتی یک کلمه هم سانسور نشد.

فکرشهر: در شاعری رویایی هم دارید؟ نقطه پایانی برای خودتان در نظر گرفته اید؟
اصلا. به هیچ وجه. دوست دارم تا زنده ام شعر بگویم.

فکرشهر: استقبال از کتاب هایتان چطور بوده؟
امروز دغدغه مردم دیگر متاسفانه کتاب نیست. حتی دیگر اینقدر دغدغه و گرفتاری هایشان زیاد است که کسی فرصت کتاب خواندن نمی کند. نظر من این است که بیش از 80 درصد مردم از نظر اطلاعات خیلی پایین هستند و متاسفانه شعر را نمی فهمند. هرچند من خودم سعی کردم خیلی ساده بگویم ولی متاسفانه نمی توانند از آن برداشتی کنند چون سطح سوادشان خیلی پایین است. قصدم توهین به کسی نیست یک وقتی سوء تعبیر نشود، ولی استقبالی نمی شود.

فکرشهر: کتاب هایتان فروش رفته اند؟
 تعدادی را هدیه دادم. تعدادی را کتابخانه عسلویه ازم گرفت. چندتایی را ارشاد ازم گرفت اما کتاب «بدرود دریا» را دیگر کتابخانه ها توانایی خریدن نداشتند؛ گفتند بودجه نداریم. خود اداره ارشاد به زور 50 جلد خرید.

فکرشهر: با این وجود دوست دارید باز کتاب چاپ کنید؟
بله. حتما چاپ می کنم. کاری به هزینه و فروشش ندارم. فقط یک عشق است برای من.

فکرشهر: عکس العمل خانواده اتان -همسر و فرزندانتان- نسبت به شعرها و چاپ کتاب هایتان چه بوده است؟
می خوانند. مشوقم هستند.

فکرشهر: در مورد پدرتان چطور؟ برای چاپ کتابش خودتان پیگیر بودید؟ زمان چاپ در قید حیات بودند؟
یکی از کتاب هایش به اسم «لیلی نامه» که کتاب بسیار عالی است و کلا ماجرای لیلی و مجنونی که در آن به کار رفته با داستان لیلی و مجنون که ما خوانده ایم فرق می کند. لیلی و مجنون یک جا در کتاب پدرم برای لحظه ای به همدیگر می رسند. کتاب پدرم به صورت مثنوی است اما آن قسمتی که لیلی و مجنون باهم می نشینند صحبت می کنند به صورت غزل است. اینقدر هم ظریف آمده که خیلی ها تشخیص نمی دهند که این تکه غزل است.

فکرشهر: یعنی بازگویی و بازسازی داستان لیلی و مجنون را پدرتان انجام داده اند؟
نه، نه. داستان فرق می کند. پدرم می گفت این یک داستان عاشقانه عربی است. چون پدرم زمانی که مجرد بود چند ماهی برای کار به کویت رفته بود. آنجا این داستان را از یک فرد عربی شنیده بود و بعدها آن را به صورت نظم درآورد.

فکرشهر: این همه سال داستان را در ذهن خودش نگه داشته بود؟
بله؛ از سال 1350 شروع کرد به نوشتن تا سال 1386 که فوت کردند. کتاب «جلوه دلدار» و کتاب دیگرش به اسم «سام و گیسو» است که برادرم مسوولیت چاپش را بر عهده گرفته بود. 

فکرشهر: داستان «سام و گیسو» هم عاشقانه است؟
بیشتر داستان های بومی و محلی است که از بچگی به زبان عامیانه شنیده بوده به صورت شعر درآورده. مثنوی است و بخشی از آن داستان های هزار و یک شب است که پدرم کتاب عربی اش را داشت و خودش به زبان فارسی ترجمه کرده بود و بعد به نظم درآورده است.

فکرشهر: تحصیلات پدرتان چه بوده؟
من و پدرم دو سال در تحصیل اختلاف داشتیم. مثلا من کلاس هشتم بودم او کلاس دهم بود. من مدرسه می رفتم و ایشان متفرقه درس می خواند چون سرکار می رفت. بعد که دیپلم گرفت وارد دانشگاه شد و به صورت مکاتبه ای درس می خواند چون دانشگاهش تهران بود. سال 1363 یا 1364 بود که دانشگاه ها تعطیل شدند، آن زمان 16 واحد دیگر داشت که پاس کند و لیسانسش را بگیرد. بعد از یک سال دانشگاه ها باز شد هرچه حساب کرد دید نمی تواند برود ادامه بدهد چون باید می رفت تهران. 

فکرشهر: آن زمان پدرتان معلم بودند؟
بله.

فکرشهر: با چه مدرکی معلم شده بود؟
زمان شاه از خدمتگزای شروع کردند. من کلاس دوم ابتدایی بودم. پدرم خدمتگزار مدرسه بود و اگر معلمی یک روز نمی آمد، ایشان می آمد سرکلاس و درس می داد.

فکرشهر: خدمتگزار یعنی به چه صورت؟
آن زمان به «فراش» مدرسه «خدمتگزار» می گفتند منتهی من از کلمه فراش بدم می آمد و دوست نداشتم کسی به من بگوید پدرت فراش است. اما وقتی می گفتند خدمتگزار، راضی تر بودم. کلاس ها را جارو می کرد بعد تبدیل شد به خدمتگزار شاغل تدریس. یعنی با حکم خدمتگزاری تدریس می کرد و بعد که تبدیل شد به آموزگار با مدرک ابتدایی و کم کم خودش ادامه تحصیل داد.

فکرشهر: شاگرد پدرتان هم بودید؟
بله. کلاس دوم ابتدایی بودم که معلم خودمان رفت مرخصی. پدرم آمد سر کلاس از بخت بد، من را برد پای تابلو که بنویسم. ریاضی داشت می گفت که رسیدم به عدد 5 که آن را بنویسم. عدد 5 را که می خواستم بنویسم هرکاری می کردم نمی توانستم دو قسمت 5 را به صورت مساوی بنوسیم. جفت و جور درنمی آمد. همیشه یک سمتی کوچکتر از سمت دیگر بود. به خاطر آن، همان روز سر کلاس خیلی کتکم زد. با چوب زد ولی خوب دیگر یاد گفتم و بعد فهیمدم چه کنم. (می خندد).

فکرشهر: واکنش همکلاسی هایتان چه بود؟
کسی جرات نمی کرد حرف بزند. آن موقع خیلی وضعیت آموزش با الان متفاوت بود. همیشه معلم چوب داشت. ما ساعاتی هم که در مدرسه نبودیم از معلم ها می ترسیدیدم و جرات نداشتیم توی کوچه بگردیم.

فکرشهر: آن موقع بهتر بود یا حالا؟
آن موقع که خیلی جالب نبود.

فکرشهر: زمانی که پدرتان در قید حیات بودند شما هنوز شعر نمی گفتید؟
نه.

 فکرشهر: هیچوقت از احساستان نسبت به شعر و شاعری با او صحبت نمی کردید؟
بعضی اوقات صحبتمان می شد. یک بار درباره غزل ازش سوال کردم. گفت غزل، ابیاتش از هم جداست اما یک ارتباط ریزی بینشان هست. من همان موقع شعری از حافظ در ذهنم آمد که:
 بلبلی برگ گلی خوشرنگ در منقار داشت 
و اندر آن برگ و نوا خوش ناله های زار داشت
 گفتمش در عین وصل این ناله و فریاد چیست 
گفت ما را جلوه معشوق در این کار داشت
وقتی آن را خواندم گفتم پس این چیه؟ رفت پشت خنده (زد زیر خنده ) و گفت حالا این شعر از کجا برای تو آمد که این را برای من بگویی.

فکرشهر: هیچ قوت نگفتید که احساس شعری دارید؟
نه.

فکرشهر: افسوس هم می خورید؟
خیلی. اگر زمانی که پدرم زنده بود من شعر گفتن را شروع می کردم خیلی فرق می کرد تا الان.

فکرشهر: از چه لحاظ؟
اصولا پدرم یک فرهنگ لغت بود. خیلی دایره لغاتش بالا بود. از کل سال هایی که مدرسه می رفتم  تا الان به جز یکی دو نفر، مثلش ندیدم. تا همین سال های گذشته بوشهر که بودم جلسات شعر که می رفتم  کتاب هایی که قبل از انقلاب در خانه مان داشتیم و پدرم کار می کرد، الان آن هایی که دکترای ادبیات دارند درباره آن صحبت می کنند و آن را توی دست دارند.
یک کتابی داشتیم به اسم «المعجم المفهرس». هرچه گشتم در این کتاب یک کلمه ازش نفهمیدم. کلا به زبان عربی است و عربی هایش هم این زبان عربی نیست که ما خوانده ایم. بدون اِعراب و خواندنش خیلی سخت است. معانی واژه های عربی را معنی کرده است. پدرم این کتاب را می خواند.

فکرشهر: به عربی مسلط بودند؟
بله. یادم است سال 1380 خواهرم داشت می رفت برای امتحان کنکور و قرآن خواند. پدرم هم در گوشه دیگر مشغول نوشتن بود. همیشه مشغول بود یا نوشتن یا کارهای الکترونیکی. خواهرم که قرآن می خواند پدرم همانطور که مشغول نوشتن خودش بود، ایرادهای خواهرم را به او می گفت. ریشه عربی را می دانست. 

فکرشهر: با مطالعه یاد گرفته بودند؟
 خودآموزی داشت. حتی زمانی که توی خیابان نمازجمعه مغازه داشتیم. مغازه ما تقریبا رو به روی درب نمازجمعه بود. پدرم تعریف کرده برایم یک روز داشتند اذان می گفتند، یک روحانی از در مغازه رد شد برود مسجد. من را در مغازه دید. ایستاد و گفت: «حاج آقا شما نمی خواهید بیایید نماز؟» پدرم گفته بود نه! روحانی گفته بود چرا نمی خواهی بیایی؟ پدرم گفته بود تا زمانی که موذن شما اذان را اشتباه می گوید، نمی آیم. روحانی گفته بوده کجا اشتباه شده؟ پدرم گفته بود فلان جا را اشتباه می خواند. سال 78 یا 79 بوده است. بی نهایت به عربی مسلط بود.

فکرشهر: کتاب های قدیمی پدرتان را که همیشه مطالعه می کرد، هنوز دارید؟
بخش اعظمی از آن ها را به کتابخانه مدرسه ای که در آن درس می داد هدیه کرد. بخشی از آن را هم داریم.

فکرشهر: مادرتان هم به شعر علاقه داشتند؟
مادر بیسواد بود ولی از شعر لذت می برد. شعر را می فهمید و همیشه شب ها تا دیروقت کنار پدر می نشست و محفل را با بساط چای و قلیان گرم می کرد.

فکرشهر: درود بر شما و از این که وقتتان را در اختیار ما گذاشتید، متشکرم.
من هم از شما سپاسگزارم.

ارسال نظر
آخرین اخبار
مطالب بیشتر