شنبه ۰۱ ارديبهشت ۱۴۰۳
جستجو
آخرین اخبار استان بوشهر
مطالب بیشتر
کد خبر: ۱۰۳۲۳۴
شنبه ۰۴ دی ۱۴۰۰ - ۱۰:۵۳

فکرشهر ـ عبدالخالق عبدالهی: خدا نجار نیست، اما در و تخته «زبیده» و «علی» را خوب مطابق هم جفت کرده بود. 

این زن سبزه روی بانمک پاک پِلشت ترکه ای، عاشق دو نفر بود: یکی «سوسن»، دیگری شوهر شلخته یک لاقبای یه پا چاروقش. 

وقتی از زبیده می پرسیدند: حالا سوسن یه چیزی، تو عاشق چنه «علو» شدی؟ مثل بچه ها از خوشحالی دستانش را می چلاند و می گفت: «شما نوْنین، هر گلی بویی داره هر بتی خویی، صدای سوسن آسمونیه، قیافه علو بهشتی». 

علی سوداگر بود و به قول زبیده «رادیو ضفط» دست دوم معامله می کرد. هر وقت رادیو ضبطی به خانه می آورد کافی بود یک بار ترانه سوسن از آن پخش شود، با این که اوضاع مالی خوبی نداشت، اما دیگر دلش راضی نمی شد حتی به چند برابر قیمت آن را بفروشد. 

گاهی که  به علی می گفتند: «تو که همیشه هشتت گرو نُهته، این ضبط ناسیونال قیمت خوبی داره، خب بفروشش»؛ علو کِرکِر می خندید، پشت گوشش را می خاراند و می گفت: «پیل سی چنمه؟ هفده هزار کارگر شرکت ناسیونال قربونی یه تار مین زبیدو».  

چندی قبل، یک شب مهتابی، از آن شب هایی که انگار ماه را گوشه آسمان سنجاق کرده اند، «زبیدو» با ماشینی تصادف کرد و این همه عشق و علاقه رفت زیر خاک. دیگر کسی خنده «علو» را ندید. بیشتر اوقات تک و تنها توی خانه ای که تا سقفش رادیو ضبط دست دوم چیده شده بود، می نشست، دست پشت دست می کوفت و می گفت: «در جدا گریه کند بر من و دیوار جدا». سوسن هم از سفر برایش می خواند: «بستی تو تا بار سفر از خونه ی ما، خاموش و سرده بی تو این کاشونه ی ما، رفتی سفر ای بی خبر از ماتم دل،  جای تو غم شد همدم و همخونه ی ما».
 

ارسال نظر
آخرین اخبار
مطالب بیشتر