شنبه ۰۱ ارديبهشت ۱۴۰۳
جستجو
آخرین اخبار استان بوشهر
مطالب بیشتر
اختصاصی «فکرشهر»
کد خبر: ۱۱۰۳۹۲
چهارشنبه ۱۷ فروردين ۱۴۰۱ - ۱۲:۵۱

فکرشهر ـ عبدالخالق عبدالهی: دهه هفتاد، دوستی داشتم که دانشجوی دانشگاه تهران بود. او بچه درسخوان و باسواد و بسیار زرنگی بود و به  تمام معنا عاشق کتاب. البته نه این که کتابخوان باشد، نه، فقط کتاب جمع اوری و کلکسیون می کرد. ضمنا، هرگز پولی هم بابت خرید کتاب نمی داد؛  یعنی دست هر کس کتابی  می دید، بلافاصله می گرفت و می گفت: «بده بخونم پس می دم»؛ که البته نه می خواند و نه پس می داد. یه مُهر پت و پهن اسم با  پیشوند «مهندس» هم درست کرده بود که روی صفحه اول کتاب های امانتی می کوبید و همان طور که «پوتین»، کریمه را به روسیه ملحق کرد، به همان راحتی به  کتابخانه اش الحاق می کرد. 

دوستم  یک ایراد کوچک هم داشت، به قول خودش، «در حوزه کالاهای فرهنگی، دستش را از بچگی کج جا انداخته بودند»؛ یعنی چه؟ الان عرض می کنم.

گاهی که برای کاری به تهران می رفتم، چند روزی پیشش می ماندم. معمولا روز آخر می گفت: «امروز عصر جایی نرو، می خواهیم با هم بریم کتاب بخریم». و روی «بخریم» هم تاکید می کرد. 

توی  یکی از فرعی های منشعب از میدان 7 تیر، پیرمرد کتابفروشی بود که کتاب های خوبی داشت. چهره پیرمرد را هنوز به خاطر دارم. کلاه کپی قهوه ای رنگی سرش می گذاشت، عینکی ذره بینی با بند از گردنش آویزان می کرد، با سیگار «هما»یی گوشه لب و کتاب گشوده ای که همیشه خدا دستش بود. پیرمرد که خنده کمتر از روی لبش گذر می کرد، اخلاق خاصی داشت؛ مثلا اگر کتابی را می پسندیدی و قیمتش را می پرسیدی، بهش بَر می خورد و نگاه تندی بهت می کرد، کتاب را از دستت می کشید و می گفت: «فروشی نیست». بعد در حالی که کتاب را توی قفسه می گذاشت، زیر زبانی نق می زد: «کسی که عاشق کتابه قیمت نمی پرسه فقط دست تو جیبش می کنه». 

پیرمرد سرش گرم صحبت با من بود که می دیدم دوستم با عجله چند کتاب برمی دارد و می چپاند توی لباسش. دورخیز معنوی می کردم که بگویم این چه کاریه؟ اما دوستم انگشت اشاره اش را به حالت عمودی روی لبش می گذاشت یعنی «هیسسسس». 

از کتابفروشی که بیرون می رفتم،  بدو خودم را  به او که زودتر از من  بیرون آمده بود می رساندم و با تشر می گفتم: «این چه کاری بود کردی»؟ دوستم در حالی که کتاب ها را از جاساز بیرون می آورد و ورق می زد، جواب می داد: «اولا یه جایی که الان یادم نیست کجا بوده خوندم که دزدی کتاب حرام نیست. ثانیا: پیرمرد خودش گفت کسی که عاشق کتابه، قیمت نمی پرسه. خب منم عاشق کتابم، قیمتم نپرسیدم و برداشتم». بعد سرش را بلند می کرد و با خنده می گفت: «ثالثا هم این که اگه اینکار دزدی باشه، خودتم شریک جرمی». 

بیست و چند سال از آن روزها می گذرد و با این که روز گار، ما را به قول قماربازها، «بُر زده» و هر یک را به کاری گماشته، اما هنوز با هم  در ارتباطیم.

 دوستم که الان در یکی از مراکز فرهنگی پایتخت، پست تقریبا مهمی  دارد، هر سال هفده فروردین یکی از همین کتاب های سرقتی را امضا می کند و به عنوان هدیه تولد برایم می فرستد. 

پارسال آخرین کتاب سرقتی که توشیح کرد و برایم فرستاد، «دن آرام»،  نوشته «میخائیل شولوخف» بود. بالای صفحه اول کتاب، زیر مُهر پت و پهن اسمش نوشته بود: «تقدیم به شریک جرم سابق خودم».
 

نظرات بینندگان
احمد خواجه حسنی
|
-
|
جمعه ۲۶ فروردين ۱۴۰۱ - ۱۰:۵۲
درود و تحیات محضر مبارک جناب عبداللهی

بسیار سلیس و پر محتوا قلم راندید.آفرین

مانا و نویسا باشید
ارسال نظر
آخرین اخبار
مطالب بیشتر