جمعه ۱۰ فروردين ۱۴۰۳
جستجو
آخرین اخبار استان بوشهر
مطالب بیشتر
اختصاصی «فکرشهر»
از همان زمان که پایگاه خبری تحلیلی «فکرشهر» پا به عرصه رسانه ای کشور و استان گذاشت، نخستین تصمیمان این شد که با «مرد مطبوعات دشتستان» به گفت و گو بنشینیم ولی وی، زیر بار چنین نشستی نمی رفت تا سال 1393 که بالاخره «علی پیرمرادی» پذیرفت تا از خودش بگوید.این نخستین باری بود که این همیشه خبرنگار، که تمام عمرش از مردم گفته بود و دردها و رنج ها و مشکلاتشان، می خواست از خودش بگوید و گفت و گو کند.از زمانی گفت که مغازه اش را «با جایش بردند» و وقتی در حالی که مادر و خواهرش در خانه بودند، خانه اش را به رگبار بستند و آتش زدند و وقتی همکارانش حرمتش را شکستند و وقتی مسوولین برازجان و دشتستان نبودند و سهم و حق این شهرستان پایمال شد و...؛مانند همیشه مهربان و با ملاحظه و بخشنده حرف می زد حتی وقتی از غم ها، ظلم هایی که بر او رفته بود و خاطرات ناگوارش می گفت. علی پیرمرادی نماد تمام قد یک انسان وارسته بود، از خبرنگار ویژه شاه شدن و به دانشگاه هاروارد امریکا رفتن گذشت تا تمام زندگی اش را برای مردم دشتستان و برازجان صرف کند...
کد خبر: ۱۱۱۳۸۶
چهارشنبه ۳۱ فروردين ۱۴۰۱ - ۱۱:۴۹

فکرشهر ـ نرگس محمدزاده فرد: «علی پیرمرادی» هم رفت. آرام و بی صدا این دنیا را وداع گفت، همان طور که در تمام 70 سال عمرش زندگی کرده بود. او شامگاه یک شنبه ـ 28 فروردین ماه 1401 ـ درگذشت و عصر دیروز ـ سه شنبه 30 فروردین ماه ـ پس از تشییع در برازجان، در آرامگاه ابدی اش در روستای «زیارت» شهرستان دشتستان و در کنار مزار مادرش، آرام گرفت.
از همان زمان که پایگاه خبری تحلیلی «فکرشهر» پا به عرصه رسانه ای کشور و استان گذاشت، نخستین تصمیمان این شد که با «مرد مطبوعات دشتستان» به گفت و گو بنشینیم ولی وی، زیر بار چنین نشستی نمی رفت تا سال 1393 که بالاخره «علی پیرمرادی» پذیرفت تا از خودش بگوید. این نخستین باری بود که این همیشه خبرنگار، که تمام عمرش از مردم گفته بود و دردها و رنج ها و مشکلاتشان، می خواست از خودش بگوید و گفت و گو کند. از زمانی گفت که مغازه اش را با جایش بردند و وقتی در حالی که مادر و خواهرش در خانه بودند، خانه اش را به رگبار بستند و آتش زدند و وقتی همکارانش حرمتش را شکستند و وقتی مسوولین برازجان و دشتستان نبودند و سهم و حق این شهرستان پایمال شد و...؛ مانند همیشه مهربان و با ملاحظه و بخشنده حرف می زد حتی وقتی از غم ها، ظلم هایی که بر او رفته بود و خاطرات ناگوارش می گفت. علی پیرمرادی نماد تمام قد یک انسان وارسته بود، از خبرنگار ویژه شاه شدن و به دانشگاه هاروارد امریکا رفتن گذشت تا تمام زندگی اش را برای مردم دشتستان و برازجان صرف کند.
در راستای بزرگداشت وی و آشنایی با زندگی و سختی هایی که این «همیشه خبرنگار» متحمل شده بود، این گفت و گو بدون دخل و تصرف، در پایگاه خبری تحلیلی «فکرشهر» بازنشر می شود و تنها در بخشی کوچک از این گفت و گو، برای جلوگیری از توهین های بعدی به روح مرحوم پیرمرادی، علامت «###» جایگزین برخی اسامی شده است. و این نکته نیز قابل بیان است که این گفت و گو تنها بخشی از زندگی شخصی و حوزه و عرصه خبری و روزنامه نگاری را پوشش داده و سایر بخش ها و فعالیت هایش به ویژه فعالیت های ورزشی او، در این گفت و گو نیامده است.

«بالاخره بعد از یک سال انتظار و پیگیری تماس گرفت و ما رو برای ساعت 10 صبح جمعه، 10 مردادماه 1393 به منزلش دعوت کرد.
با صدها سوالی که ذهنمان را با خودش درگیر کرده بود وارد اتاقش شدیم، اتاقی سه در پنج که با دو تا تلویزیون کوچک، یک رادیو ضبط یک کاسته کوچک، یک تلفن فاکس، یک جعبه نصفه شده از خودکار، آرشیو روزنامه ها و کاغذها و کتاب ها که نه چندان منظم یک جا جمع شده و با صدها قاب و تندیس تزیین شده بود.
اغراق نیست اگر بگوییم نه تنها همه برازجانی ها و دشتستانی ها، بلکه اغلب هم استانی ها او را دیده اند. مردی با یک بغل روزنامه و خودکاری در جیب. همیشه در حال نفس نفس زدن و رفت و آمد. 
علی پیرمرادی بدون شک باسابقه ترین و کهن ترین خبرنگار و روزنامه نگار فعال این دیار است. در همه اتفاقات 5 دهه ی اخیر برازجان و دشتستان حضور داشته و با وجود موقعیت های زیادی که داشته، همیشه دیگران را به خودش ترجیح داده و هیچ وقت هیچ چیز را برای خودش نخواسته.
با مادرش زندگی می کند و می گوید دارد خاطراتش را در قالب یک کتاب گرد هم می آورد، اتاق دیگری هم دارد که پر است از آرشیو روزنامه ها و کتاب های قدیمی و کاپ های قهرمانی فوتبال؛ مدرسه ساخته و یک روستا را آبرسانی کرده، تیم فوتبال «هما» را سر و سامان داده، مشکلات شهرستان را کشوری و رسانه ای کرده، مجیز گوی قدرت و دولتی نبوده و همیشه صدایش برای اعتراض و دفاع از دیگران بلند بوده و همواره برای حق خودش سکوت کرده تا در 62 سالگی هنوز با مشکلات خبرنگاری گریبانگیر باشد.*

فکرشهر: آقای پیرمرادی، من می خواهم از ابتدا بپرسم. اسمتان که علی و فامیلیتان هم که پیرمرادی، درست است؟
بله. پسوند و پیشوند نداره.

فکرشهر: آقا شما دقیقا کی متولد شدید؟
20 فروردین 1331.

فکرشهر: کجا؟
آبادان به دنیا آمدم و شیرخواره بودم که در بغل مادر با یک وانت «پیکاپ» آمدیم روستای زیارت؛ پیکاپ آن موقع از هلی کوپتر هم بهتر بودا!

فکرشهر: کی آمدید برازجان؟
5-6 ساله بودم که پدرم را در زیارت از دست دادم و بعدش همراه با مادرم آمدیم به محله «قلعه» که محله سیدها و شیخان برازجان بود و شناسنامه ام هم برازجان گرفتم.

فکرشهر: وقتی پدرتان فوت شد، چه حسی داشتید؟
همه گریه و زاری می کردند و می رفتند فاتحه و من هم با بچه ها میتیک** بازی می کردم؛ بچه بودیم و برایمان مهم نبود.

فکرشهر: یعنی 6 ـ 5 سالگی شناسنامه گرفتید؟
نه. بیشتر بودم؛ حدودا 9 ساله بودم؛ سال 40 برایم شناسنامه گرفتند.

فکرشهر:  پدر و مادرتان هم آبادنی بودند؟
پدر مادرم اهل روستای محمدآباد آبادان بود و در شرکت نفت کار می کرد و در حادثه آتش سوزی شرکت نفت هم فوت شد و پدرم هم اهل همان دور و بر آبادان بود.

فکرشهر:  چه شد که آمدید این منطقه؟ آمدید برازجان؟
نپرسیدم. مادرم خیلی چیزا را به ما نگفته؛ مثلا این که دو تا برادر هم دارم که هیچ وقت ندیدمشان.

فکرشهر: چطور؟
بابایم دو تا زن داشته و از زن اولش هم دو تا پسر داشته که ما اصلا خبر هم نداشتیم.

فکرشهر: خب چطوری فهمیدید؟
یک روز با یه بازنشسته ژاندارمری به نام آقای «شاه حسینی» داشتیم می رفتیم «دهقاید»، فاتحه که بهم گفت سراغ داری که دو تا برادر دیگه هم داری؟ گفتم نه! کجا؟ و او هم گفت که پدرت دو تا زن داشته و...؛ بعدش قرار شد به ما جزییات بیشتری بگوید؛ اسم کوچیک و فامیل برادرها و این که کجا پیدایشان کنم که عمرش وفا نکرد و فوت شد؛ بعدش از مادرم پرسیدم که تایید کرد ولی محلشان را نمی دانست و ما را فرستاد سراغ عمه مان. عمه مان زیارت زندگی می کند، رفتم سراغش که گفت شاید برادرهایت الان اصفهان باشند؛ پیدا کردنشان تحقیقات زیادی می خواهد.

فکرشهر: فامیلی ایشان هم پیرمرادی است؟
نه. ما فامیلیمان را از مادرمان گرفتیم. «پیرمرادی»، طایفه بزرگی در آبادان و دزفول و مسجد سلیمان و رامهرمز و... است و یک بخش بزرگی هم کمارنج هستند؛ یک لشکر هم شهید و جانباز داریم، 5 تا هم «علی پیرمرادی» داریم. فامیل عمه ام اینها «باغنده» است.

فکرشهر: دوست دارید برادران را ببینید؟
خیلی. {باخنده} البته فکر کنم آن ها چشم دیدن من را نداشته باشند، چون من بچه زن دوم هستم.

فکرشهر: خب؛ غیر از آن دو برادری که تا حالا ندیدید، چند تا خواهر و برادر دیگر دارید؟
دو برادر و یک خواهر تنی که یکی از برادرهایم چند سال پیش پشت فرمان ماشین سکته کرد و فوت شد، جوان هم بود؛ دو تا خواهر و دو تا برادر هم ناتنی دارم که فامیلیشان «شیخی» است.

فکرشهر: پدرتان در زیارت چه کاره بود؟
همه کاره؛ فنی بود. صنایع دستی درست می کرد، ملکی می دوخت، چینی بند می زد، اذان گو هم بود. صدای بلندی داشت؛ مثل بلندگوهای الان؛ می رفت بالا پشت بام یا جلوی در می ایستاد و اذان می گفت. کل روستا صدایش را می شنیدند.

فکرشهر: شما تحصیلاتتان چقدر است؟
اکابر می رفتم و بعدش هم در طرح پیکار با بی سوادی در مدرسه دانش که جای حسینیه مسجد جنت الان بود درس خواندم، دبیرستان شهید بهشتی الآن هم، شبانه درس می خواندم و خدا بیامرز خانم آقای کازرونی هم، هم کلاسیمان بود؛ آنجا تا دیپلم ناقص ادامه دادم و بعدش دیگر نرفتم.

فکرشهر: چرا؟
خب تازه انقلاب شده بود، هر روز علیه آقای «.......» *** که رییس مدرسه هم بود شعار می دادند و من هم دیگر برای امتحانای پایانی که برای دیپلم بود، نرفتم.

فکرشهر: پس دیپلم نگرفتید؟
یک رییس آموزش و پرورش داشتیم به نام آقای «ملک میثمی» که می خواست بهم دیپلم بدهد ولی من قبول نکردم.

فکرشهر: چرا؟
گفتم حالا می گویند طرف دیپلم دارد ولی سواد ندارد؛ گفتم خودم می خواهم بخوانم، وجدانم قبول نمی کرد.

فکرشهر: این قضیه مربوط به چه سالی است؟
1358.

فکرشهر: آن موقع شما 27 سالتان بوده. پس خیلی پراکنده درس خوانده اید؟
بله دیگر. سرپرستی خانوار را داشتم. همراه عمویم (همسر مادرم) می رفتم کارگری. زندگی کارگری داشتیم با استاد «شهباز» می رفتم کار ساختمان، بعدش هم استاد «بنازاده»؛ ولی بهترین کار کارگری زمان کاهو بار زدن بود که از همش بهتر بود. تا ظهر کاهو بار می زدیم و بعدش 7 تومان به عمو و 5 تومان به من می دادند. چند تا کاهو هم می دادند به خودمان؛ کاهوهایی که عالی بود، از برگش روغن می چکید؛ الان دیگر مثل آن کاهوها اصلا نیست.

فکرشهر: خیلی هم خوب. آقای پیرمرادی، برویم سراغ بحث خبرنگاری. شما از کی وارد کار خبر شدید؟
از سال 1342 شروع کردم به روزنامه فروشی سیار. کیهان و اطلاعات می فروختم و بیشتر هم کیهان و بعدش اطلاعات را اضافه کردیم. در کنارش بلیط بخت آزمایی هم می فروختیم.

فکرشهر:  پیاده، روزنامه می فروختید یا با دوچرخه؟
بیشتر پیاده؛ روزنامه را روی دستم می گذاشتم و در خیابان ها و ادارات می رفتم و می فروختم. نمایندگی کیهان و اطلاعات با آقای کازرونی بود و من هم فروشنده بودم.

فکرشهر: از کی رسما به عنوان خبرنگار مشغول به کار شدید؟
از سال 1353 رسما به عنوان خبرنگار کیهان مشغول به کار شدم.

فکرشهر: اولین نمایندگی نشریات را کی گرفتید؟
سال 44-43 نمایندگی مجله ای را گرفتم به نام «صبح امروز»؛ مجله از خانواده دانشمند بود؛ جلدش آبی بود، در قطع آچهار. دانه ای 5 ریال بود و برای آن، خبرهای برازجان را می فرستادم.

فکرشهر: علاقه داشتید به این کار یا به خاطر مسائل دیگری بود؟
علاقه داشتم. هر جا در کوچه و خیابان روزنامه یا مجله ای پیدا می کردم شروع می کردم به خواندن؛ سوادم اکابری بود و بیشتر سواد و اطلاعاتم به خاطر روزنامه خواندن بود.

فکرشهر:  پس از سال 43 خبرنگاری را شروع کردید. اولین مطلبی که به نام شما چاپ شد را یادتان می آبد؟ چه بود و کجا چاپ شد؟
9 سالم بود. مجله ای به نام «آسیای جوان». مطلبی چاپ کرده بود که چه آرزویی دارید؟ من هم برایشان نامه نوشتم و گفتم آرزو دارم یک رادیوی دو موج کوچک داشته باشم و آن، اولین مطلب بود که به صورت آزاد از من چاپ شد و در قالب خبرنگار هم که از همون سال 43.

فکرشهر: مجله آسیای جوان را از کجا پیدا کردید؟
پیش یکی از دوستانم دیدم. از همان دوران با کیهان بچه ها هم آشنا شدم؛ یک رفیقی داشتم به نام «خلیل برومند» که از خودم بزرگ تر بود، به من پول می داد و من برایش کیهان بچه ها می خریدم و می بردم و خودم هم کنارش می خوندم و کلا آشنایی ام با خانواده کیهان از همان زمان بود.

فکرشهر: کارت خبرنگاری هم داشتید؟
باید می رفتیم دنبالش که نمی شد. خبرهایی که می فرستادم هم چاپ می شد و لازم نمی دیدم که بروم دنبالش. خبرهای من فروش را بالا برده بود؛ سال 56-55 آمدن که نمایندگی کیهان را به من بدهند، من گفتم قبل از این که نمایندگی را قبول کنم باید از آقای کازرونی به عنوان پیشکسوت تقدیر به عمل بیاید. مدارک من را گرفتند و فرستادند. آقای «دوستدار» از شیراز پیگیر قضیه بود ولی چون مراسم تقدیری برای آقای کازرونی برگزار نشد، من هم زیر بار نمایندگی کیهان نرفتم؛ البته نمایندگی روزنامه های دیگر را گرفتم.

فکرشهر: شما دیگر هیچ وقت نمایندگی کیهان و اطلاعات را نگرفتید؟
نه. استانی که شد آقای نجفی که نمایندگی استان بود، این نمایندگی ها را از آقای کازرونی گرفت.

فکرشهر:  اولین روزنامه ای که نمایندگی اش را گرفتید چه بود؟
روزنامه «آیندگان» که گرفتن نمایندگی اش ماجرای خیلی جالبی دارد؛ من تابستان ها می رفتم شیراز و به صورت سیار یا ثابت جلوی دانشگاه روزنامه می فروختم؛ تو دکه ها هم کار می کردم. تو شیراز رفتم پیش پیرمردی به نام آقای «منشور» که نمایندگی روزنامه «آیندگان» را بگیرم؛ آن آقا نمایندگی همه نشریات را داشت و در چهارراه زند هم یک کتاب فروشی بزرگ داشت؛ دید من خیلی بچه ام قبول نکرد و من هم درخواست مستقیم دادم به خود روزنامه که حاضرم نمایندگی برازجان را با روزی 10 نسخه بگیرم. آن ها هم قبول کردند و با تلگراف خبر دادند که از امروز 10 تا روزنامه آیندگان از طریق نمایندگی شیراز برایت می فرستیم. رویش برچسب می زدند «نمایندگی برازجان – علی پیرمرادی» و پست می کردند و می آمد.
کیهان و اطلاعات، دو روز بعد چاپ می رسیدند برازجان ولی آیندگان چون از طریق سرپرستی شیراز به دست من می رسید، با یک روز تاخیر می آمد و همین باعث شد 10 تا نسخه بشود 20 تا و بعد 30 تا  و بعدش من برای این که یک روز تاخیر را کم کنم به آقای منشور گفتم که سهمیه برازجان را با اتوبوس همان روز بفرستد و روزنامه آیندگان که روزنامه صبح کشور و تهران بود، عصر همان روز به برازجان می رسید و فروش ما به 200 روزنامه در روز رسید؛ در کل استان فارس، 100 تا آیندگان می فروختند و در برازجان 200 تا. 

فکرشهر:  فقط در برازجان یا کل استان؟ 
بوشهر خودش بعدا نمایندگی گرفت و 200 تا آیندگان فقط مال برازجان بود.

فکرشهر: برای آیندگان هم خبر می فرستادید؟
روزنامه می آمد تا یک صفحه کامل یا نصف صفحه اش اخبار برازجان است. مصاحبه می کردم، خبر و گزارش از بخش های مختلف برازجان می فرستادم و چاپ می کردند. کارم را که دیدند ازم درخواست کردند که بروم تهران، دفتر روزنامه و بشوم خبرنگار ویژه آیندگان که نپذیرفتم.

فکرشهر: چرا؟
چون برازجان خبرنگار نداشت؛ مردم برق نداشتند، تو کوچه نمی شد راه رفت. فقط توی خیابان چند تا چراغ بود که آن هم کم نور بود که بچه ها ایستاده زیرش درس می خواندند؛ من نوشتم مردم برازجان کبریت روشن می کنند که ببینند برق دارند یا نه؟ خانه ها و بازار هم فانوس داشتند و نه برق و کسی نبود مشکلات برازجان را مطرح کند.

فکرشهر: خبرنگار ویژه قرار بود چکار کند؟
خبرنگاری که همراه شاه بود و هر جا شاه می رفت همراهی اش می کرد. بعدش هم گفتند بیا سرپرستی استان فارس را بگیر که آن را هم نپذیرفتم، چون بچه بودم و نگران مادر و سرپرستی و... .

فکرشهر: این ماجرا مربوط به چه سالی است؟ شما چند سالتان بود؟
آیندگان سال 1346 چاپ شد و من هم نمایندگی برازجان را در سال 1347 گرفتم؛ حساب کن چند سالم می شود.

فکرشهر: چه شد که شما به فروش 200 نسخه از یک روزنامه آن هم در برازجان رسیدید؟
آوردن روزنامه با اتوبوس، انقلابی در استان بوشهر ایجاد کرد؛ در استان همه روزنامه ها با دو سه روز تاخیر می رسید، پرواز هم هفته ای یک یا دو بار بود و بقیه نشریات هم با پست می آمدند که چند روز طول می کشید ولی من گفتم نشریه از شیراز با اتوبوس بیاید که عصرها، روزنامه صبح تهران در برازجان به ما می رسید؛ چاپ ویژه نامه را هم ما در کشور شروع کردیم.

فکرشهر: شما؟
روزنامه آیندگان؛ آقای «غلامحسین واحدی پور» برای اولین بار در کشور، در استان فارس ویژه نامه راه انداخت و به من گفت در کنار خبرهایی که می فرستی چند تا آگهی هم بفرست تا برایتان ویژه نامه چاپ کنیم. 150 تومان آگهی برای چاپ ویژه نامه نیاز بود؛ البته 150 تومان هم آن زمان خیلی بود.

فکرشهر: ویژه نامه چاپ کردید؟
بله. اولین ویژه نامه استان بوشهر که بیشتر مربوط به برازجان بود چاپ شد.

فکرشهر: از کجا آگهی گرفتید؟
استاندار وقت که دکتر «بطحایی» بود، آدم خوبی بود، به برازجان هم خیلی علاقه داشت و زیاد می آمد برازجان؛ من خبرهای بازدیدش را ویژه نامه کردم. آدم پیگیری بود و من هر وقت برای بازدید مشکلات جایی می بردمش، فورا رسیدگی می کرد؛ مثلا یک بار بردمش مدرسه «دانش» و وضعیت سرویس بهداشتی را نشانش دادم که دستور داد همان روز مدرسه را جابه جا کردند و به نفع خود مدرسه و دانش آموزانش هم شد.

فکرشهر: 200 نسخه روزنامه آیندگان را چطوری می فروختید؟
آقای عبدالرضا جباری، کارمند شبکه بهداشت بود و پیش من کار می کرد. با دوچرخه آیندگان را توزیع می کرد که نقش زیادی داشت در افزایش فروشمان.

فکرشهر: جای ثابتی هم داشتید؟
مغازه ای داشتم در بازار که چون مسیرش خراب بود کم توی آن می رفتم و یک دکه هم داشتم جلوی کافه علی بابا که آن موقع زیرزمین نبود و هم سطح خیابان بود؛ یک ویترین داشتم که روزنامه ها و مجلات را می گذاشتم آنجا و می فروختم.

فکرشهر: روزنامه آیندگان به شما حقوق هم می داد؟
حقوق که نه، ولی به خاطر این که فروششان بالا رفته بود چند وقت یک بار مبلغی ارسال می کرد. بعضی وقتا 50 تومان. بعضی وقت ها 70 یا 100 تومان. البته 50 تومان آن موقع خیلی زیاد بود. می شد با آن سه تا کفش «داملامپ» خرید.

فکرشهر: شما داملامپ سفید می پوشیدید یا سیاه؟
{ با خنده} سفید.

فکرشهر: هنوز هم نمایندگی آیندگان را دارید؟
«آیندگان» که شد «آزادگان» و بعدش هم «ابرار». نمایندگی که استانی شد، فروش روزنامه ها هم خراب شد؛ آن موقع خبر برازجان خوب چاپ می شد ولی الان تنها روزنامه ای که نمایندگی برازجان دارد و به روز می آید، روزنامه جوان است.

فکرشهر: به نظر می آید روزنامه آیندگان نقش زیادی در زندگی شما داشته. تا کی نمایندگی آیندگان را داشتید؟
آیندگان بعد از انقلاب هم چاپ می شد و می آمد ولی خط مشی اش تغییر کرد، رفته بودند در خط فداییان خلق؛ امام خمینی (ره) هم اعلام کردند که من دیگر روزنامه آیندگان را نمی خوانم. من هم زنگ زدم دفتر امام خمینی و در مورد روزنامه پرسیدم و گفتم نمایندگی هستم، جواب دادند که امام گفته من دیگر روزنامه آیندگان نمی خوانم؛ خب من هم نامه نوشتم به دفتر روزنامه و استعفا دادم. 
بچه های فداییان خلق خودشان روزنامه را می آوردند و جلوی مغازه من می فروختند؛ «...........***» هم فکر کرد فروش کار من است و در حالی که مادر و خواهرم در خانه خواب بودند، خانه ما را به رگبار بستند و آتش زدند؛ البته می دانستم کار کی است و بعدا هم خدا جوابشان را داد.
من نمایندگی روزنامه انقلاب اسلامی را هم داشتم که اولش خوب بود ولی بعدا شروع کرد به چاپ خاطرات «بنی صدر» که آن زمان رییس جمهور بود. البته خود روزنامه هم مال بنی صدر بود. نمایندگی این روزنامه را هم پس دادم و آقای «..........***» نمایندگی اش در برازجان را پذیرفت؛ البته ایشان هم بعدا مجبور شد روزنامه را بیاورد ولی نمی فروختشان.

فکرشهر: در کل از ابتدا تا الان نمایندگی چند تا روزنامه را داشتید؟
خیلی بودند. مهر ایران، مردم که مال حزب مردم بود، ایران نوین که مربوط به حزب ایران نوین بود، رسالت و خیلی نشریات دیگر تا سال 1366 که مغازه ام را با جا بردند و همه چی خراب شد.

فکرشهر: مغازه تان را با جا بردند؟ یعنی چه؟
آره. همه مغازه را با بار می برند، مغازه ما را با جا بردند. شب مغازه را بستم و رفتم خانه، فردایش که آمدم دیدم شهرداری مغازه را خراب کرده و به جایش بلوک چیده.

فکرشهر: چرا؟
روزنامه ای چاپ می شد به نام «سلام». آقای «قائدزاده»، فرماندار وقت گفت این روزنامه را بیاور، من هم روزنامه «رسالت» را می آوردم که با سلام تضاد داشت و هم دیگر را می زدند و به نظرم درست نبود، از آن طرف آقای  «...........» *** هم با ما نداشت و همه چیز دست به دست هم داد و مغازه را با جایش بردند. { به تلخی می خندد}.

فکرشهر: جناب پیرمرادی! می خواهم یک سوال شخصی بپرسم. البته قبلش هم پرسیدم ولی خب... شما چرا ازدواج نکردید؟
مساله ای که گفتم یک نمونه اش است؛ دردسرهای چاپ خبر و مشکلاتی که بعضی ها ایجاد می کردند؛ مغازه هم که خراب کردند بدتر شد. 

فکرشهر: ولی آن موقع که بیست و هفت، هشت سالتان بوده؛ مغازه تان را هم که خراب کردند، سی و شش هفت بودید، قبلش چرا ازدواج نکردید؟ معمولا آن موقع در سنین کم ازدواج می کردند!
کل برازجان خبرنگار نداشتیم؛ یک مغازه بود و یک خبرنگار و اصلا وقت نداشتم که فکر کنم به این مساله. آن موقع همه اش باید می دویدم دنبال خبر. بعد که دوربین صداوسیما را هم گرفتم و سرم شلوغ تر شد، آن موقع حتی فیلم دوربین هم بهمان نمی دادند و من می رفتم فیلم قرضی از این ور وآن ور می گرفتم؛ مشغله کاری ام زیاد بود و دردسرهایش هم بود، یک کم مشکلات خانوادگی هم داشتم؛ ولی در کل کوتاهی از خودم بود.

فکرشهر: برگردیم سراغ بحث قبلی. شما با نشریات محلی هم همکاری داشتید؟
بله؛ با بیشتر نشریات کار کردم، لیان، پیغام، بیرمی، نسیم جنوب، آوای بهارستان، آوای توج، دریای جنوب، پیام، خلیج فارس، اتحادجنوب، مردم جنوب و تقریبا همه.

فکرشهر: بیشتر از همه با کدام نشریه همکاری داشتید؟
از اولین یا دومین شماره ### همکاری ام را با آن ها شروع کردم تا دو سال پیش که دیگر همکاریم را قطع کردم؛ البته قبلش هم دو سالی همکاریم را قطع کرده بودم که با درخواست مدیرش برگشتم ولی این بار دیگر برنگشتم.

فکرشهر: چرا؟ چه شد مگر؟
مسائل زیادی پیش آمد.

فکرشهر: مثلا چه؟
چند سال پیش 25 هزار تومان از من طلب داشتند. 15 تومانش را داده بودم و 10 هزار تومان مانده بود که بهشان گفتم فلان روز بیایید ازم بگیرید؛ دو سه روز قبلش ### یک مامور نیروی انتظامی به نام آقای «...... ***» که هم ولایتیشان بود و باهاشون کار می کرد را برداشت و ساعت 10 شب آمد سراغم که همین الان 10 تومان را بده یا باید بروی پاسگاه. من خیلی ازشان ناراحت شدم و به آقای «.....***» هم گفتم که می توانم به فرماندهیتان ازت شکایت کنم. به خاطر همین همکاریم را قطع کردم تا دو سال بعد که مدیرش آمد و درخواست کرد که برگردم و من هم برگشتم، تا سال 91.
خب من که نه حقوق و دستمزد از آن نشریه می گرفتم و نه کاغذ و قلم و نه بیمه بودم؛ یه روز که خبری را نصفه نوشته بودم و عجله داشتم رفتم دفترشان، خودکارم را خانه جا گذاشته بودم؛ آن روز همه هم جمع بودند به ### گفتم خودکارت را بده تا این خبر را تمام کنم؛ با لحن تندی بهم گفت خودکارتم ما باید بدهیم؟ این حرفش خیلی ناراحتم کرد من که ازشان چیزی نمی خواستم، یکی از خانم ها بلند شد آمد و خودکارش را بهم داد و من هم خبر را کامل کردم و دادم ولی بعد از آن دیگر همکاری نکردم. ازم هم خواستند برگردم ولی من دیگر نخواستم باهاشان همکاری کنم؛ ضمن این که هنوز باهاشان همکار بودم که 10 تا سهمیه ام از نشریه اشان را قطع کردند و من مردم جنوب را برای مشتری هایم جایگزین کردم.

فکرشهر: شما 62 سالتان است و 50 سال هم سابقه خبرنگاری دارید. خبرنگاری هم که جزو مشاغل سخت است. با توجه به این سوابق، عملا شما الآن باید بازنشسته شده باشید ولی فقط حدود دو سال بیمه برایتان پرداخت شده؛ چرا در این سال ها برای بیمه شدنتان اقدام نکردید؟
قبلا کسی آشنایی به بیمه نداشت. کسی نبود که بیمه را تشریح کند و کارمندها هم سواد درست و حسابی نداشتند که توضیح بدهند. سال ها قبل کیهان می خواست بیمه ام کند که نمایندگی بوشهر ترسید نمایندگی را ازش بگیرم و نگذاشت انجام شود.
روز خبرنگار سال 91 هم فرماندار که آقای «خسروی» بود، قول داد که بحث بیمه ام را پیگیری کند و از بخش فرهنگی فرمانداری برای من بیمه رد کند. من هم رفتم دنبال نامه، از تامین اجتماعی و اداره کار نامه گرفتم و فقط تایید آن نشریه مانده بود که یک امضا می خواست. نامه را بهشان دادم ولی مدیرش گفت که فرماندار که دارد می رود! گفتم خب فرماندار می خواهد برود، فرمانداری که سر جایش است، گفت باشد حالا؛ بعدش هم معاون سیاسی فرماندار بعدی، آقای «مهتدی» چندین بار بهم گفت چرا نمی آیی بحث بیمه ات را پیگیری کنی و من همچنان منتظر یک امضای ### بودم که بتوانم بیمه شوم. اگر نامه را داده بودند الان در مرز 10 سال کار و بازنشستگی بودم؛ بعد هم آمدند جلوی فرماندار جدید گفتند که آقای خسروی حق پیرمرادی را ضایع کرده!!

فکرشهر: عجب!!!
در کل حق من زیاد ضایع شده، به خصوص از طرف همکارانم.

فکرشهر: مگر چیز دیگری هم هست؟
زیاد. مثلا 400 هزار تومان هدیه ریاست جمهوری که برای خبرنگاران واریز شد. اول که گفتند چیزی نیامده، وقتی اعتراض کردم، یک رسید 400 هزار تومانی از من گرفتند و به جاش 200 هزار تومدن دادند و گفتند بقیه اش را می خواهیم بدهیم به خبرنگارمان در سعدآباد. البته من بعدا از او پرسیدم که گفت چیزی بهش نداده اند.

فکرشهر: چه کسی این کار را کرد؟
### دیگر؛ زمان استانداری آقای «حسنوند» هم با من تماس گرفتند برای روز خبرنگار. همین که من وارد سالن شدم، همه آمدند جلو و گفتند برو که استاندار سراغت را گرفته؛ من هم رفتم جلو و استاندار خیلی بهم احترام گذاشت و من را کنار خودش نشاند. آخر جلسه آقای سعید رجب زاده که روابط عمومی استانداری بود و همکارم بود در صدا و سیما از بالای سر من رد شد و به همه خبرنگاران کارت هدیه 200 هزار تومانی داد ولی به من چیزی نداد. یکی از خانم ها که دید به من چیزی ندادند، بلند اعتراض کرد که به مهمان ویژه استاندار که هدیه ندادید! معاون استاندار صدایش را شنید و آمد گفت که فردا برایشان حواله می کنیم و می فرستیم ولی هنوز که هنوز است چیزی به دست من نرسیده، امثال این قضایا زیاد است.

فکرشهر: آقای پیرمرادی، یک سوال مربوط به قبل تر. درست است که شما سال ها قبل یک جایزه حسابی در بخت آزمایی برده اید؟
بخت آزمایی ملی یا اعانه ی ملی که بعد از انقلاب اسلامی، ارمغان بهزیستی جایش را گرفت. من کنار روزنامه فروشی، این بلیط ها را هم می فروختم. سال 55، 65 برگ بلیط روی دستم مانده بود و هر برگ هم 5 تومان قیمتش بود و فروش نرفته بود که 2 تا از بلیط ها هر کدوم 100 هزار تومان برنده شدند؛ در کل 5 تا بلیط جایزه می بردند که 2 تایش دست من بود و 3 نفر دیگر هم بودن. ما 4 نفر رفتیم تهران و بینمان قرعه کشی کردند و از بین 4 نفر، من یک خانه 4 طبقه با تمام وسایل و امکانات در خیابان «آفریقا»ی تهران برنده شدم. چون نمی خواستم آنجا بمانم، به خاطر خانواده ام، خانه را فروختم  700 هزار تومان و برگشتم برازجان.

فکرشهر: سال 55 شما 900 هزار تومان پول داشتید، با این مبلغ که آن موقع خیلی گزاف بوده، چکار کردید؟
خب، کمک کردم به احداث یک مدرسه در «حسین آباد» که زمینش را هم حاج سیدباقر حسینی داده بود.

فکرشهر: مدرسه هنوزم پابرجاست؟
مدرسه مدتی به نام خودم بود که بعد از انقلاب به خاطر مخالفت بعضی ها شد اندیشه؛ الان هم قرار است بشود مدرسه و کانون قرآن که من هم موافقت کردم و آموزش و پرورش مسوول پیگیری اش بود. البته هنوز هم در مدارک دولت، مدرسه به اسم خودم می آید.

فکرشهر: همه 900 هزار تومان را دادید برای مدرسه؟
نه. 50 هزار تومان دادم برای احداث مدرسه. 200 هزار تومان گذاشتم برای خیریه. 150 تومان دادم برای روستای زیارت آب آوردند و 50 تومان هم برای کسانی که توانایی مالی نداشتند دادم که لوله کشی کنند.

فکرشهر: بقیه اش چه شد؟
بقیه اش هم خرج شخصی شد. خانه خریدم. مغازه ای خریدم که کنار پاساژ رضای الان قرار می گیرد که سال 66 شهرداری با جایش بردش؛ البته در دادگاه دنبالشم که بالاخره بعد از سال ها بتوانم حقم را بگیرم. آخر مغازه را با سرقفلی خریده بودم و ازم کلاهبرداری شده.

فکرشهر: الان شما منبع درآمدتان چیست؟
صدا و سیما هر 6 ماه یک بار کمکی می کرد که آن هم الان دیگر واریز نمی شود.

فکرشهر: پس منبع درآمدتان از کجاست؟
بماند...

فکرشهر: آقای پیرمرادی، شما از زندگی ای که دارید راضی هستید؟ در واقع از مسیری که طی کردید راضی هستید؟
اگه بگویم راضی نیستم که... { مکث می کند}
از لحاظ مطبوعات، چون خدمتی به برازجان کردم راضی ام و مردم هم می دانند و قدرشناس هستند و حمایت می کنند، چون می دانند که مشکلاتشان را چاپ می کردم و حل می شدند.

فکرشهر: پس اگه بخواهید از اول انتخاب کنید، باز هم همین راه را می آیید؟
دلم می خواست کار مطبوعات را ادامه بدهم؛ هر چند همه خبرنگاران از لحاظ معیشتی و اقتصادی در سختی هستند ولی حق من هم زیادی ضایع شده، حق خوری زیاد است و زندگی هم سخت است؛ از لحاظ مادی راضی نیستم ولی خب جنبه معنوی شغلم را در نظر می گیرم و قدردانی مردم و آثار خبرهایم و همین خوب است.

فکرشهر: آقا شما چرا همیشه می گویید شهرستان برازجان؟
چون از اول هم شهرستان برازجان بوده.

فکرشهر: پس شهرستان دشتستان از کجا آمده؟
سال 55، حزبی بود به نام حزب رستاخیز که می خواستند نام برازجان نباشد. با سازمان امنیت (ساواک) آمدند و گفتند شهرستان دشتستان است و نه برازجان؛ در حالی که همه شهرستان ها نام مرکزشان روی شهرستان است؛ این موضوع البته بود تا زمان فرمانداری آقای میگلی و آقای رازقی هم نماینده مردم در مجلس بود که بخشنامه کردند شهرستانی به نام برازجان وجود ندارد و باید بگویید دشتستان و مسوولین هم هیچ اعتراضی نکردند.

فکرشهر: شما سیاسی هم هستید؟
ورزشی، هنری، اجتماعی، فرهنگی و همه را هستم و دوست دارم اما سیاسی نیستم.

فکرشهر: تفریح مورد علاقه شما چیست؟
من به گردش خیلی علاقه دارم. به ایران گردی. قبل انقلاب و بعد انقلاب با موتور سوزوکی 100 ایران گردی کردم. همدان و غارعلی صدر، رامسر، چالوس، گرگان، گچساران، محلات، شیراز، کازرون و خیلی جاهای ایران را با موتورم گشتم و الان هم اگر موقعیتی پیش بیاید یا دوستان دعوت کنند باغ یا تفریحی باشد می روم.

فکرشهر: بدترین خاطره حرفه ای شما چیست؟
فکر نمی کردم خاطره هم بپرسید. خاطرات زیاد است.

فکرشهر: خب حالا فکر کنید.
زمان ریاست جمهوری آقای «رفسنجانی»، وزیر کار و امور اجتماعی، آقای «کمالی» آمد برازجان که کلنگ بیمارستان 250 تختخوابی تامین اجتماعی را بزند. آن زمان آقای «ندیمی بوشهری» استاندار بود و آقای «میگلی» هم فرماندار بود؛ آقای «رازقی» نماینده مردم دشتستان در مجلس بود و شورای اول شهر هم با مهندس «علیخانی» شهردار برازجان درگیر بود. آقای وزیر آمد که کلنگ بیمارستان 250 تختی را بزند ولی هیچ مسوولی از برازجان همراهش نبود. حتی آب میوه اش را هم از بوشهر آورده بودند. امام جمعه برازجان نبود، رییس اداره کار و در کل هیچ کس از برازجان نبود جز من که به عنوان خبرنگار و فیلمبردار بودم. آقای وزیر می خواست کلنگ بیمارستان 250 تختخوابی را بزند و آقای استاندار می گفت نیاز به بیمارستان نیست و یک درمانگاه کوچک برایشان کافی است و با هم بحث کردند و هیچ کس نبود از بیمارستان 250 تختی حمایت کند و آقای میگلی هم که به نمایندگی شهرستان بود، کنار ایستاده بود و چیزی نمی گفت. بالاخره قرار شد، بیمارستان کوچک تری احداث شود که بیمارستان 250 تخت خوابی تامین اجتماعی شد بیمارستان «مهر» کنونی که مخصوص زنان و زایمان است و من بابت این قضیه که هیچ کسی نبود از حق برازجان دفاع کند و فرماندار هم هیچی نمی گفت خیلی متاسف شدم و یکی از بدترین خاطراتم بود که حق برازجان این جوری ضایع شد.

فکرشهر: و یک خاطره به یاد ماندنی؟
قبل از انقلاب فرمانداری داشتیم به نام «وکیلی». آن آقا یک بار به خاطر این که من کراوات نزده بودم از جلسه بیرونم کرد. من هم مطلب را فرستادم روزنامه «آیندگان» که با تیتر «آقای فرماندار در سرتان پهن است» چاپ شد. البته من با این تیتر نفرستاده بودم ولی خب.... دکه من هم روبروی فرمانداری سابق بود؛ بعد چاپ مطلب من، فرماندار را می دیدم که دائم قدم می زند و سیگار می کشد. به خاطر این مطلب فرماندار را برداشتند و چند وقت بعد آمدن سراغم که بیا و رضایت بده تا برش گردانیم و من هم امضا کردم و رضایت دادم و فرماندار را دوباره برگرداندند.

فکرشهر: آقای پیرمرادی من شنیدم خیلی از طرح هایی که شما به عنوان روزنامه نگار مطرح کردید، در سطح ملی اجرایی شده. چیزی از این طرح ها را الان به خاطر دارید؟
{کمی فکر می کند}؛ سال 55 من در آیندگان طرح دادم که اگر می خواهید تصادفات کم شود به جای خط کشی در جاده ها، دیوارک بزنید. در روزنامه آیندگان دولت جواب داد که طرح اجرا می شود. در مسیر قم اجرایش کردند و باعث کاهش تصادفات شد؛ 
برق هم خیلی ضعیف بود و من منتشر کردم و گفتم که در دنیا مردم به احترام «ادیسون»، یک دقیقه برق قطع می شود و در برازجان مردم به احترام ادیسون از 24 ساعت، 17 ساعت برق ندارند. بعد از این مطلب، نامه مستقیمی از وزیر نیرو ارسال شد و شماره تلفنش هم بود و بعد آن پایه های برق را آوردند و برق شهر سراسری شد.
یا در مورد کد مخابرات برازجان که می خواستند منتقلش کنند به اصفهان. من نامه نوشتم به امام خمینی (ره) که فورا آمدند و پیگیری کردند و جلوی انتقال کد را گرفتند؛ یک روز که رفته بودم تلفن بزنم، آن کارمند، رییسشان را صدا زد و گفت «مهندس، مهندس این علی پیرمرادیِ»؛
 فیلم ستارگان خاک که در مورد شهیدی در منطقه ارم بود هم از روی خبر من ساختند.
چند سال پیش هم در کیهان نوشتم که دولت مصوب کند که مهریه زیاد نزنند چون سواستفاده می شود که اجرایی شد و 110 سکه بیش تر نمی توانند عندالمطالبه بزنند.

فکرشهر: پس نامه خصوصی هم می فرستادید؟
در خیلی از مسائل که بهتر بود رسانه ای نشود، نامه می دادم به امام و امام هم پیگیری می کرد؛ یک بار بچه فقیری اهل «دشتی» که تحت پوشش کمیته امداد بود، آمد و خواست نامه بنویسم به امام و بگویم که آن ها خانه ندارند. بهش گفتم چرا خودت نمی نویسی، گفت که جواب تو را زودتر می دهند؛ من هم برایش نامه نوشتم و چند روز بعد آمد و گفت که صاحب خانه شده اند.

فکرشهر: برای مواردی که مطرح کردید، مدرکی هم دارید؟
در آن حادثه آتش سوزی خیلی از مدارک، روزنامه ها، آرشیوها و آلبوم ها و عکس هایم از بین رفت ولی برای مسائلی که اخیرا مطرح کردم و اجرایی شده مثل بحث مهریه، روزنامه اش را دارم.

فکرشهر: آقا درست است که شما از دانشگاه های خارج از کشور هم درخواست بورسیه شدن داشتید؟
دانشگاه هاروارد آمریکا، 3 بار برایم درخواست فرستاد که بروم آنجا و درس بخوانم.

فکرشهر: چه سالی؟
سال 50 تا 52.

فکرشهر: شما که دیپلم نداشتید. چطوری می خواستید بروید هاروارد؟
آن ها سیاست جذب داشتند نه مثل بعضی مدیران که دفع می کنند. مطالب من را در آیندگان می خواندند و دیده بودند که کارم خوب است و به خاطر همین برایم درخواست فرستادند.

فکرشهر: خب؟
گفتند که این قدر دلار هزینه سفر می شود. آقای «محمدحسن طریقت پیماست» که معلم بود و دوره ای هم رقیب «ماحوزی» در انتخابات بود، معلم ها را جمع کرد که آن مبلغ مورد نیاز را جمع کردند و گفتند برو که پذیرش در این دانشگاه خیلی سختاست و شانست گرفته و دانشگاه خوبی است و ...
من هم آمدم جمع و جور کردم که بروم ولی بعد دیدم خواهر و برادرهایم کوچک و تحت تکفل من هستند و اگه من بروم برازجان خبرنگار ندارد و تصمیم گرفتم که نروم.

فکرشهر: ای بابا! شما همه چی را به خاطر برازجان از دست داده اید؟! تصمیمات خیلی سختی در زندگیتان گرفته اید!
مردم قدر می دانند و احترام می گذارند.

فکرشهر: مسوولین چطور؟
مسوولین که بعضی ها احترام می گذارند ولی خب بعضی ها هم نه. در کل مهم نیست چون به قول خودمان، مسوولین پایشان روی پوست خیار است.

فکرشهر: شما برای گرفتن حق برازجان خیلی تلاش کردید و می شود گفت این شهرستان در خیلی از موارد به شما مدیون است ولی شما برای گرفتن حق خودتان و اجحاف ها و ظلم هایی که به شخص شما می شد، چرا هیچ وقت اقدام نکردید و چیزی نگفتید؟
گفتم درست می شود! هی صبر کردم و امیدوار بودم درست شود ولی متاسفانه نشد و کم کم گذشت و من هم وقت را هدر دادم؛ نمی خواستم کسی را خراب کنم و سکوت می کردم شاید درست شود ولی نشد... .»

* این گفت و گوی طولانی ساعت ها ادامه داشت و جنبه های مختلفی از زندگی آقای پیرمرادی بررسی شد که برای رعایت زمان خواننده و به مناسبت روز خبرنگار تنها بخشی از گفت و گوی مربوط به این حوزه منتشر شده است.
** ظاهرا «میتیک» بازی ای بومی و خاص آن منطقه بوده که در آن بچه ها چوب هایی را که نوک تیز بوده به زمین پرتاب می کردند و بر سر این که چوب چه کسی می افتد و کدام چوب در خاک می ماند با هم مسابقه می داده اند.
*** به درخواست آقای پیرمرادی و برای حفظ آبرو یا پاره ای شئونات، برخی اسامی حذف شده؛ البته آقای پیرمرادی قول گرفتند تا زمانی که در قید حیات هستند، برخی نام ها و یا وقایع ذکر شده را نزد خود محفوظ نگه داریم.

نمایی کلی از گوشه ی شلوغ اتاق

برخی لوح های تقدیر علی پیرمرادی بر دیوار اتاق

اتاقی که پر است از نشریات آرشیو شده یا انبار شده در گونی به همراه کاپ های قهرمانی و کتب قدیمی

بازدید استاندار از برازجان - سال 1354

جلسه با تیم فوتبال هما - سال 1355

سال 1347 - برازجان

بازدید آموزگار از برازجان - سال 1354

کاشت درخت توسط رییس بهداشت - سال 1354

سال 1356 - رامسر - ایرانگردی با موتورسیکلت

علی پیرمرادی به همراه مادرش که سال گذشته ـ 1400 ـ درگذشت

نظرات بینندگان
بنافی
|
-
|
پنجشنبه ۰۱ ارديبهشت ۱۴۰۱ - ۰۱:۴۵
اشک از چشم هایمان جاری کردید .روحش شاد 

 

 
نادر
|
-
|
پنجشنبه ۰۱ ارديبهشت ۱۴۰۱ - ۰۱:۵۸
خدا  نبخششون ندیمی و میگلی استاندار و فرماندار بوشهری  که بهمین راحتی حق مردم بدبخت برازجان را در قضیه بیمارستان تامین اجتماعی و بقیه قضایا ضایع کردند ونگذاشتن بیمارستان مناسبی در برازجان احداث بشه البته حق کشی و تبعیض در حق مردم برازجان زیاد شده که مرحوم پیرمرادی حتما نمونه های زیادی را در دل داشتن
مهران شهرسبزی
|
-
|
پنجشنبه ۰۱ ارديبهشت ۱۴۰۱ - ۰۳:۰۴
خیلی عالی بودپرسشوپاسخ وگیرا،ولی حیف وصدحیف که دیگردربین مانیستن،وصاحب منصبی روازدست دادیم‌،اینجانب دبستانی بودم سال ۵۶تا۶۰که همیشه به مغازش مراجعه میکردم،حیف که بزرگمردعلی پیرمرادی ازبین مارفت.
ناشناس
|
-
|
پنجشنبه ۰۱ ارديبهشت ۱۴۰۱ - ۱۱:۲۱
چرا تا بودی بزرگیت را ندیدیم

ما هم تو را آنطور که در شأن و منزلت تو بود نشناختیم تورا روحت شاد مرد پرآوازه ایران 
ارسال نظر
آخرین اخبار
مطالب بیشتر