جمعه ۱۰ فروردين ۱۴۰۳
جستجو
فکرشهر: من هم مثل تو تنها هستم و از این زندگی خسته شده ام. ما باید مثل ۲ دوست در کنار هم باشیم و درد دل کنیم.به گزارش فکرشهر و به نقل از شاخه طوبی، یک روز داخل پارک شقایق نشسته بودم و به اطرافم نگاه می کردم، غرق در فکر بودم که گام های لرزان خانم جوانی توجه ام را به خود جلب کرد. لرزان و مضطرب این مسافت را طی می کرد، خود را به صندلی که من نشسته بودم رساند که اندکی استرحت کند. نگاه خسته خود را به نگاهم پیوند زد، نگاهش کردم تا آن روز کسی را اینگونه مضطرب و درمانده ندیده بودمٍ.بدون هیچ حرفی فقط گفت: تو را به خدا کمکم کنید. صدایش می لرزید، موج غم در چشمانش جاری بود.
کد خبر: ۵۴۶۳
دوشنبه ۱۷ شهريور ۱۳۹۳ - ۱۱:۰۹

فکرشهر: من هم مثل تو تنها هستم و از این زندگی خسته شده ام. ما باید مثل ۲ دوست در کنار هم باشیم و درد دل کنیم.

به گزارش فکرشهر و به نقل از شاخه طوبی، یک روز داخل پارک شقایق نشسته بودم و به اطرافم نگاه می کردم، غرق در فکر بودم که گام های لرزان خانم جوانی توجه ام را به خود جلب کرد.

 لرزان و مضطرب این مسافت را طی می کرد، خود را به صندلی که من نشسته بودم رساند که اندکی استرحت کند. نگاه خسته خود را به نگاهم پیوند زد، نگاهش کردم تا آن روز کسی را اینگونه مضطرب و درمانده ندیده بودمٍ.

بدون هیچ حرفی فقط گفت: تو را به خدا کمکم کنید. صدایش می لرزید، موج غم در چشمانش جاری بود.

دستان سردش را در دستانم فشردم، از او خواستم بیشتر توضیح دهد.

بغضش ترکید و گریه را سر داد.

من شروع به حرف زدن با این خانم کردم و گفتم: گریه کردن فایده ای ندارد، فقط دعا کنید. ان شاءالله مشکل حل می شود.

 این خانم کمی آرام شده بود، شروع به گفتن کرد: دو سالی می شود که می شناسمش،‌ پسری است زیبا و مهربان، ‌در قلبش به اندازه تمامی دنیا مهربانی و محبت موج می زند.

من گفتم: خب، حالا این پسر جوان کیست و چندسالش است؟

زن سری تکان داد و با افسوس گفت: او جوان است، تنها 25 سال دارد و من عاشق او هستم ولی افسوس که شوهر دارم و شوهرم خیلی من را دوست دارد در صورتی که من به او علاقه ای ندارم، نمی دانم باید چکار کنم؟

با تعجب نگاهش کردم.

گفتم: عاشقش هستی؟

گفت:بله خیلی.

زن بی درنگ از جا بلند شد و می خواست برود. گویا تنها آمده بود این حرف را بزند و برود.

صدایش کردم و نسبتش را با آن جوان پرسیدم.

صورتش را برگرداند، آهی بسیار تلخ کشید. اشک از چشمانش سرازیر شد جواب داد: من عاشق او هستم، ‌اما افسوس که از دستم کاری بر نمی آید.

سری تکان داد و گفت: 4 سال می شود که ازدواج کردم. شوهرم عاشقم بود و من هیچ حسی به او نداشتم.

وی در ادامه افزود: مهدی شوهرم را می گویم از همان موقع که به خواستگاریم آمده بود، گفت: باید ماهواره در خانه مان باشد من هم بدم نمی آمد.

شوهرم از صبح می رفت سرکار و تا 8 شب به خانه برمی گشت. من هم از تنهایی فقط ماهواره نگاه می کردم طوری که گویی به آن معتاد شده بودم.

وقتی هم به خانه می آمد، خیلی خسته بود و زیاد با من نبود و می رفت می خوابید من دیگر به او حسی نداشتم و فقط به سریال هایی که در  شبکه "من و تو" و "فارسی وان"فکر می کردم و همیشه می گفتم: چی می شد شوهرم کسی بود که من عاشقش باشم.

زن جوان آهی کشید و ادامه داد: دو سال پیش تازه گوشیم را عوض کرده بودم و به وایبر و واتس آپ وصل شدم یکی پیشنهاد دوستی داد، من به او گفتم: شوهر دارم. ولی دست بردار نبود تا اینکه من اصلا جوابش را نمی دادم ولی او همش پیام می داد.

همانطور که اشک از گونه هایش پاک می کرد، گفت: اسم این جوان آقا حمید است.

 یک روز حمید گفت: می خوام ببینمت. من اول مخالفت کردم ولی پیش خودم گفتم: حالا برم و از نزدیک بهش بگم که من شوهر دارم بیخیال من بشه.

آن روز به سر رسید، در همین پارک قرار گذاشتیم وقتی آمد دلم لرزید انگار با یک نگاه عاشقش شده بودم خیلی پسر زیبارویی بود.

من دروغ به او گفتم: آقا حمید من شوهرم را خیلی دوست دارم و نمی خواهم زندگی ام به خاطر این پیام ها بهم بریزد.

حمید گفت: ما متعلق به همیم، خیلی به هم شبیه هستیم، نه من بدون تو دوام می آورم و نه تو بدون من.

من به او گفتم: من هنوز هم یک زن شوهردارم.

او گفت: همین جذاب ترت می کنه. من بی تو نمی توانم باشم و من هم مثل تو تنها هستم و از این زندگی خسته شده ام. ما باید مثل ۲ دوست در کنار هم باشیم و درد دل کنیم.

من هم در واکنش به این حرفهایش، یک لبخندی زدم.

حمید دیگر چیزی نگفت و رفت.

از آن روز به بعد خیلی به او فکر می کردم و همینکه در زندگی من و مهدی نه بچه ای بود و نه خودش، و من هم که این سریال های ماهواره ای را می دیدم گفتم عیبی ندارد زن شوهردار هم می تواند دوست پسر داشته باشد، از آن به بعد با او ارتباط برقرار کردم.

روزهای اول قرار گذاشتیم مثل خواهر و برادر غم خوار هم باشیم اما رابطه عاطفی ما خیلی زود به یک دل بستگی شوم تبدیل شد و الان دو سال است که با هم هستیم.

یک دفعه این خانم جوان در فکر فرو رفت، من به او گفتم الان می خواهی چکار کنی؟

گفت: واقعا نمی دانم. حمید به من گفته از مهدی طلاق بگیر با من ازدواج کن. ولی می ترسم دروغ بگوید یا اینکه در زندگی با او خوشبخت نشوم.

این زن جوان دوباره گریه را سر داد و گفت: خانم من واقعا عاشق حمیدم ولی نمی خواهم زندگی با مهدی را از دست بدهم چون با او خوشبختم و هیچ چیز در زندگی کم ندارم.

من به او گفتم: تو که چیزی کم نداشتی پس چرا به این دوستی تن دادی؟ چرا با خود شوهرت صحبت نکردی و مسئله را با او در میان نگذاشتی؟

گفت: نمی دانم واقعا انگار مهره مار با خودش داشت و این شبکه های لعنتی ماهواره هم کم در این قضیه مقصر نبودند.

این را هم نگفتم: به تازگی فهمیدم که حمید مواد مصرف می کند یک مقدار ازش نا امید شده ام ولی.....

به من گفت شما جای من بودی چکار می کردی؟

من گفتم: عزیزم من از اول نمی گذاشتم شوهرم ماهواره را به خانه بیاورد تا مسائل بعدی آن پیش بیاید و اگر هم کسی این پیام ها را داد با شوهرم درمیان می گذاشتم تا از همانجا طرف دیگر پیام ندهد.

به این خانم جوان گفتم: الان هم هنوز دیر نشده خطت را عوض کن و دیگر به این پسری که باعث خراب شدن زندگیت شده جواب نده.

او هم یک نگاه تعجب آوری به من کرد و گفت: جدایی در حرف خیلی راحته ولی در عمل .... و رفت.

 

ارسال نظر
آخرین اخبار
مطالب بیشتر