شنبه ۰۱ ارديبهشت ۱۴۰۳
جستجو
آخرین اخبار استان بوشهر
مطالب بیشتر
اختصاصی فکرشهر/ به مناسبت یکمین سالگرد درگذشت مرد طناز دشتستان، «حسن انصاری» (1)
فکرشهر: امرو، قلمی شیرین و روان داشت، خصوصا اشعار طنزی که می سرود در عین لطافت، تند و تیز و نیش دار بود و مضامین بکر و پرمغزی داشت...
کد خبر: ۹۵۶۴۴
پنجشنبه ۱۱ شهريور ۱۴۰۰ - ۰۱:۲۶

فکرشهر- عبدالخالق عبدالهی: حسن انصاری معروف به «امرو هیچستانی»، متولد جم بود و بزرگ شده خورموج که بعد از اتمام دوره تربیت معلم  بیشتر دوارن معلمی اش را در برازجان گذراند. من هشت سال قبل در فضای مجازی با اقای انصاری اشنا شدم. به خاطر دارم همان روز اول درباره موضوعی با او بحث و جدل شدید کردم و عجیب این که او کوتاه امد و بحث را ادامه نداد و من خوشحال از این که برنده شده ام، اما بعدها که با هم دوست شدیم و بیشتر با خلق و خوی اش اشنا شدم فهمیدم ان روز حق با من نبوده و «امرو» اصولا اهل بحث و مجادله  نیست. امرو، قلمی شیرین و روان داشت، خصوصا اشعار طنزی که می سرود در عین لطافت، تند و تیز و نیش دار بود و مضامین بکر و پرمغزی داشت. با ان ذوق سرشار گاهی اشعار هزل هم می سرود و برای دوستان نزدیکش به طور خصوصی می خواند و خودش هم کرکر می خندید. اما همین هزلیات هم معنادار و هدفمند بود و به مصداق گفته «سنائی غزنویی» که:

 بیت من بیت نیست اقلیم است 
هزل من هزل نیست تعلیم است 

هزلیات «امرو» هم دنیایی نکته و تعلیم در خود داشت.

بیشتر اشعار «امرو» انتقادی – اجتماعی - اعتراضی و گاه تابوشکن بود و خط قرمزهای عرفی جامعه را رد می کرد. وقتی غزلیات حافظ و خصوصا  اشعار سعدی را تفسیر می کرد، ادم از وسعت معلوماتش مبهوت می ماند. با اینکه در حوزه شعر و ادبیات یکی از باسوادترین ها بود، اما از بس ساده و بی ادعا بود، ظاهرش اصلا  نشان نمی داد. تعدادی از پذیرفته شدگان کنکور، دانشجویان و حتی فارغ التحصیلان دانشگاه های معتبر کشور، قبولی و به دست اوردن رتبه های درخشان خود را مدیون  کلاس های پربار او هستند.

امرو ذاتا ادم طنازی بود. در جدی ترین اشعارش نیش می زد اما نوش را هم فراموش نمی کرد و چاشنی طنز، جزیی جدایی ناپذیر از اثارش بود. علاوه بر اثار قلمی، چهره و ظاهر امرو، هم پر از طنز بود و هم پر از تناقض. قدش بلند و دیلاق بود اما توقعش از روزگار کوتاه و مختصر، اشعارش انتقادی و تند و تیز بود اما خودش مردی ارام و خونسرد بود و خلق و خوی اش نرم و ملایم بود؛ ان سبیلش که وقتی حرف می زد نصفش را بالا می داد و نصفش را پایین ، صدای شِوِر و کشدارش که وقتی صحبت می کرد انگار کلمات را با دندان هایش می جود و بیرون می دهد، خصوصا سر طاس و کم مویش با ان پشت موی بلند و «گوویندایی» اش، همه و همه به نوعی قهقهه های ژورنالیستی بود.  جالب این که هر وقت صحبت طاسی کله می شد، خنده ملیحی بر لب می نشاند و می گفت: «عودِخالق، جان خودت داستان اون دوست کچلت را برام تعریف کن» و من  برای چندمین بار تعریف می کردم که دوست کچلی داشتم که هر وقت به طعنه بهش می گفتیم کچل! جواب می داد: «سر، یکی از دو کار را انجام می دهد، یا عقل را نگه می دارد یا مو را، سرِ شما مویتان را نگه داشته، سرِ من، عقلم را». و او هر بار  این را می شنید با رضایت، دستی به سر کم مویش می کشید و کِرکِر می خندید. 

با اینکه ادم درونگرایی بود و خوشحالی و ناراحتی اش را به سختی بروز می داد، اما یاداوری یک موضوع  همیشه باعث می شد  بغض کند و با تمام وجود ناراحت شود.

این موضوع را  که می نویسم شاید فقط تعداد انگشت شماری از دوستان نزدیکش بدانند. ظاهرا «امرو» برادری داشته که سال ها قبل یک روز ناپدید می شود. جستجو برای یافتنش بی نتیجه می ماند و در حالی که همه فکر می کردند او مرده است، بعد از بیست سال یک روز سر و کله برادر گمشده پیدا می شود. معلوم می شود برادرش طی این سال ها ساکن المان بوده و در انجا با  زنی اهل اتیوپی ازدواج کرده و الان هم صاحب دختری شش ساله است. مادر و دختر، یک روز برای دیدن اقوامشان به اتیوپی می روند، اما ظاهرا قوانین سختگیرانه مهاجرتی کشور اتیوپی مانع از برگشت زن و دختر می شود و از طرفی برادر «امرو» نیز اجازه ورود به اتیوپی و دیدن همسر و دخترش را نمی یابد. دخترِ شش ساله ساکن اتیوپی، پدرِ چهل ساله ساکن المان. برادر «امرو» از هجر و فراغ دختر مریض می شود و در بیمارستانی در المان بستری می شود. یک بار امرو در حالی که  عکس این دخترک معصوم و مو وزوزی سیاه چرده را نشانم می داد گفت: دختر الان بزرگ شده اما فارسی و المانی بلد نیست و فقط زبان اتیوپی می داند. برادرم  فقط المانی و فارسی می داند و زبان اتیوپی بلد نیست. گفتم : پس چطوری با هم حرف می زنند. امرو اهی کشید و گفت: «بدبختی همینجاست. تماس تصویری می گیرند اما فقط به هم نگاه می کنند. گاهی برادرم به فارسی حرف می زند دختر هم بدون اینکه بداند پدر چه می گوید به زبان اتیوپی چیزهایی  می گوید». یاداوری این  موضوع همیشه باعث ناراحتی امرو می شد. 

و اما موضوع پایانی: 

همینطور که نایب اسداله خان نوازنده نی گفته بود: «من نی را از اغل گوسفندان به دربار پادشاهان بردم»؛ به نظر من، حسن انصاری نیز اشعار طنز و فکاهی سرایی را از خانه و کوچه و محاورات روزمره مردم به ادبیات فولکلوریک دشتستان برد و ان را مکتوب و ماندگار کرد. 

و نهایتا این که حسن انصاری گرچه کمی زود رنج بود، اما هرگز کینه کسی را به دل نمی گرفت. ان قدر شوخ و سهل گیر بود و زندگی را اسان می گرفت که هیچ کس فکر نمی کرد بیماری اش خیلی جدی باشد؛ نه دوستانش و نه حتی خودش تصور نمی کردند این چنین شود. روزی که در بیمارستان بستری شد، بهش تلفن زدم انگار تازه عمق فاجعه را فهمیده بود چون گفت: «عودخالق فکر کنم کار بیخ پیدا کرده دارم وسایلم را جمع و جور می کنم قراره ببرنم ای سی یو»؛ این اخرین مکالمه ما بود. روزی هم که «سینا» تلفن کرد و گفت «بابا تمام کرد»، با این که انتظار این خبر را داشتم اما  باور کردنش برایم سخت بود. رفتم توی ماشین نشستم که تنها باشم. تلفنم زنگ خورد تا «معصومه خدادادی» است. او هم خبر مرگ «امرو» را شنیده بود. بدون اینکه کلمه ای حرف بزند زد زیر گریه و چند دقیقه ای بی وقفه پشت تلفن گریه می کرد. میان هق هق گریه هایش شنیدم که می گفت: دلم برای مظلومیت امرو می سوزد که هیچ کس و کاری تو ای شهر نداشت و غریب مرگ شد. 

روز خاکسپاری توی ارامگاه برازجان، غربت و مظلومیت «امرو» بیشتر به چشم می امد. هیچ کس مرگ امرو را باور نداشت. فراموش نمی کنم اواخر مراسم «احمد فکراندیش» هی سرک می کشید و این طرف و ان طرف را نگاه می کرد، انگار منتظر کسی بود.  پرسیدم: منتظر کسی هستی؟ جواب داد: من هنوز هم باور نمی کنم امرو مرده باشد، منتظرم سوار بر موتور بیاید کنار غسالخانه پیاده شود دستی به موهایش بکشد و در حالی که می خندد بگوید: «بچه ها همتون سرکار گذاشتم، من  زنده ام»؛... با این که امرو نیامد و نگفت «من زنده ام»، چون زیر خروارها خاک خفته بود، اما  برای دوستانش «امرو همیشه زنده  است». 

ای رشک ماه و مشتری با ما و پنهان چون پری
خوش خوش کِشانم می‌بری اخر نگویی تا کجا
هر جا روی تو با منی ای هر دو چشم و روشنی
خواهی سوی مستیم کِش، خواهـی ببر سوی فنا

روحش شاد.

پی نوشت: «حسن انصاری» که با نام مستعار «امرو هیچستانی» مشهور و سال ها در عرصه های مختلف ادبیات و طنز نوسی و شعر طنز فعالیت داشت، 11 شهریورماه 1399 پس از مدتی مبارزه با «کووید 19»، درگذشت.

نظرات بینندگان
ناشناس
|
-
|
پنجشنبه ۱۱ شهريور ۱۴۰۰ - ۰۲:۱۵
خداوند بیامرزش روحش شاد انسان بزرگواری بود
شاهروبندى
|
-
|
جمعه ۱۲ شهريور ۱۴۰۰ - ۰۲:۴۳
جناب عبدالهى اونقدر خوب نوشتيد از استاد كه اشك مجال تشكر رو هم نميده...

درود بر شما 
ارسال نظر
آخرین اخبار
مطالب بیشتر