پنجشنبه ۳۰ فروردين ۱۴۰۳
جستجو
آخرین اخبار استان بوشهر
مطالب بیشتر
اختصاصی فکرشهر؛
 نیره محمودی راد*
کد خبر: ۹۶۸۱۶
يکشنبه ۲۸ شهريور ۱۴۰۰ - ۰۱:۳۶

آفتاب نیم گرم، در روزهای پایانی دی ماه با ناز می تابید و گرمای مطبوعش حس خوشی را می پراکند. مَش فاطمه در گوشه ی حیاطِ لخت مدرسه، کنار دروازه بسکتبال دیگچه نخود و بساط خوراکی هایش را پهن کرده بود.

بچه ها دسته دسته، زیر نور کم جان آفتاب سر در هم فرو برده و در گوشه ای کز کرده بودند. عده ای هم با کاسه های پلاستیکی پر از نخود داغ، لبه ی کریدور مدرسه نشسته و پاهایشان را آویزان کرده بودند.

بوی نخود، حیاط کوچک مدرسه راهنمایی زمانی را پر کرده بود. خانم وَخشوری دبیر جغرافیا تازه کلاسش را تمام کرده بود و داشت به سمت دفتر مدرسه می رفت. دفتر که در ابتدای کریدور مدرسه قرار داشت از ازدحام دبیران پر شده بود. کریدور یا تالار با طاق نماها و ستون های گچیِ رنگ و رو رفته اش، عمارت دو ضلع حیاط را به هم وصل می کرد، از دفتر مدرسه که در ابتدای عمارت بود تا آزمایشگاه علوم در انتها؛ چندین پله ی سنگیِ ساییده شده، از دو سو این تالار زاویه دار را به کف حیاط می رساندند.

دفتر کوچک مدرسه ی زمانی، هم اتاق مدیر و معاون بود و هم اتاق دبیران.

پنجره ی کوچک کلاس ها رو به حیاط و زمین ورزش باز می شد. حیاط مدرسه بی هیچ سایه و درختی در چشم آفتاب نشسته بود و خورشید خیره و بی درنگ، از آن بالا تمام مدرسه را می پایید. در انتهای حیاط زیر تور بسکتبال که به آزمایشگاه علوم هم نزدیک بود کاسه به دست نشسته بودیم. 

خانم عسکری نژاد مربی پرورشی مدرسه از دفتر بیرون آمد و مرا صدا زد. کاسه نخود داغ را لبه سکوی سنگی کریدور گذاشتم و به سمتش رفتم. در مورد سرو سامان دادن برنامه های دهه فجر پرسید. 

گفتگویمان زیاد به درازا نکشید. نگاهی به آبخوری انداختم. آبخوری مدرسه به اندازه یک کلاس بزرگ در گوشه ای ساخته شده بود. چندین شیر آب و یک آبسردکن را درون آن جا داده بودند. همیشه هم کف آبخوری تر و شِلیت بود.
سحر از آبخوری صدایم زد: 

-چی شده؟

جواب دادم:« بعدا برات میگم».

زهرا هنوز همان جا زیر تور بسکتبال نشسته بود.

- بیا که الان زنگ میخوره !

به سمتش رفتم و زیر میله بارفیکس ایستادم. 

میله بارفیکس همان میله عرض دروازه بسکتبال بود. زمخت و زبر. رنگ سیاه و سفیدش با گذشت زمان ساییده شده بود. همیشه از بارفیکس وحشت داشتم. یکی از کابوس هایم در آزمون ورزش همین بود. حاضر بودم چند بار از کتاب های قطور تاریخ و جغرافیا یا هر کتاب درسی دیگر امتحان بدهم ولی این گزینه را از نمره ورزش حذف کنند. برای نوجوانی مانند من با آن جثه ی نحیف و دست هایی کوچک، آویزان شدن از آن میله قطور، سخت و کمی ترسناک بود. ترس از سقوط هراسم را بیشتر می کرد.   

نمی دانم در آن لحظه که چیزی هم به زنگ کلاس نمانده بود و کاسه نخود سرد شده ام کنار دیوار سیمانی حیاط خیره و مبهوت نگاهم می کرد، کدام یک از بچه های بازیگوش شیطان رجیم خودش را در پوست و جلدم رها کرد و مرا واداشت تا میله را امتحان کنم. در ابتدا به خودم گفتم فقط به آن دست می زنم و پایین می پرم. شاید ترسم از بارفیکس کم کم ریخته شود.

درست زیر میله ایستادم. ارتفاعش تا سر من زیاد نبود. چند بار پریدم تا بالاخره دستم به میله قفل شد. آن را محکم گرفتم. چند لحظه به آن آویزان شدم و پایین پریدم. این کار را چند بار تکرار کردم. حس دیگری وسوسه ام کرد که :"باز هم امتحان کن، این بار بیشتر مقاومت کن!"

لذت پریدن و گرفتن میله و آویزان شدن از آن ترسم را ریخته بود. با این هیجان که دیگر در آزمون ورزش از این گزینه هراس نخواهم داشت و مجبور نخواهم بود با گریه و التماس و هزار ترفند از این بخش فرار کنم، تصمیم گرفتم دوباره آن را امتحان کنم. این بار هم، همان شیطانک کمکم کرد. پاهایم را گرفت و مرا به سمت میله بالا کشاند. نیمی از صورتم تا چانه به میله چسبیده بود. حال خوشی داشتم. خودم را قهرمان می دیدم، همانند کسی که خودش را در آستانه خط پایان مسابقه می بیند. از خوشحالی در پوست نمی گنجیدم. دست های کوچکم را که به میله گره خورده بود کمی آزاد کردم و آویزان شدم. دوباره خودم را بالا کشیدم. به خودم بابت این موفقیت تبریک می گفتم.

از بالا همه را کوچک می دیدم. مَش فاطمه و بساطش را می دیدم، با یک سبد پر از قاشق و کاسه های کثیف و ماسیده و نیز بچه ها را، که داشتند آرام آرام آبخوری را ترک می کردند. حالا دیگر به خورشید نزدیک تر شده بودم. حس می کردم گرمایش تنم را می سوزاند. عرق از پشتم سرازیر شده بود. ماهیچه های هر دو بازویم داشتند سفت می شدند و شانه ام تیر می کشید. همان بچه شیطان که مرا بالا برده بود، حالا پاهایم را رها کرده و دنبال بازی دیگری رفته بود. تنم سنگین شده بود و انگشتانم گز گز می کرد. می خواستم خودم را از آن بالا پایین بیندازم ولی از ارتفاع می ترسیدم. نگاهی به مَش فاطمه انداختم. بی خیال و بی تفاوت سرگرم جمع و جور کردن وسایلش بود تا آن ها را برای شستن به آبخوری برساند. به خودم می گفتم:« شاید اصلا مرا آن بالا نمی بیند!».

سه چهار تا از بچه ها هم کمی دورتر از تور بسکتبال پرسه می زدند. صدای زنگ که نواخته شد دیگر عزمم را جزم کردم که به هر زحمتی شده بپرم.
نهایتش این بود که پاهایم کمی درد می گرفت یا پیچ می خورد، ولی به هر حال از آن مخمصه رها می شدم. پاهایم را به عقب و جلو تکان دادم و....... پریدم، اما چه پریدنی! 

پاهایم که به کف سیمانی حیاط رسید به سمت جلو لیز خورد و به پشت فرود آمدم. صدای گرومپ وحشتناکی که از برخورد تنم با کف حیاط بلند شد. چند نفر را به سمتم برگرداند. در یک لحظه راه نفسم بند آمد. هوا را فرو می دادم ولی نمی توانستم پس بدهم. آفتاب را می دیدم که درون تیله چشمم فرو رفته بود. نفسم بریده بریده بود و صدای خِر خِر می داد. در یک لحظه چندین چشم گرد شده از ترس و حیرت را بالای سرم دیدم و سپس همه جا تاریک شد. فقط صدا و فریادها را می شنیدم. نمی دانم چقدر گذشت. چشمم را که باز کردم در گوشه ای از حیاط به دیوار تکیه داده بودم و روسری و لباسم خیس آب بود. خانم عسکری نژاد و خانم صداقت ناظم مدرسه کنارم ایستاده بودند و بچه ها را از اطرافم پراکنده می کردند .گوشم تیر می کشید و صداها را گنگ و مبهم می شنیدم. خانم عسکری نژاد را می دیدم که زیر لب چیزی می خواند و خانم صداقت، ناظم مدرسه آرام شانه و پشتم را می مالید. کمی نفسم به حال طبیعی برگشته بود ولی خیلی ترسیده بودم. حالا دیگر حیاط کاملا خلوت شده و از بچه ها خبری نبود. چند نفرشان از پنجره سرک می کشیدند تا اوضاع  و احوال را ببینند. کمی مرا در همان حال نشاندند. آرام آرام داشتم رو به راه می شدم. خانم عسکری نژاد وقتی از سلامتی نسبی ام مطمئن شد مرا به دفتر برد. از معلم هایم خجالت می کشیدم. همه دورم جمع شده بودند و هر کدام تلاش می کردند با شوخی و مزاح ترسم را کم کنند.آن زنگ با خانم وَخشوری داشتیم. خانم وَخشوری آرام به نزدم آمد. لبخندی زد و گفت: «این ساعت از کلاس معاف هستی!». دستی به شانه ام زد و وارد کریدور شد.

چشمان خانم ریاحی دبیر عربی مان مثل همیشه می خندید و خانم طالعی دبیر دینی به خاطر سلامتی ام زیر لب خدارا شکر می کرد. خانم طاهری معلم علوم هم که داشت از دفتر خارج می شد، به عقب برگشت. لبخند نمکینش را تحویلم داد و گفت: «دختر! یه خبر خوش برات دارم. امتحان علومت ۲۰ شدی!»

خانم حق دوست، مدیر مدرسه، با همان طمانینه و چهره بشاش پشت میز کارش نشسته بود و آرام با تلفن صحبت می کرد. 

هوای اتاق دفتر بوی خوشی  داشت. حس خوبی داشتم. آرزو می کردم کاش امروز خانم نظامی معلم ورزش مان هم مدرسه بود!

*نویسنده

نظرات بینندگان
فاطمه
|
-
|
يکشنبه ۲۸ شهريور ۱۴۰۰ - ۰۶:۴۸
نام معلم هایی که ذکر شده و مش فاطمه که خوراکی میفروخت، متعلق به راهنمایی انصاری است نه دبیرستان زمانی. 
ناشناس
|
-
|
چهارشنبه ۰۳ آذر ۱۴۰۰ - ۰۷:۰۷
درود..سپاس که خوندین....دبیرستان زمانی در ابتدا راهنمایی زمانی بود..بعد از ساخت راهنمایی انصاری که خودم سال بعد دانش آموزش بودم، این معلم ها و مش فاطمه هم در راهنمایی انصاری بودند..همه اسامی  دبیران عزیز و نیز مش فاطمه واقعی ست..کاش نام شما رو میدونستم..قطعا شما همکلاسی من یا هم مدرسه ای من بودین...
ارسال نظر
آخرین اخبار
مطالب بیشتر