سه‌شنبه ۲۵ ارديبهشت ۱۴۰۳
جستجو
آخرین اخبار استان بوشهر
مطالب بیشتر
اختصاصی فکرشهر:
* عبدالخالق عبدالهی
کد خبر: ۱۱۰۳۹
پنجشنبه ۰۳ ارديبهشت ۱۳۹۴ - ۰۲:۰۸

برگی از تاریخ

\n\n

ولد چموش

\n\n

فکرشهر: مسعودمیرزا یا همان ظل السلطان پسر ارشد ناصرالدین شاه قاجار از بطن مادری صیغه ای بود که گرچه به یُمن مرگ برادران بزرگتر از خود، به عنوان فرزند ارشد سلطان صاحبقران در منصب حاکم اصفهان و فارس و دیگر مناطق مرکزی ایران سال های سال تسمه از گرده رعیت بینوا کشید و آتشی سوزاند که آن سرش ناپیدا بود اما به دلیل غیرقاجاری و نیز صیغه ای بودن مادرش، آرزوی ولیعهدی بدلش ماند و تا آخر عمر ولیعهدی را حق خود می دانست نه مظفرالدین شاه علیل و بیمار و سلیم النفس که بیشتر به کودکی سالخورده می ماند تا ولیعهد مملکتی مثل ایران.

\n\n

 این شاهزاده چاق و گوشتالو که از سن یازده سالگی به مناصب مهم حکومتی رسیده بود، با دادن رشوه و پیشکشی به پدر تاجدارش تقریبا بر یک سوم ایران که شامل اصفهان، فارس، بروجرد، عراق، خوزستان، یزد، لرستان، کرمانشاه، کردستان، محلات، گلپایگان، خوانسار، ملایر، کمره، تویسرکان و نهاوند مقتدرانه حکومت کرد.

\n\n

 وقتی هم که شاه به اشاره و گوشزد روس ها که او را حسابی از پسر بلند پرواز و گردنکشش ترسانده بودند ( ظل السلطان واقعا هم ترس داشت ) او را از همه مناصبش جز حکومت اصفهان عزل کرد و دیگران را به جایش گمارد می گویند تا سه روز از ترس ظل السلطان احدی جرات قبول این پست ها را نداشت.

\n\n

\n\n

 ظل السلطان در مدت حکومت خود در اصفهان مرتکب جنایات بیشماری شد و بعضی حکایت و داستان ها که از مراتب شقاوت او نقل شده باور نکردنی است. مثلا می گویند او در دوران حکومتش بر اصفهان طوری تخم ترس و وحشت را در دل مردم کاشته بود که کسی جرات شکایت از او نزد پدرش را نداشت.

\n\n

می گویند یک تاجر اصفهانی که بخش بزرگی از اموالش توسط ظل السلطان غارت و چپو شده بود دل به دریا زد و هر طور بود خود را به دربار تهران رساند و عریضه ای مبنی بر تظلم و دادخواهی به ناصرالدین شاه داد. شاه دستخطی خطاب به ظل السلطان می نویسد و از فرزندش می خواهد اموال تاجر را پس بدهد. تاجر بیچاره با خوشحالی و این امید که ظل السلطان نمی تواند از دستور پدر سرپیچی کند نامه را برمیدارد و به حضور حاکم شرفیاب می شود. ظل السلطان وقتی دستخط شاه را می بیند می گوید: عجب دل و جراتی داری که شکایت مرا به شاه کرده ای من باید این دل تو را ببینم. آنگاه دستور می دهد همانجا سینه تاجر بخت برگشته را بشکافند و قلب او را بیرون بیاورند تا شاهزاده آن را تماشا کند؛ یا اینکه می گویند یکروز دستور داد مرد بیگناهی را در سرمای زمستان و روی برف ها سر ببرند چرا که جناب شاهزاده هوس کرده بود رنگ خون روی برف را ببیند.

\n\n

 شاید یکی از زشت ترین کارهای ظل السلطان که شخصا هر وقت می شنوم حالم دگرگون می شود تخریب بسیاری از بناهای تاریخی و بسیار زیبای دوره صفوی در اصفهان است. بناهایی مانند تالار اشرف، بادامستان، قصر نمکدان، بهشت برین، کلاه فرنگی، باغ تخت، تخت طاوس، عمارت جهان نما و بسیاری دیگر از ابنیه تاریخی که بدستور این شاهزاده وحشی و نیمه دیوانه تخریب شد. 

\n\n

در شرح قساوت و نامردی ظل السلطان همین بس که وی بدلیل طمع در تصاحب اموال و ثروت مشیرالملک دستور داد او را با قهوه قجری مسموم کنند؛ مشیرالمکی که نه تنها سالیان دراز وزیر و پیشکار او بود بلکه در یک مورد حتی جانش را هم نجات داده بود که برای حسن ختام یا بهتر است بگویم "قبح ختام" داستان آن را می نویسم.

\n\n

 یکروز به ناصرالدین شاه خبر می دهند که ظل السلطان دستور داده شمشیری بسازند و روی آن حک کنند " مظفرکُش" ( ظل السلطان با مظفرالدین شاه برادر بودند و هر دو پسران ناصرالدین شاه). ناصرالدین شاه عصبانی می شود و دستور توقیف ظل السلطان یا به قول خودش " این ولد چموش" را صادر می کند و می گوید: قبل از اینکه برادرت را بکشی خودم گردنت را می زنم. مشیرالملک که ازقضیه خبردار شده بود فورا به تهران می رود و خود را به پای شاه می اندازد و تقاضای عفو و بخشش می کند. شاه می گوید: بخاطر تو ظل السلطان را نمی کشم اما دستور می دهم چشمهایش را کور کنند. مشیرالملک التماس می کند که: قبله عالم چشم های ظل السلطان را به من بفروشند و قیمت آن را هم خودشان تعیین کنند. شاه فکری می کند و می گوید: یک توپ پارچه صرف دوختن کیسه برای پول طلا و اشرفی برای بهای این معامله می شود. مشیرالملک تمام این پول را از ثروت شخصی خود به شاه می پردازد و جان و چشم ظل السلطان را نجات می دهد. آنگاه همین مرد به طمع تصاحب ثروت شخصی که جانش را نجات داده بود دستور می دهد او را با قهوه معروف قجری مسموم کنند و بکشند.

\n\n

ظل السلطان که بعد از به توپ بستن مجلس از ایران تبعید شده بود پس از خلع محمدعلی شاه به خیال تصاحب تاج و تخت افتاد و به ایران آمد اما مجاهدین گیلان او را در مرز گرفتند، سیصد هزار تومان به پول آن زمان جریمه کردند و از کشور بیرون انداختند. این شاهزاده خوشگذران و بی رحم در اواخر عمر به کشور بازگشت اما پس از اینکه پسر جوانش بهرام میرزا در دریا غرق شد، او نیز مشاعرش را از دست داد و دیوانه شد و اندکی بعد هم در سن 70 سالگی درگذشت.

\n\n

 

\n

ارسال نظر
آخرین اخبار
مطالب بیشتر