چهارشنبه ۱۹ ارديبهشت ۱۴۰۳
جستجو
آخرین اخبار استان بوشهر
مطالب بیشتر
کد خبر: ۱۴۳۱۲۰
چهارشنبه ۲۸ تير ۱۴۰۲ - ۰۱:۲۳

فکرشهر ـ عبدالرضا عبدالهی: وانت تویوتای سفید یکی از اهالی که سالی یک بار هم از مسیر خانه ما عبور نمی کرد، یک دفعه جلوی «سلطان» سبز شد. راننده چند سالی از او بزرگ تر بود. صورت پهنی داشت و معمولا ریش و سبیلش را از ته می تراشید. آدم فهمیده و سرد و گرم چشیده ای بود.

او و چند تا راننده دیگر، هر روز صبح خروس خوان، اهالی را که هر کدام، مرغ و خروس زیر چُلِشون بود یا ماست و لَلَک و تخم مرغ توی توبره داشتند، پشت وانت سوار می کردند و به شهر می بردند. قبل از ظهر، قبله یا غرب دِرِه، زن ها و مردها، با زنبیل بازاری پر از مایحتاج روزانه شان، مثل خواهر و برادر کنار هم پشت وانت می نشستند و مسیر شهر تا روستا را با هم می گفتند و می خندیدند و به ده بر می گشتند.

اما این راننده با بقیه فرق می کرد و دیسیپلین خاصی داشت. برای اهل محل، زیادی آدم دقیق و سر وقتی بود. همان ساعتی که می گفت از شهر برمی گشت، حتی اگر بار مسافر تو ماشینش بود و خودش نبود.

یک روز، «سلطان»، بعد سلام و احوالپرسی، رفت و جلو ماشین سوار شد. به خاطر سرما روی اتاق وانت چادر برزنتی کشیده بودند. برای جا به جایی احشام، یه نرده فلزی مشبک با دو تا لولا به اتاق وصل شده بود. آن روز راننده نرده را به پشت اتاق ماشین قفل کرده بود به طوری که امکان ورود به اتاق وجود نداشت. من که حال پیاده روی نداشتم، به خودم گفتم سنگ مفت، گنجشک مفت. بدون این که سلطان یا راننده متوجه بشوند سریع پریدم روی سپر ماشین و با دست هایم نرده آهنی را گرفتم. ماشین راه افتاد. از کنار گله گوسفندها گذشت و کوچه های ده را پشت سر گذاشت و به ورودی ده که مدرسه هم آنجا قرار داشت رسید. از شانس بد، حتی یک مسافر هم سر راهش سبز نشد و بدون توقف از جلوی مدرسه گذشت. کم کم نگران شدم. ولی از ترس سلطان و اطمینان از این که ورودی جاده اصلی مسافر هست و توقف می کند، سکوت کردم و همان طور آویزان ماندم.

از شانس خراب من، نه تنها مسافری سرِ جاده نبود، هیچ ماشینی هم از سمت بندر نمی آمد. به فکرم نرسید که داد و فریادی کنم یا با دست به بغل وانت بزنم که متوجه بشوند. راننده هم که حال عوض کردن دنده را نداشت با همان سرعت وارد جاده آسفالته شد. از شدت سرما صورتم یخ زده بود و گوش هایم داشت کنده می شد. دندان هایم بهم می خورد و انگشت هایم کرخت شده بود. شاید پتروس فداکار، اگر انگشتش را از تو سوراخ سد در می آورد، اتفاق بدی برایش نمی افتاد، اما زندگی من بسته به برجا ماندن انگشت هایم لای نرده های مشبک اتاق وانت بود. باد سردی که از بغل وانت می وزید، از تو آستین کاپشن سورمه ایم رد می شد، می رفت تا زیر بغلم و از زیر چانه ام بیرون می زد و تو صورتم پخش می شد. به اندازه کوله پشتی یک رنجر تیپ هوابرد، تو کیف پشت کولی ام دفتر و کتاب جمع شده بود. تحمل وزن زیاد کیف، هر لحظه سخت تر می شد.

پاچه شلوار کرم رنگم با عبور هوای سرد پف کرده و من را شبیه عروسک های بادی جلوی رستوران ها می کرد. وانت تویوتا تو جاده آسفالت با سرعت به سمت شهر در حرکت بود. دود اگزوز ماشین از پایین به طرف بالا می پیچید و صاف توی دماغ و چشم هایم می رفت. از سرما و دود، اشک از آن ها جاری شده بود. از لحظه ورود ماشین به جاده، جناب جان آفرین آغوش مهربانش را به رویم باز کرده و منتظر تسلیم شدنم بود. معلوم بود این دفعه دیگر نمی خواهد دست خالی برگردد. آفتاب کم جان زمستانی تازه بالا آمده بود. یک گله بزرگ گوسفند توی علف های کنار جاده، روبروی مرقد «امامزاده شاه نورالدین»، مشغول چرا بودند. بخار از دهنشان بیرون می زد. بدبختانه آخرین بره کمی قبل از عبور ما از جاده رد شد و ماشین بدون کاهش سرعت به راهش ادامه داد. بارش باران روزهای قبل، کنار جاده برکه های آب درست کرده بود.

فکری به سرم زد. آرام دست های یخ زده ام را از روی نرده مشبک فلزی اتاق وانت جا به جا کردم. همزمان پاهای بی حسم را روی سپر ماشین کشیدم و خودم را به گوشه سمت راست رساندم. آماده شدم که از وانت به شانه خاکی جاده بپرم؛ شاید توی یکی از برکه های آب بیفتم و آسیب کمتری ببینم. پاهام می لرزید و دست هام دیگر توانی نداشت. چند بار تا سه شمردم. یک دفعه ماشین از کنار یک تابلوی بزرگ سبز رنگ اداره راه گذشت. از فکر این که موقع پرش به یکی از تابلوها برخورد کرده و مثل کَلِه رطب له شوم، به خود لرزیدم. پشیمان شده و خواستم برگردم سر جای قبلی ام، ولی ناگهان سگک کمربند شلوارم پشت نرده فلزی گیر کرد و باز شد. شلوار از پام افتاد. هر دو دست یخ زده ام به نرده بند بود. حالا غیر خودم، آبرویم هم بر باد رفته بود. با هر فلاکتی بود سعی کرد بنشینم و شلوارم را بالا بکشم. دست راستم به نرده بود. آرام خم شدم و دست چپم را سمت شلوار دراز کردم. بند کیف پشت کولی ام از دستم سر خورد و بیرون آمد. آن بند دیگر هم که تحمل وزن کیف را نداشت پاره شد. در یک لحظه کیف خوشگلم روی آسفالت افتاد، دور خودش چرخید و خورد به لبه پل. درش باز شد و کتاب و دفترهایم کنار جاده پخش شدند. چیزی نمانده بود تعادلم را از دست داده و از پشت وانت پایین بیفتم. از آنجا رانده و از این جا مانده، به هر جان کندنی بود سر پا ایستادم. با افتادن کیف، سبک شدم. احساس زائویی را داشتم که تازه فارغ شده بود. شدت سرما تا مغز استخوانم رسیده بود.

با دود سفید و بوی سوختن چیزی از پایین پام، رشته افکارم پاره شد. همانطور که نرده فلزی را با دو دست گرفته بودم و پشتم به آسفالت بودم، پایین را نگاه کردم. پاچه چپ شلوارم با وزش باد، زیر ماشین به اگزوز چسبیده و در اثر حرارت آتش گرفته بود.

ننه، خیاط ماهری بود و پارچه ها را به خوبی می شناخت. اما پدر بی پولی بسوزد. همیشه از پارچه فروش دوره گرد، ارزان ترین ها را می خرید. پارچه از جنس پلاستیک بود، به همین دلیل نصف پاچه شلوار آتش گرفته بود. باید خودم را از دست شلوار خلاص می کردم. ولی از آنجایی که ننه کفشم را دو شماره بزرگ تر از پایم گرفته بود تا به درد سال های بعد هم بخورد، کفش توی شلوار گیر کرده بود و کنده نمی شد. به هر زحمتی بود پای راستم را از توش بیرون آوردم. پاچه راست که آزاد شد، باد چسباندش به سمت چپی که در حال سوختن بود و آن هم آتش گرفت. راننده و سلطان تازه حرف هاشان گل انداخته بود. اگر کل اتاق وانت می سوخت و خاکستر هم می شد، خبر نمی شدند. شاید در حالی که من این پشت داشتم به تاریخ می پیوستم، آن ها از رادیو ماشین برنامه تقویم تاریخ گوش می کردند.

در این مدت، حتی یک ماشین هم پشت سر ما پیدا نشده بود. با وزش باد، شلوار گُر گرفته بود ولی هر چه تلاش می کردم کفش گیر کرده و بیرون نمی آمد. انقدر پای چپم را با شدت عقب جلو کردم که بالاخره شلوار جدا شد و رفت توی آسمان. نفس راحتی کشیدم و پایم را گذاشتم روی سپر وانت. پایم یخ کرد. خوب که نگاه کردم دیدم شلوار و کفش با هم کنده شده و فقط جوراب به پاهام مانده بود. در همین لحظه وانت از کنار راه فرعی خاکی رد شد که با هزار متر فاصله به یک مرغ داری منتهی می شد. مرد مرغ فروش میان سالی که کلاه بافتنی مشکی رنگی به سر داشت، از همه جا بی خبر سوار بر موتور هوندا هفتاد زهوار در رفته اش، داشت از فرعی وارد جاده آسفالت می شد. دو تا سبد مرغ پرورشی زنده ترک موتورش بود. با شنیدن نعره بلندی سرم را به پشت چرخاندم. لنگ کفش و شلوار سوزان مثل شهاب سنگ، روی سر مرد بیچاره فرود آمده بود. کنترل موتور از دستش خارج شد و رفت و وسط برکه آب سرد و گل آلود افتاد. زود از جایش بلند شد. خوشبختانه آسیب جدی ندیده بود. سبدهای مرغ زیر آب رفته و مرغ ها توی آب بال بال می زدند. باد سردی توی گوشم پیچید و درد گرفت.

با حسرت به داخل اتاق وانت خیره شدم. مانند کوهنوردی بودم که توی کولاک برف و سرما، نفس های آخر، خودش را به جان پناهی رسانده که درش قفل شده بود. دیگر همه چیز تمام شده بود. غزل خداحافظی را خوندم: ای دنیا، ما گذشتیم و گذشت آنچه تو و سلطان با ما کردی... . ته دلم به حال سلطان می سوخت. همین چند وقت پیش بود که عمه قزی، عمه محبوبش به رحمت خدا رفته بود.

توی آخرین لحظه احساس کردم سرعت ماشین دارد کم می شود. به ده بعدی رسیده بودیم. تنها مسافر لب جاده، آشنای راننده از آب درآمد. بالاخره ماشین ایستاد. بنده خدا من را که دید، چشم هایش عین وزغ گرد شد و دهنش از حیرت باز ماند. از این که یک پسربچه 9 ساله را با شورت گل گلی مامان دوز، یک لنگه کفش به پا و آویزان از اتاق وانت می دید، شاخ درآورده بود. من که باورم نمی شد ماشین توقف کرده، آرام سرم را طرفش چرخاندم و بدون این که پلک بزنم، بر و بر نگاهش کردم. بیشتر ترسید. داد زد یا حضرت عباس و دوید سمت راننده. سلطان پیاده شد آمد پشت ماشین. توی چشم هابش هم خشم بود هم ترحم. مانده بود چه بگوید. من که تقریبا منجمد شده بودم، حتی نمی توانستم درست راه بروم. سلطان دستم را گرفت، برد جلو ماشین کنار خودش نشاند. کتش را روی پاهایم انداخت. راننده بخاری را تا آخر باز کرد. دور زد و برگشت سمت ده. مرتب سرش را تکان می داد و خدا را شکر می کرد. به سلطان می گفت حتما گاوی گوسفندی قربانی کند.

توی راه برگشت، مرغ فروش را دیدم. مثل مرده ای که از قبر درآمده باشد، سر تا پا گِلی بود و از سرما می لرزید. موتورش را از آب درآورده بود. چاقوی خونی توی دستش را، تو هوا می چرخاند و عربده می کشید. معلوم بود همه مرغ هایش را سر بریده بود. لنگ کفش و تکه کمربندم را مانند مدرک جرم تو دستش گرفته بود. راننده تا مرد را دید گفت: «ای مردک، کِلووِ، عاقله؟ سیچِه ایطَری می کنه؟ لا اله الا اله، خدا به خیر کنه، امروز چه روز نحسی واویده»!

جرات نکردم واقعیت را به سلطان بگویم. با حساسیتی که نسبت به حق الناس داشت، حتما می رفت تا خسارت مرد را جبران کند و حلالیت بطلبد. اما مرغ فروشی که من دیدم، خون جلو چشم هایش را گرفته بود و اهل بخشش نبود. کسی که دَه دوازده تا مرغ را یک جا سر بریده بود، یک آدم هم روش.

جلوتر که آمدیم، با گرمای بخاری کمی یخم وا شده بود. با اشاره دست، کیفم را که آن طرف خیابان افتاده بود، به سلطان نشان دادم. راننده ماشین را نگه داشت. گله گوسفندها به دفتر و کتاب هایم حمله کرده بودند. نصف کتاب علومم را سلطان از دهن یک بز سیاه و سفید درآورد. دفتر ریاضی توی دهن یه کُوِه شاخدار بود و دیگر چیزی ازش باقی نمانده بود. به ده که رسیدیم، راننده ما را در خانه رساند و خودش از ترس نحوست آن روز به خانه اش رفت. سلطان وارد خانه شد و ننه را صدا زد: «زن بیو ای شاخ شمشادتِ تحویل بگیر. گَمِ خوش می زنه، گُردِ سُوز میجِیِه. وُ ماشین مردک دولوویز واوویده. بچه نادون الدنگ»؛ بعد هم در حیاط را محکم کوبید و به شهر رفت.

تا دو هفته سینه پهلو کرده و مدرسه نرفتم. آن حادثه طولانی ترین و سخ ترین 10 دقیقه عمرم بود. از آن روز به بعد تا وقتی راننده زنده بود، کسی ندید سواره یا پیاده از سمت خانه ما رد شود.

ارسال نظر
آخرین اخبار
مطالب بیشتر