فکرشهر: محمد میگوید: نزدیک بود از تشنگی بمیریم. این قصه سهماه پیش است که پدرش او را دوباره به ایران فرستاد با چند نفر از اقوامشان که هیچکدام از مرز ایران نگذشتند و بعد از تیراندازی و فرار دستگیر شدند. کسی که او را به همراه چند بچه دیگر از زاهدان به تهران آورد، فراموش کرده بود برایشان آب بخرد...
کد خبر: ۳۳۷۶۷ تاریخ انتشار : ۱۳۹۶/۰۳/۰۶