با هزار و یک عجز و عتاب و لابه خم میشه روی قفل مغازه و قفل رو باز میکنه وکرکره رو میده بالا. اونقده زور میزنه که انگاری یه ضرب می خواد وزنه دویست کیلویی رو ببره بالای اون کلّه پوکش! کرکره که می ره بالا انگاری یه سی سالی میشه که «سلمانی قاسم» رو چش و چارش دید میزنه رو در مغازه. می ره تو و به عادت مرسوم قبل از هر کاری ریختشو توی آینه-ی گل و گُشاد سلمونی دید میزنه. بلاهت ناشی از اینکه چه قیافهی سه در چهار مضحکی داره از سروشکلش می باره. دستی می کشه جلوی سرش که دیگه مث یه بیابون برهوت عاری از مو شده! ورود یه مشتری از فکر و خیال درش میاره. آقاهه عجله داره. «آقا قربونت، یه کوچولو از روش وردار! زیاد نه. یه ماشین هم دورش بزن. فقط فدات شم، عجله دارم، یه خورده سریعتر!»
قیچی و شونه رو بر میداره و یه نیگا میندازه به ساعت دیواری مغازه، زیر ساعت یه لوح تقدیر قدیمی و پوسیده داخل یه قاب چوبی جا خوش کرده و میخکوب شده به دیوار. تنها چیز موندنی بچگی هاش، که دوس داره همیشهی خدا جلوی چشاش باشه. نه قبل از اون دوران کسی بود و نه بعد از اون کسی شد! روزی که از مدرسه گرفتش با رفیقش اِسی، عینهو موشک زدن بیرون و ولو شدن تو کوچه و خیابون. اِسی دوسال مردود شده بود. هیکلش دو برابر من بود، درس خون نبود، تمام فکر و ذکرش کفتر و کفتر بازی بود، بروبچّههای لات و لوت محل اسمشو گذاشته بودن «اِسی کفتری»! صب تا شوم کارش این بود که چمبرک بزنه روی پشت بوم و کفتر شوت کنه توی هوا! فکر نکنم توی این دنیای گل و گشاد کفتری پیدا می شد که اِسی تیر و طایفه و نسل و نژادش رو نشناسه! باش رفیق بودم چون بچّه همسایمون بود و بابام با باباش سلام و علیک داشت. بابام همیشه میگفت هوای بچه همسایهها رو باهاس داشته باشین چشامون تو چش همدیگس.
اون روز دم درخونه از اِسی جدا شدم و سرم رو عینهو گاومیش انداختم پائین و هل خوردم تو خونه، از شدت کیف و حال گرفتن اون لوح تقدیر، واسه نمره اول شدن میخواستم بال دربیارم. جماعت خونه همچنین کیف کردن که انگاری مریخ رو پیاده فتح کردم! روزای قبل اگه لاشهام هم روی زمین بو میکرد کسی خودشو صاحاب نمیکرد اما از اون روز حسابشون با من عوض شد. آخه تشویقی گرفتن کار هرکسی نبود. باهاس جون میکندی واسه قاپیدنش. اون سال رو خیلی درس خونده بودم اما بگی نگی شیطونی هم میکردم.
حالا کسی شده بودم واسه خودم. دیگه محل سگ به کسی نمی-ذاشتم. توی کوچه و خیابون پک و پوزم رو میدادم بالا و با پیف و پوف راه میرفتم. یه مدت که گذشت دیگه اِسی هم توی چشام سیاه شده بود. بیچاره اِسی روزای اول، سر صب دق الباب میکرد که با هم بزنیم بریم مدرسه امّا حالا هر روز واسش یه بهونهای ردیف میکردم که باهاش نرم و توی کوچه و خیابون و پیش اهل محل، دچار حس کثیف کسر شأن قدم زدن با اون نشم! دیگه واسم افت داشت بودن با اون. توی مدرسه هم مدیر و ناظم و جماعت معلّم روی من حساب دیگهای باز کرده بودن. ناظممون که ناخون میکشید از برو بچهها حالا اونقده باحال شده بود و هوای منو داشت که نگو و نپرس.جوری قربون صدقم می رفت انگاری نسل پونزدهم اقلیدس اونجا درس میخونه. توی این گیر و دار جفتک بازی من و گرفتن انواع و اقسام ماهی از آب گل آلود، اِسی هم شده بود آینهی دق. یه حالت خاصی توی صورت بد ترکیبش بود که آدم رو از زندگی سیر میکرد، انگاری تو کف این بود که یه بلایی دور از جون سرمون بیاره، از دستم خیلی کفُری بود. دیگه بیخیالش شده بودم تا اون روز لعنتی! اون روز عصری ننهام یه تومن گذاشت کف دستم و راهیم کرد بازارچهی محل واسه خرید یه سری خرت و پرت. یه زنبیل گل و گشاد هم آویزونمون کرد.
توی کوچه اِسی رو دیدم که چوب کفتر پرونیش رو توی هوا میجمبوند. طبق معمول ده پونزده تا کفتر هم بالای سرش تاب میخورد. سلام تلخی کردم و رد شدم و حوالهاش کردم به کفتراش که یهو دست پت و پهنی خورد روی شونه هام، سرم رو چرخوندم، اِسی بود که نیشش تا بناگوش باز بود و اون دندونای بد فرمش ریخته بود بیرون؛ گفت: بی مرام... نالوتی... دیگه واسه ما هم کلاس میذاری؟ بابا تحویل بگیر! نمیدونستم بخندم از اون قیافهی سه در چار و نیش بازش، یا گریه کنم. از درد شونه هام که زیر اون دستای بی ریختش داشت له می شد داشتم میمردم؛ گفت: «اگه کیفت می کشه، یه دوری با ما بی کلاسا بزن. یه چیزی هم مهمونت میکنم. بدم نمیومد بعد این همه مدّت یه حالی به اِسی بدم. امّا آخه کلاسی که گذاشته بودم چی میشد؟». بزن بریم رفیق رو، که از دهن گشادش نثارمون کرد از دو دلی درم آورد. حالا یه بار که هزار بار نمیشد. باهاش زنبیل به دست راه افتادم. افتادم تو خط کوچه مدرسمون. چراش رو نمیدونم. جلوی مدرسه ما یه ساندویچی بود. گفت: امروز سیر میفرستمت خونه ی بابات! اول شیکمتو پر کن تا بعدش. ساندویچ و نوشابه رو که داد دستم به کلی کلاس و ملاس و این جور چیزا رو بی¬خیال شدم و عین یه گاو گشنه شروع کردم به نشخوار. انگاری یه سال بود اون شیکم کارد خوردم غذا توش نرفته بود. چوبش رو تکیه داد به دیوار و اون کفترای اکبیریاش نشستن رو تراس یکی از کلاسها. ساندویچ و بعدش نوشابه رو که انداختیم بالا گفتم: اِسی دستت طلا. دمت گرم. کاری نداری با ما؟ گفت: حوصله کن. کجا؟ اگه تونستی با سنگ یکی از کفترامو بزنی حالیم میشه یه چیزی بارته! اون وقت شوم امشب رو هم مهمون منی جیگرکی اصغرآقا. ای نیزه بره توی اون شیکمم. نامرد خم شد دو تا سنگ بد ترکیب برداشت و گذاشت کف دست من. منِ بیچارهی مفلوک رو میگی به رگ غیرتِ نداشتهام برخورده بود که یه الف بچهی الدنگ ما رو بی عرضه حساب کرده. سنگا رو گرفتم و ژست اومدم و یه دونش رو چارچنگولی تیر کردم سمت کفترای منحوسش؛ اما از اقبالم ده بیست متری بالا سرشون رد شد. مث کورا شده بودم. گاز نوشابه توی دل و دماغم پرشده بود. کفترا رو هم انگاری با چسب چسبونده بودن رو تراس. کفُری شده بودم. یه چشمم رو بستم و دومی رو واق کردم روی کفترا و شوتش کردم؛ صدای خرد شدن شیشهی پنجرهی یکی از کلاسا هوش و حواسم رو آورد سرجاش! هاج و واج وایساده بودم. انگار یه سطل که نه، سه چهار تا سطل آب تگری ریختن رو اون ملاج معیوبم! سرمو با بهت و حیرت چرخوندم سمت اسی، اما اِسی در کار نبود. غیبش زده بود. کفتری هم در کار نبود. چند لحظه بعد گوش چپم توی دستای گوشتالوی سرایدار مدرسه میپلکید و کشون کشون میبردم سمت مدرسه و توی راه، پشت سر هم، لیچار بارم میکرد.
فردای همون روز سر صف مدرسه ناظم که خون خونش رو میخورد، جلوی شصت هفتاد تا بچهی قد و نیم قد حق منو گذاشت کف دستم و یه چهار راه تمیز، با مکینه رو سرم تراشید.
یهو به خودم اومدم و قیافم رو توی آینه اون سلمونی خراب شده دیدم. جای کف دست اون مشتری بی¬معرفت روی صورتم مث لبو سرخ شده بود و از درد می سوخت ؛ به خودم اومدم و از اون زمان پرت شدم به حالا... نگاش کردم. عجب چهار راه با حالی روی سرش زده بودم!