پنجشنبه ۱۷ خرداد ۱۴۰۳
جستجو
آخرین اخبار استان بوشهر
مطالب بیشتر
اختصاصی فکرشهر/ گردشگری و صَرا دَرا؛
فکرشهر: در ماهنامه ی «فکر شهر» بخشی از صفحات به بحث گردشگری اختصاص یافته و به قلم یکی از فعالان این بخش، مناطق مختلف را در دیدگاه گردشگری، مردم شناسی و میراث فرهنگی به همراه تصاویر، توصیف می نماید.
کد خبر: ۱۹۱۰۸
دوشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۴ - ۱۱:۳۹

فکرشهر ـ مجید کمالی‌پور: وقتی صدای خواننده ی درون نوار کاست، خاموش شد، پل فهلیان را پشت سر گذاشته بودیم.

\n\n

نزدیکی های مسیری نوشته بود «مرقد بی بی بانو»؛ یادم به بی بانوی خودمان افتاد که در این وقت روز، زیر آفتاب زمینگیر کننده دارد روز گار می گذراند و تش باد تندی گرد و خاک را تا ته حلق فرو می کند...

\n\n

\n\n

در مسیری هنوز می شد قامت بلند نخل را دید که تا اینجا هم همراهمان آمده بود...

\n\n

دو راهی «بابا میدان» را که پشت سر بگذاری، باید بپیچی دست راست و رو به یاسوج کنی. همه اش 60 کیلومتر راه دارد ولی 60 کیلومتر نفس گیر... هر چه توان داری در پایت میگذاری که گاز را تا ته فشار بدهی ولی ماشین از پس این سر بالایی بر نمی آید... باید دنده معکوس بزنی و از چهار به سه و دو و گاهی به یک...

\n\n

در تونل اول، فرصت هست تا از ماشین جلویی رد شوی ولی تابلوهایی زیبا با رنگ تند، تو را از سبقت بی جا منع می کرد. مجبور بودی کندی حرکت ماشین جلویی را تحمل کنی تا تونل طویل تمام شود.

\n\n

«ماشین ها که ردیف میان یعنی پلیس ایستاده... سبقت نگیری ها»

\n\n

صدای خانم بود که سفارش به احتیاط می کرد.

\n\n

«خانم اگه پلیس باشه ماشین های روبرو خبر میدن... نگران نباش...»

\n\n

یاسوج شهری با معماری مناطق کوهستانی و به شدت نو شده، شهری که من با خصوصیات خودم زیبا دیدمش...

\n\n

از میدان «آریو برزن» و مجسمه پر ابهتش که بگذری، تابلوی آبشار یاسوج تو را به مقصد راهنمایی می کند.

\n\n

\n\n

بهشتی در میان دره! باید پنج شش کیلومتری در میان دره رو به یالا حرکت کنی تا به آبشار برسی. از سه چهار کیلومتری دیگر راه نیست که جلوتر بروی. باید ماشین را پارک کنی و در جستجوی جایی در میان این همه مسافر باشی...

\n\n

«آقا اجازه میدین ما اینجا کنارتون چادرمون را بر پا کنیم؟»

\n\n

«بچه برازجونین؟؟»

\n\n

«بله»...

\n\n

نی قلیانش را گذاشت زمین و همراهمان شد.

\n\n

دو سه سکو آن ور تر، چادر بزرگی بر پا بود و سه چهارتایی قلیان در حال دود شدن.

\n\n

«بچه بلند شین جل و پلاستون رو جمع کنید بیاید چادر اونوری جاتون را بدین به آقا»

\n\n

جوانی که قلیانش را ترک کرده بود، این را به دوستانش گفت...

\n\n

تا جای اهدایی را اشغال کنیم، کمی گذشت... یکی از جوانان یواشکی گفت: «آقای کمالی پور امشب مهمان ما هستین.. تو چادر منتظرتونم»...

\n\n

دیدن آبشار هدف اصلی بود. اهل و عیال راه افتادند.

\n\n

باورم نمی شد بتوانم به آبشار برسم... سه کیلومتری را باید با یک شیب تند و خرد کننده طی می کردم... نفس یاری کرد و رسیدم. پایم را «پتی»* کردم و در گودال زیر آبشار گذاشتم...

\n\n

سرما یواش یواش از نوک انگشتان تا عمق جانت نفوذ می کند و سر خوشی مطبوعی می دهد. تنت مور مور می شود و گرمای طاقت فرسای خودت را فراموش می کنی...

\n\n

\n\n

پایین آمدن راحت تر بود...

\n\n

حدودای ساعت 10 شب بود که خستگی راه و رانندگی و سرمای دره، یواش یواش چشمانم را سنگین کرد. آرام خزیدم در چادر تا کمی خستگی در کنم، ولی از پس پلک های سنگین بر نیامدم و..

\n\n

ساعت دوازده بود که از خواب بیدار شدم. هنوز زندگی اینجا جریان داشت و صدای موسیقی و شادی خانواده ها شنیده می شد.

\n\n

گفتم قدمی در سراشیبی بزنم...

\n\n

«آقای کمالی پور... سلام...»

\n\n

همان جوانی که عصر جایش را به ما داده بود...

\n\n

«سلام عزیزم».

\n\n

«قول دادی امشب با ما باشی...»

\n\n

«ای وای فراموش کردم؛ ولی میام یه ربع دیگه».

\n\n

جوان راهش را کشید و رفت...

\n\n

آهسته زیپ چادر را کشیدم تا خانم بیدار نشود، ولی شد...

\n\n

گفتم: من میرم پیش بچه ها.

\n\n

گفت: حواست باشه.

\n\n

بچه های مزارعی بودن... چقدر ساده و صمیمی.

\n\n

شب نشینی من با بچه ها از ساعت سه و نیم هم گذشت.

\n\n

وقتی خداحافظی کردم میزبانم؛ سید؛ تا کنار چادر با وسواس همراهی ام کرد. سرم را روی بالش گذاشتم؛ در هیاهوی نیمه شب دره، هجوم لشکر خواب مقاومتم را در هم کوبید...

\n\n

تا صبح چیزی نمانده بود.

\n\n

*پتی: برهنه.

\n\n

\n\n

\n

ارسال نظر
آخرین اخبار
مطالب بیشتر