سه‌شنبه ۲۵ ارديبهشت ۱۴۰۳
جستجو
آخرین اخبار استان بوشهر
مطالب بیشتر
کد خبر: ۸۸۵۲۹
دوشنبه ۲۰ ارديبهشت ۱۴۰۰ - ۱۱:۵۴

فکرشهر ـ نرگس محمدزاده فرد/ الهام راسخی: نه سختی های آن روزهایشان را شرح می دهد و نه 4 سال فراق اجباری از شاعری در گوهردشت کرج را؛ و از آن چه بر او و همسرش گذشته، به عنوان «سفری اجباری» یاد می کند. نزدیک به نیم قرن تجربه زیسته در کنار «فرج الله کمالی»، این زن قوی را محتاط تر کرده است. شاید هم به حرمت مردی این کار را می کند که هرگز تمایلی به بیان مشکلات و سختی هایش نداشت و هیچ وقت از آن چه بر او گذشته بود، سخنی به میان نیاورد و گلایه ای نکرد؛ باز هم آرام و متین ماند و باز هم برای مردم شعر سرود و تا روزهای آخر هم به خاطر اشعارش، در پیچ و خم دفاع های طولانی ماند. «زهره سلیمی»، همان زن است که آغاز سخنش هم با شعر «کمالی» است: «آغاز سخن سلام باشد بد نیست/ حق رهبر هر کلام باشد بد نیست»؛ و وقتی اشک ها برای جاری شدن در چشمانش حلقه می زنند، به حرمت ما، بغضش را فرو داده و مانع اشان می شد تا گوشه کوچکی از آن چه بر او و همسر و فرزندانش رفته، آرزوهای برآورده نشده، برخی مشکلات و تلاش ها و اهداف رسیده و در کل، زندگی اشان را با ما به اشتراک بگذارد؛ تا داستان خودشان را بگوید.

فکرشهر: خانم سلیمی عزیز، شما کجا و چطور با استاد کمالی آشنا شدید؟
«کمالی» از اقواممان بود. طبیعتا با همدیگر رفت و آمد خانوادگی داشتیم. اما آن زمانی که من باید کمالی را می شناختم و به سنی رسیده بودم که می توانستم تشخیص بدهم و بتوانم بهتر با او آشنا بشوم، آن موقع ها کمتر او را دیده بودم؛ چرا که برازجان نبود. سال آخر دبیرستانش بوشهر بود بعدش هم به دانشگاه اصفهان رفت و من کمتر او را دیده بودم. تا اینکه تصادفا یک روز من با مادرم در خیابان بودیم و می خواستیم جایی برویم که سر راه با آقای کمالی برخورد کردیم. ایشان هم با خواهرش بود و با هم سلام و علیک و احوال پرسی کردیم؛ گویا در تعطیلات آخر ترم بود که به برازجان آمده بود. دو هفته ای که تعطیل بود، بعد از آن آشنایی که ما در خیابان تصادفی همدیگر را دیده بودیم، در همین دو هفته، 5-4 مرتبه به خانه ما آمد و به شکل های مختلف و به بهانه های مختلف سر صحبت را با من باز می کرد و نظرم را در مورد مسائل مختلف می پرسید... بعد از آن چندباری که همدیگر را ملاقات کردیم، همان سال ما نامزد کردیم. سال 1350 بود و تا 4 سال نامزد بودیم. سال 1354 ازدواج کردیم. چون تا دانشگاه تمام شد و بعد به سربازی رفت زمان برد؛ سال اولی که استخدام مرکز بهداشت شد، ما زندگیمان را شروع کردیم. 

فکرشهر: نسبت فامیلیتان چه بود؟ 
عموزاده بودیم؛ پدرهایمان باهمدیگر عموزاده بودند.

فکرشهر: شما چندخواهر برادر هستید و ایشان چند خواهر برادر بودند؟
من با خودم 5 تا خواهر بودیم و سه تا برادر. من فرزند چهارم و دختر سوم بودم. کمالی  سه برادر و 4 تا خواهر.

فکرشهر: پدر و مادرهایتان چکاره بودند؟
مادرهایمان خانه دار بودند. پدر من تاجر بود و آن زمان بزرگ ترین مغازه پخش مواد غذایی را داشت؛ عمده فروشی برنج و روغن و... کمالی هم وقتی 5 ساله بود پدرش را از دست داده بود. پدرش کشاورز بود. از زمان کودکی زیر نظر برادر بزرگش بود. 

فکرشهر: آن زمانی که با مادرتان در خیابان به آقای کمالی برخورد کردید، شما چه حسی داشتید؟ اصلا احساس خاصی نسبت به ایشان داشتید؟
نه اصلا. به عنوان یک عموزاده به ایشان سلام کردم. همان زمان هم در خانواده ما شخصیتی بود که از او زیاد تعریف می شد؛ به عنوان یک انسان موفق و انسان خوب. همیشه صحبتش که می شد خانواده ما نظر خوبی به او داشتند. 

تصویری از مرحوم کمالی در سال های جوانی

فکرشهر: وقتی که از شما درخواست ازدواج کردند چطور؟ رسمی آمدند خواستگاری یا اول از خودتان پرسیدند و بعد آمدند خواستگاری؟

زیرکانه از خودم پرسیده بود؛ بعد خودش برایم توضیح داد که تو با صحبت هایت به من نشان داده بودی که بی میل نیستی؛ و من نمی دانستم وقتی به خانه ما می آید، برای چه دارد این سوالات را از من می کند. فقط چون آدم تحصیل کرده ای بود کنار هم که می نشستیم خوشم می آمد که با او صحبت کنم. گفت من جواب خودم را از سوالات گرفته بودم. بعد از این که خواستگاری کردند، خانواده من پذیرفتند و من هم قبول کردم.

فکرشهر: فرمودید در آن دوهفته به بهانه های مختلف به منزل شما می آمدند و سوالاتی از شما می پرسیدند و بعدا هم خودشان موضوع را به شما گفتند؛ می خواهم بدانم درباره چه از شما سوال می کردند؟
عقاید من را در مورد مسائل مختلف سوال می کرد؛ در مورد زندگی، جامعه، تحصیل؛ و باور کنید دخترهای آن زمان آن قدر غافل بودند که من نمی دانستم هدفش از پرسیدن این سوالات چیست.

فکرشهر: آن روزی که در خیابان همدیگر را دیدید، شما چند سالتان بود؟ متولد چه تاریخی هستید؟
من کلاس هشتم دبیرستان بودم. کمالی سال دوم دانشگاه بود. سن زیادی هم نداشتم اما با آشنایی با کمالی می شود گفت بزرگ شدم. متولد 6 مرداد 1333 هستم.

فکرشهر: دانشگاه اصفهان چه رشته ای می خواندند؟
زیست شناسی.

مرحوم «کمالی» در زمان دانشجویی در اصفهان

فکرشهر: دیپلم شما چه رشته ای بود؟
رشته طبیعی نظام قدیم.

فکرشهر: خیلی خوب بوده که آن زمان دیپلم گرفتید.
آن زمان که من دیپلم گرفتم تک و توکی از بچه ها دانشگاه می رفتند. من همان سالی که دیپلم گرفتم ازدواج کردم و بعد هم فوری بچه دار شدم و وقتی می خواستم ادامه تحصیل بدهم شرایط برایم فراهم نشد، وگرنه کمالی همیشه به من می گفت از نظر من تو فوق لیسانسی. این را می گفت که من وسوسه ادامه تحصیل نداشته باشم. {می خندد}.

فکرشهر: نه. من فکر می کنم ایشان درست می گفت چون حقیقت داشته...
نه... نه... می خواست من را راضی کند؛ چون بچه ها کوچک بودند و ادامه تحصیل با وجود آنها سخت بود. 

فکرشهر: درود بر شما. راحت ازدواج کردید؟ کسی مخالف نبود؟
نه؛ چون خانواده ام خیلی کمالی را قبول داشتند مشکلی نداشتیم؛ نامزدیمان هم که طولانی شد به خاطر تمام شدن دانشگاه کمالی و مدرسه خودم و بعد سربازی او بود. حتی در دوره سربازی هم پیشنهاد ازدواج داد، اما خانواده من نپذیرفتند.

فکرشهر: در این چهار سال نامزدی، رابطه تان به چه شکل بود؟ چطور با هم در تماس بودید؟
در دوران دانشگاه زمان هایی که تعطیل بود بیشتر اوقات با همدیگر بودیم. یا او خانه ما بود یا من خانه آن ها بودم. با همدیگر سفر می رفیتم در حد شهرهای نزدیک. با این وجود که در آن زمان برازجان خیلی سخت می گرفتند که ارتباطات با هم به آن شکل باشد، اما خانواده من چاره کمالی نمی کردند.{حریف کمالی نمی شدند}.

فکرشهر: نامه نگاری هم داشتید؟ 
بله؛ من نامه هایمان را تا چندسال پیش هم داشتم. اما به دلایلی آن ها را از بین بردم. 

فکرشهر: خانم سلیمی عزیز؛ فرمودید شما دیپلمتان را گرفتید و ایشان هم رفتند سرکار و ازدواج کردید. اولین فرزندتان کی به دنیا آمد؟ چند بچه دارید و در چه زمانی به دنیا آمده اند؟
4 بچه داریم. دو دختر و دو پسر. اولین فرزندم 11 آذرماه 1355 به دنیا آمد. دو تا بچه داشتم که کمالی به یک سفر طولانی رفت. وقتی که او رفت من متوجه شدم که بچه سوم را هم باردار هستم. بچه دومم دو ماهش بود که کمالی به آن سفر رفت و بعد من متوجه بارداری ام شدم. دو بچه اولم پسر بودند و بچه سومم دختر بود. به یک سفر طولانی رفتند که برای رفتن اجبار داشت نه اینکه با میل خودش باشد. سال 1360. قرار بود این سفر سه سال طول بکشد اما  کشید به 4 سال. در این سه سال من و بچه هایم خیلی امیدوار بودیم و سختی را تحمل کردیم به این امید که این سه سال تمام شود و او برگردد اما با تمام تلاشی که کردم و به همه جا می رفتم، سه سال به 4 سال کشیده شد.  
پسر دومم سال 1360 به دنیا آمد و تقریبا دو ماهش بود که کمالی رفت و دخترم سال 1361 به دنیا آمد. من نمی دانستم که باردار هستم ولی او گفت وقتی از برازجان داشتم می رفتم خواب دیدم که شما باردار هستید؛ در اتوبوس خواب دیده بود. بعد از4 ماه که ما همدیگر را دیدیم تا وارد شدم ازم سوال کرد و گفت که من می دانستم... 
انسان خیلی عجول است، فکر می کند و تصمیماتی که می گیرد خیلی عجولانه است؛ من همان موقع که متوجه شدم باردار هستم این قدر ناراحت شدم که مدام به این فکر می کردم که چرا این مصیبت ها همه با هم برای من پیش آمد؟ و در این شرایط بچه شیرخوار و بچه کوچک دارم؛ کمالی نیست و تمام امکانات زندگی به روی من قطع شده حتی من یک دفترچه بیمه نداشتم و حقوقم قطع بود و در این شرایط باردار هم شده بودم. خیلی ناراحت بودم ولی بعد متوجه شدم که خداوند من را خیلی دوست داشت، چرا که این قدر این بچه ها من را درگیر کرده بودند که اصلا من فرصتی برای فکر کردن به مصیبتی که سرم آمده بود نداشتم؛ بارها می شد که من آرزو می کردم که این ها بخوابند تا من فکر کنم که فردا می خواهم چکار کنم؟! برنامه ام برای زندگی ام چیست؟! اما بچه ها این قدر من را خسته می کردند که من زودتر از آنها به خواب می رفتم. بعدها فهمیدم که خداوند همیشه در کارش حکمتی هست و ما بشر این قدر عجولیم که فرصت این را به خودمان نمی دهیم که ببینیم خداوند در کارهایش چقدر حکمت است و ما این را متوجه نمی شویم. 
فرزند آخرم (دختر) هم سال 1369 به دنیا آمد.

فکرشهر: و اسم بچه ها؟
سینا پسر بزرگم است؛ محیا پسر دومم. هدی سوم و لیلا چهارم. به جز پسر دومم همگی ازدواج کرده اند و تحصیلاتشان هم در مقطع کارشناسی و کارشناسی ارشد است. به جز لیلا بقیه شاغل هستند.

خانم «زهره سلیمی» و مرحوم «فرج اله کمالی» به همراه پسر بزرگشان «سینا» در شاهچراغ شیراز ـ سال 1356

فکرشهر: اسم بچه ها را خودشان انتخاب می کردند یا به صورت مشترک انتخاب می کردید؟

با نظر دوتاییمان همراه بود. چند تا اسم را پیشنهاد می داد و بعد با مشورت همدیگر انتخاب می کردیم. 

فکرشهر: چند تا نوه دارید؟ 
4 تا نوه دارم که همگی دختر هستند. یکی هم در راه است که او هم دختر است. من خودم عاشق دخترم و کمالی هم همین طور بود. اینقدر رابطه اش با نوه هایش خوب و صمیمانه بود و برایشان وقت می گذاشت و دوستشان داشت که نوه هایم، مخصوصا نوه پسر بزرگم، هنوز که هنوز است، وقتی از در حیاط وارد می شود، اول می رود عکس مرحوم کمالی که به دیوار نصب شده را می بوسد و نازش می کند بعد می آید داخل. 

فکرشهر: چند سالشان است؟
وارد 6 سالگی شده.

فکرشهر: و اسم نوه ها؟
فاطمه و حُسنا دختران سینا، آیلین دختر هدی، آوا دختر لیلا.

فکرشهر: مرحوم کمالی رابطه اشان با بچه ها چطور بود؟
رابطه اش خیلی خوب بود. کمالی خیلی عقیده خودش را به آنها تحمیل نمی کرد؛ حتی اگر می دانست عقاید خودش هم خیلی خوب است، فقط برایشان توضیح می داد؛ اما هیچ وقت به آن ها عقیده اش را تحمیل نمی کرد. به خاطر همین هم احساس می کنم بچه ها هیچ ناراحتی از پدرشان ندارند. با اعمال و رفتارش مسائلی را که در زندگی برایش ارجحیت داشت، توضیح می داد ولی هیچ وقت تحمیل نمی کرد. 

تصویر مرحوم کمالی به همراه شعری از ایشان که روی دیوار منزلش نصب است 

فکرشهر: بعد از آن که از سفر برگشتند و بعد از آن مسائلی که پیش می آمد، واکنش بچه ها چطور بود؟
پس از آن سفر، تا روزی که کمالی رحمت خدا رفت، ما درگیر مشکلات بودیم. من همیشه می گویم کمالی در زندگی هنرمند بود؛ یعنی با هنرش و طرز فکرش مسائل را آن قدر آرام آرام به بچه ها یاد می داد که بچه ها جای هیچ اعتراضی نداشتند؛ برای هیچ موردی. یعنی خودشان را وفق داده بودند و من همینجا از ایشان تشکر می کنم؛ هیچ وقت خواسته زیادی نداشتند، هیچ وقت خواسته ای غیر معقول نداشتند و خیلی راحت شرایط من و پدرشان را پذیرفتند. در جامعه راحت و آزاد نبودند و...؛ این شرایط را جوری پذیرفته بودند که من هیچ وقت اعتراضی ازشان ندیدم.  

فکرشهر: چه جور آزادی منظورتان است؟
خب یک نفر پدری دارد که درگیری های سیاسی دارد؛ آن بچه ها در محیط تحصیل و محیط کارشان راحت نیستند؛ من نمی توانم خیلی چیزها را بگویم اما به آن شکلی که بقیه بچه ها راحت هستند، آنها راحت نیستند. ولی آنها خودشان را وفق می دادند و هیچ اعتراضی هم نداشتند و پذیرفته بودند.  

فکرشهر: بچه هایتان برازجان هستند؟
دختر آخرم برازجان است. پسر بزرگم بوشهر و دخترم هدی بندرعباس است و الان با پسر دومم زندگی می کنم.

فکرشهر: اگر ممکن است کمی بیشتر برایمان از آن زمان بگویید؛ وقتی مرحوم کمالی به سفر اجباری رفتند. وقتی ایشان به آن سفر رفتند چه اتفاقی افتاد؟ چکار کردید برای حل مشکلات؟
مشکلات مالی ما آن موقع زیاد بود. شما فکر کنید من با سه تا بچه... 

فکرشهر: خانه از خودتان داشتید؟
بله. خانه مال خودمان بود. خیابان بیمارستان، سر گذر ماحوزی؛ در کوچه ای بودیم که هر سه برادر مرحوم کمالی آنجا بودند. خانه ما سر کوچه بود که الان یک ساختمان چند طبقه شده است و این خیلی به من کمک کرد. زمان هایی که کمالی نبود کنار برادرانش بودم خیلی به من کمک کرد. من تا آن لحظه ای که کمالی رفت سفر اجباری، در رفاه کامل بودم ولی یکهو دنیا روی سرم آخر شد. هم بچه های کوچک بدون سرپرست و هم مشکلات مالی. به هرجا سر می زدم در به رویم بسته می شد. یعنی من تا آن موقع که 26 سالم بود هیچ مشکلی نداشتم ولی... 
با سفر رفتن کمالی من دیدم نمی توانم به انتظار این بنشینم که چه می شود با وجودی که تا آن لحظه در رفاه کامل بودم تصمیم گرفتم که روی پاهای خودم بایستم. تا آن لحظه هیچ مشکل مالی در زندگی حس نکرده بودم؛ فوری رفتم دوره آرایشگری ببینم اما با مخالفت خانواده مواجه شدم چون آن زمان خوششان نمی آمد. کارهای هنری را خیلی دوست داشتم. به من اجازه ندادند و رفتم دوره خیاطی دیدم. با دو تا بچه کوچک زیر بغل می رفتم کلاس خیاطی؛ مثلا اگر دوره 6 ماه بود من فقط دو ماه سر کلاس رفتم و تمام  درس را از دوستانم می گرفتم؛ مثلا بچه ها مریض بودند نمی توانستم بروم، اما علاقه زیاد داشتم و می رفتم درس را می گرفتم و می آمدم خانه تمرین می کردم. گاهی اوقات اذان صبح را می گفتند من هنوز پشت چرخ بودم و داشتم تمرین می کردم و نمازم را می خواندم بعد می خوابیدم؛ چون بچه ها کوچک بودند روز نمی گذاشتند کار کنم. با پایان کار دوره خیاطی، فوری آموزشگاه خیاطی گذاشتم و خیاطی را تدریس می کردم. چون درس درسی که گرفته بودم به نحو احسن تمرین کرده بودم و یاد گرفته بودم. بعد از پایان کلاس های خودم، یک ماه هم طول نکشید که آموزشگاه خیاطی گذاشتم در خانه و دوستان و کسانی که بچه هایشان را می فرستادند پیش من کلاس خیاطی می خواستند به طور غیرمستقیم به من کمک کنند، چون کمک مستقیم کسی را قبول نداشتم و تا روزی که کمالی برگشت، این کارم را ادامه دادم و روزی دو نوبت و سه نوبت کلاس داشتم و خودم روی پای خودم ایستادم و بچه هایم را اداره کردم و گفتم نمی شود که من به انتظار برادرشوهر یا پدر و برادرم بنشینم. البته آنها کمک می کردند اما زندگی با سه تا بچه با کمک آن ها به جایی نمی رسید. نمی خواستم که کمالی سرافکنده شود، بالاخره او شخصیتی داشت و خدا را شکر می کنم توانستم زندگی و بچه هایم را اداره کنم. آن زمان، گواهی نامه خیاطی را که داشتید حتما چرخ صنعتی را اداره بازرگانی به قیمت دولتی به شما می دادند، اما من هرچه رفتم حتی دادگاه هم رفتم که به من چرخ خیاطی بدهند، ندادند و خودم مجبور شدم که به قیمت آزاد آن را بخرم. یعنی خیلی فشار زندگی رویم بود، ولی سعی کردم که آبروی کمالی را حفظ کنم و شخصیتش را در جامعه دچار مشکل نکنم؛ هم بچه ها و هم خودم را طوری نگهداری کنم که وقتی برمی گردد، سربلند باشد.  

عکس خانم زهره سلیمی که در چهار سال سفر اجباری همیشه همراه مرحوم کمالی بوده است.

فکرشهر: و ایشان کی برگشتند؟
یکی از خاطرات شیرین من، روز آمدن ایشان بود؛ چرا که زمانی که سه سال تمام شده بود، من هر چه تلاش کردم او برنگشت از سفرش؛ سفر 4 سال طول کشید و من دیگر امیدم را از دست داده بودم. یعنی اصلا فکر نمی کردم که دیگر کمالی برگردد. سال 1364 بود؛ یک ظهری، ساعت یک و نیم ظهر بود؛ داشتم برای بچه ها نهار آماده می کردم دیدم یکی در خانه را زد. پسر بزرگم که رفت در را باز کند، شنیدم که با صدای بلند گفت «مامان» و صدایش قطع شد؛ من پریدم از خانه بیرون که ببینم کی بود که پسرم این طوری به سرش آمد، دیدم کمالی خم شده دارد ساک هایش را داخل حیاط می گذارد. من آن لحظه که او را دیدم، چند لحظه نگاهش کردم، دیگر از هوش رفتم. بیچاره با ورودش داشت ما را سروسامان می داد که حالمان خوب بشود و آن بهترین خاطره زندگی من است؛ وقتی حالم بهتر شد دست به سر و رویش می کشیدم و می گفتم «هیچیت نیست؟ یعنی سالمی؟ خودتی؟ باکیت نیست؟ خودتی؟ اومدی؟» 

فکرشهر: تاریخ آن روز را یادتان است؟
ظهری بود قبل از فروردین؛ ساعت یک و نیم ظهر سال 1364.

فکرشهر: سال 1364 ایشان برگشتند. یک جورهایی باید از نو شروع می کردند. چه کردید؟
دوستان و خواهان زیادی داشت؛ همه به فکرش بودند، همانطور که کمالی در فکر مردم بود، آن ها هم به فکرش بودند؛ یعنی واقعا کمالی دوستان واقعی زیاد داشت. من قبل از این که برگردد خیلی به این موضوع فکر می کردم که چکار کنم که وقتی برگشت دستش تنگ نباشد؛ یک کاسبی راه بیندازد؛ یک کاری برای خودش راه بیندازد... ولی باور کنید 40 روز نگذشت که برایش کار فراهم کردند در شرکت «صدرا» و شروع به کار کرد و با ورودش دیگر ما هیچ مشکلی نداشتیم، چون هم خودش آدم اهل کاری بود و زرنگ بود و از کار شانه خالی نمی کرد و هم دوستان خوبی داشت و همه به او کمک می کردند و تا این لحظه که ما را تنها نگذاشتند به همه آنها افتخار می کنم.  

فکرشهر: ایشان در شرکت صدرا چند سال کار کردند؟
5-4 سالی کار کردند بعد رفتند تهران. جاده تهران - ساوه را آسفالت می کردند. آنجا هم در شرکتی بودند؛ من و بچه ها هم یک سالی در ساوه پیشش بودیم، اما دیدم شهر صنعتی است و محل کار است و جای زندگی مناسبی برای خانواده نیست. بعد از آن مدتی مغازه داشت. ولی روحیاتش با مغازه جور درنمی آمد. من هروقت می رفتم تا کتابش جلویش باز است و دارد می خواند. یک مغازه دار باید بلد باشد مغازه را اداره کند، مثلا اگر جنسی گران می شود آن را گران بفروشد؛ بلاخره یک نفعی ببرد، اما او روحیاتش با مغازه داری سازگار نبود و چندسالی که مغازه داشت ما ضرر می کردیم... مضاربه می گرفت ضرر می کرد... گفتم بیا بیرون، ضررت بیشتر از نفعت است؛ این چه مغازه داری است؟! بعد از آن، مغازه را کنار گذاشت و دوباره کارهای شرکت را ادامه داد. 

فکرشهر: همان مغازه لوازم برقی در خیابان بیمارستان منظورتان است؟
بله... مثلا کسانی از تهران می آمدند از برازجان لوازم برقی می خریدند و می گفتند به قیمت تهران است؛ اصلا بلد نبود که چه کار کند که نفعی داشته باشد.

فکرشهر: شما آموزشگاه خیاطی اتان را تا کی داشتید؟
تا یک مدت کوتاهی بعد از بازگشت کمالی داشتم ولی او می گفت که دیگر داغون شدی؛ کمر و چشمت داغون شده و هرچه شد من خودم دیگر کار می کنم. یک مدت خیلی کوتاهی  بعد از برگشتش کار کردم و بعد دیگر کنار گذاشتم.

فکرشهر: اگر اجازه دهید چند سوال شخصی تر بپرسم. استاد شما را به چه اسمی صدا می زدند؟
همیشه صدایم می زد «فاریابی».

فکرشهر: چرا؟
یک شخصیتی بود که خودش این شخصیت را خیلی دوست داشت و من را به این شخصیت صدا می زد. شاعر ایرانی بود؛ «ظهیرالدین فاریابی»، قصیده سرا؛ شخصیت و اشعارش خیلی مورد قبول و پسند کمالی بود.

فکرشهر: خودتان هم دوست داشتید به این اسم شما را صدا بزنند؟
بله دیگر... خیلی کم بود که اسم خودم را صدا بزند.

فکرشهر: شما ایشان را به چه اسمی صدا می زدید؟
{لبخند می زند}؛ ترجیح می دهم نگویم، حریم خصوصی است؛ ولی «عزیزم» همیشه ورد زبانم بود.

فکرشهر: موقع ازدواج چه قول هایی به شما دادند؟
قول های مالی هیچ وقت به من نمی داد، چون خودش هیچ وقت به مسائل مالی اعتقاد نداشت. قول هایی می داد مثل این که همیشه کنارم باشد؛ همیشه در مشکلات کنارم باشد؛ اما قول های مالی نمی داد. یعنی وابستگی به مسائل مالی هیچ وقت نداشت و همین طوری هم ما را تربیت کرد. بالاخره من در خانواده مرفه ای بزرگ شده بودم. او هم در خانواده ای بود که از نظر مالی مشکلی نداشتند؛ بعد هم که سر کار رفت کارش خیلی خوب بود و مشکل مالی اصلا نداشتیم؛ ولی بعد از گرفتاری هایی که پیش آمد...؛ ذهنش توجهی به این مسائل نداشت. بعد از اینکه مشکلاتی پیش آمد... مشکلات سیاسی و به دنبال آن مشکلات مالی...؛ ما رفت و آمد با خانواده های خیلی مرفه داشتیم؛ من متوجه می شدم که وقتی به منزل آن ها می رویم، او هیچ گونه توجهی به رفاه خانوادگی آن ها ندارد؛ حتی یک بار با دامادمان به منزل یکی از دوستان رفتیم؛ خانه بسیار مجللی داشت و می شود گفت مثل یک موزه بود بعد که به خانه برگشتیم درباره چیزهایی که در خانه آنها بود و برایم زیبا بود و توجه ما را جلب کرده بود صحبت می کردیم؛ خدا شاهد است به من گفت من اصلا این چیزهایی را که شما می گویید ندیدم. گفت من فقط جذب سخنان دوستم شدم که سال های سال ندیده بودمش و فقط به او توجه داشتم و چیزهایی را که شما می گویید، ندیدم. 

فکرشهر: جمله خاصی بود که اول ازدواج به شما گفته باشند یا حرفی که با آن خاطره دارید و همیشه در ذهنتان مانده؟
ما خیلی به همدیگر علاقه مند بودیم؛ اصلا باورمان نمی شد یک زمانی مشکلاتمان حل شود و بتوانیم ازدواج کنیم. جملات زیبا زیاد می گفت؛ در نامه و گفت و گوهایش جملات زیبای زیادی همیشه داشت که به من بگوید. 

فکرشهر: اخلاق و رفتارشان چگونه بود؟ همیشه همین قدر آرام و مهربان و خونسرد بودند؟ آیا عصبانی هم می شدند که دعوا بکنند یا دست بزن داشته باشند؟
بله... عصبانی می شدند، اما خودش خیلی آدم آرامی بود و آرام هم با بچه ها حرف می زد عصبانی می شد؛ بله در طول زندگی بچه ها کارهایی می کنند که مطابق میلت نیست و می خواهد خیلی چیزها را تحمل کنی؛ من خیلی وقت ها می گویم ما باید بچه ها را تحمل کنیم نه اینکه بچه ها ما را تحمل کنند و کمالی هیچ وقت دست بزن هم نداشت؛ با بچه ها صحبت می کرد، یا گوش می دادند یا نمی دادند. خیلی دیر عصبانی می شد مگر این که یک مساله ای خیلی اذیتش کند؛ نه این نوع عصبانی که داد و فریاد کند؛ نه؛ عصبی می شد. نه صدایش را بلند می کرد و نه داد و فریاد می کرد. اگر بچه ها ضرر به پدر و مادر برسانند آدم این قدر ناراحت نمی شود که بچه ها ضرر به خودشان برسانند.

فکرشهر: خودخوری می کردند؟
بله.  

فکرشهر: از دست شما هم عصبانی می شدند؟
بله. از دست من هم حتما عصبانی می شدند {می خندد}.

فکرشهر: شما هم از دست ایشان خیلی عصبانی می شدید؟
 خب دیگر پیش می آمد... یک انسان هرچقدر هم که  خصوصیات خوب داشته باشد، خصوصیاتی هم دارد که مطابق میل مخصوصا زنش نیست.

فکرشهر: استاد در کار خانه هم به شما کمک می کردند؟
بله {با خنده}. یادش بخیر؛ مخصوصا آن اواخر که... یعنی من نمی دانستم که ایشان مشکل بیماری پیدا کرده. 25 فروردین 1399 بود که آزمایشاتش را دیدم و اسکن گرفت از بدنش که حتی خود کمالی پیشنهاد اسکن داده بود که آن موقع ما متوجه شدیم. تا آن زمان یک سالی می شد که کمتر بیرون می رفت. کمتر معاشرت داشت و انرژی اش کم شده بود. الان که دارم به آن زمان فکر می کنم متوجه می شوم که در این یک سال انرژی اش خیلی کم شده بود؛ چرا که معاشرتش خیلی کم شده بود چون خیلی اهل معاشرت و تفریح و گردش بود؛ ما با هم همه جا می رفتیم. خیلی دوست نداشت که در خانه باشد؛ تفریح و گردش می رفت. ولی در این یک سال خیلی ضعیف شده بود و نمی توانست معاشرتی داشته باشد. در خانه بیشتر به من کمک می کرد و قبل از آن هم بله؛ چون خودش خیلی زندگی مجردی داشت، از زمان دبیرستان تنها زندگی کرده بود  برای همین در خانه راحت به من کمک می کرد.

فکرشهر: مثلا چه کارهایی؟
آشپزی، ظرف شستن، نظافت خانه. بعضی اوقات می شد کارها را تقسیم می کردیم. به پیشنهاد خودش بیشتر. به من می گفت امروز چه کارهایی داری؟ من به او می گفتم؛ بعد او می گفت خب من این کارها را انجام می دهم تو آن کارها را انجام بده. کمک می کرد و دست و پا گیر هم نبود.

فکرشهر: چه غذایی را بیشتر دوست داشتند؟
غذاهای آبدار را دوست داشت. خورش ها را دوست داشت. غذاهای خشک را دوست نداشت. من حتی سعی می کردم اگر برایش ماهی هم درست می کنم، کنارش یک سسی درست کنم که یک چیز آبکی کنارش باشد. خورش سیب زمینی خیلی دوست داشت و همیشه خودش تعریف خورش سیب زمینی درست کردنش را می داد. 

فکرشهر: از غذاهای سنتی برازجانی چطور؟
قلیه را دوست داشت. للک و رشته تپک را دوست داشت. دمی گوجه را خیلی دوست داشت. معروف بود که خیلی دوست دارد. 

فکرشهر: بود غذایی را هم دوست نداشته باشند؟
اصلا... من در مورد غذا خوردنش هیچ مشکلی نداشتم؛ هرچه جلویش می گذاشتم می خورد. یک وقت هایی با بچه ها صحبتش می شود می گویم من چقدر راحت بودم؛ هر چه می پختم او می خورد. ولی شما نه... الان باید هرچه شما دوست دارید درست کنم و خودم بخورم.

فکرشهر: اکثر مردهای برازجانی به خانم هایشان می گویند که خیلی «مُنگه» می دهی؛ غر می زنی؛ آقای کمالی این را به شما می گفتند؟
نه... من به شدت از مُنگه دادن بدم می آید؛ خودم خیلی بدم می آید؛ آدم اگر اعتراضی دارد حرفش را می زند؛ مُنگه نمی دهد. 

فکرشهر: استاد به گل و گیاه یا پرنده خاصی علاقه داشتند؟
کمالی به گل و گیاه خیلی علاقه داشت. باور کنید درخت ها که جوانه می زدند حساب دانه دانه جوانه ها و برگ هایشان را داشت. در گرمای تابستان ساعت 4 - 3 ظهر می رفت تو حیاط و به درخت ها آب می داد. من می گفتم گرمت می شود بگذار هوا خنک تر بشود بعد. می گفت دلم کباب می شود برای این  گل ها و گیاهان که الان این قدر تشنه و گرمشان است. امسال  خیلی خانه ما گل و گیاه ندارد. این موقع که فصل بهار می شد هر کسی می آمد خانه ما می دید که خانه ما پر از گل بود و کمالی تمام وقت اضافی که داشت صرف گل ها و مطالعه می کرد و حتی بیشتر اوقات برای مطالعه هم در حیاط می رفت کنار باغچه و گل ها می نشست و مطالعه می کرد و حواسش بود ذره دره به آن ها آب می داد که یک مرتبه زیاد آب نخورند و باغچه سر برود؛ خیلی علاقه شدیدی داشت.

فکرشهر: ورزش چطور؟
بسکتبال را خیلی دوست داشت؛ موقعی که دبیرستان بود و دانشگاه می رفت، بکستبال بازی می کرد. در برازجان مربی بسکتبال هم بود. حتی در شرکت هم که کار می کرد، عصرها که می آمد می رفت بسکتبال، مربی گری؛ خیلی علاقه مند بود و بچه ها و جوانان هم همیشه دور و برش بودند؛ به شدت به بسکتبال علاقه مند بود؛ از دبیرستان تا دانشگاه و بعدش. 

مرحوم فرج الله کمالی در زمان دانش آموزی در تیم بسکتبال برازجان ـ ایستاده از چپ ـ نفر چهارم

فکرشهر: شما می دانید آقای کمالی شعر گفتن را از چند سالگی شروع کردند؟
از دوره دانشگاه شعر می گفت. شعر نو می گفت؛ یک شعری هم بود که در دوره نامزدی برای من فرستاده بود و خودش از آن اطلاع نداشت و من آن را حفظ کرده بودم و نگه داشته بودم و وقتی خواندم، خودش یادش نبود. از زمان دانشگاه شعر می گفت ولی نه این که آنها را یادداشت کند یا نگه دارد. سال اول ازدواجمان بود که شروع کرد به شعر محلی گفتن و شعر «دشتسون» و «قمرو» را آن موقع گفت.

فکرشهر: «قمرو» شما بودید یا شکل دیگری از شما؟ اصلا وجود خارجی داشت؟
«قمرو» اصلا وجود خارجی نداشت؛ اصلا قمرویی نبود؛ اما او کسی بود که باید وجود می داشت؛ یک الهام بود. یک شاعر برای این که شعر قشنگ و زیبایی بگوید، باید الهامی داشته باشد و این قمرو به آن شکلی که بیان می شد اصلا وجود نداشت. تخیل شاعر بود.

فکرشهر: پس برای شما شعر هم گفته بودند؟
بله؛ «یاد گذشته» شعری بود که زمانی که من را دیده بود گفته بود و در اکثر شعرهایش از گذشته و زمانی که با همدیگر بودیم یاد می کرد. یک شعر نو بود به نام «هِنی» که اولین شعر نو به گویش محلی بود که آن را هم برای من گفته بود: «تو جنگ جنگ جهالی/ گفتم ای تونه داشتم/ دِ هیچ غصه نداشتم/ تو محضر گز پیرو/ ری عطر فرش شدن بود/  پینه ی هزار ذرت شاهد/  چیش خند سوز باور مست/ یعنی دِ هیچ غصه نداری/ هفتاد و سه سال که سر واوی/ بیست سال بی تو و سی خوم/ بیست سال سی همه جز تو/ لو خند خسته ی تهلت / یعنی هنوز غصه نداری».

فکرشهر: فرمودید اولین شعر نویی که به زبان محلی گفتند «هنی» بود؛ اولین غزل عاشقانه ای که بعد از اولین دیدار برای شما سرودند چه بود؟
شعر «یاد گذشته» بود. «دوش تا دم صبح غم تو دلوم کم سروکش بی...».

فکرشهر: وقتی می خواستند شعر بگویند، زمان خاصی داشتند یا گوشه خاصی برای شعر گفتن می رفتند؟ چه جوری شعر می گفتند؟
وقتی یک مساله ای فکر و ذهنش را درگیر می کرد، یک مساله اجتماعی یا سیاسی، دیگر در خودش بود. من دیگر می شناختمش. می دیدم که دارد با خودش حرف می زند و بیشتر در خلوت خودش است. شاید بیشتر اوقات ما به وسیله پیام با همدیگر حرف می زدیم. او در اتاق خودش بود؛ اگر شعری به ذهنش می رسید، آن موقع، اگر سطری از شعر به ذهنش می رسید به من پیام می داد می گفت که این را گفتم؛ به نظرت چطور است؟ این جوری بگویمش یا این کمله را به کار ببرم یا آن کلمه را بگذارم؟ یعنی آن قدر ذهنش درگیر می شد که کم تر با ما معاشرت داشت و در تنهایی و سکوت خودش بود تا این که شعرش را روی کاغذ بیاورد و آن زمان ما سعی می کردیم کمالی را تنها بگذاریم و خواسته ای ازش نداشته باشیم و بگذاریم تنها باشد.

فکرشهر: پس زمان و مکان خاصی نبود؟ که مثلا روز باشد یا شب باشد؟
وقتی ذهنش درگیر می شد یک مرتبه می دیدی که نصفه شب بلند می شد و می رفت توی اتاق خودش و در را می بست و ما دیگر می دانستیم؛ چون آشنا بودیم با روحیاتش.

فکرشهر: از شما مشاوره می گرفتند و شما هم راهنمایی می کردید که این واژه بهتر است یا نه؟ 
من بیشتر مصلحت خانواده را در نظر می گرفتم.

فکرشهر: پس شما سانسورچی بودید؟
بله... مصلحت خانواده را در نظر می گرفتم و باید هم این طور می بود و می گفتم و مخالفت می کردم با برخی از چیزهایی که می خواست بیان کند و او کار خودش را می کرد و من را قانع می کرد و من هر چه تلاش می کردم، من را قانع می کرد که شعر ارزشی ندارد اگر آن چیزی که واقعیت دارد بیان نکنی و اگر من شعر نگویم خیلی بهتر است که با سانسور بگویم. کمالی خیلی طالب حق بود.

فکرشهر: درباره شب شعرهایی که می رفتند و اتفاقاتی که بعد از آن برایشان می افتاد، هیچ وقت به ایشان نمی گفتید «ول کن دیگر نمی خواهد بروی»؟
نه... نه... اصلا نمی گفتم. یعنی وقتی شب شعری قرار بود تشکیل شود، خیلی هم دوست داشت؛ مخصوصا در برازجان که جوان ها در این جمع ها باشند و شب شعرهایی تشکیل شود؛ عشق می ورزید از این که بیاید برای جوان ها شعری بخواند و استقبال آن ها را ببیند. همیشه خیلی خوشحال می شد و با علاقه و عشق خودش را آماده می کرد که برود شب شعر، اما لحظه آخر همیشه برنامه کنسل می شد و او به شدت ناراحت می شد. کمالی عمر و جوانی اش را روی شعرهایش گذاشت و شعرهایش همه هدفمند بود؛ دنبال عدالت و حق بود و باور کنید این که می گویم عمر و  جوانی اش را گذاشت؛ واقعا گذاشت... برای اینکه دردها و رنج های مردم را بیان کند.

فکرشهر: خودشان کدام یک از شعرهایشان را بیشتر دوست داشتند؟ 
او همه شعرهایش را دوست داشت، انگار که آن ها اولاد و فرزندش بودند؛ آن قدر آن ها را دوست داشت که هیچ وقت نه من و نه او نمی توانستیم بگوییم کدامیک از شعرهایت بهتر از بقیه است. همه شعرهایش برایش قابل قبول بود.

فکرشهر: شما کدام یک از شعرهایشان را دوست دارید؟
من هروقت که می خواهم شعرهای کمالی را بخوانم بغض گلویم را می گیرد. این قدر به تک تک شعرهایش علاقه مند هستم و با تمام وجودم آن ها را دوست دارم؛ حتی در تنهایی های خودم هم که می خواهم شعرهایش را بخوانم نمی توانم. آنقدر بغض گلویم را می گیرد که نمی توانم بخوانم. {بغضش را فرو خورده و اشکش را پاک می کند}. می شود گفت من با همه شعرهایش زندگی کردم. ولی شعری که درد دل کرده بود و با بچه هایش صحبت کرده بود را همیشه می خوانم. شعر «رسم زِندِی» (رسم زندگی). من با تمام وجودم شعرهایش را دوست دارم. شعرهای فارسی اش را هم دوست داشتم. همیشه به او می گفتم تو که می توانی این قدر قشنگ شعر فارسی {زبان معیار} بگویی، خب بگو تا همه بتوانند از آن استفاده ببرند نه این که فقط عده معدودی و شهر خودمان.

فکرشهر: و ایشان به این سوال شما چه پاسخی می دادند؟ می خواهم بدانم چرا شعر محلی را انتخاب کردند؟
بیشتر هدفش این بود که کلمات و واژه های زبان محلی و گویشمان که دیگر جوانان امروزی نمی دانند، به اطلاعشان برساند و این گویش را نگه دارد و حفظ کند. کمالی سراسر این مدتی که شعر می گفت، هدفش این بود که گویش محلی را حفظ کند و کلمات و ضرب المثل های محلی را. خیلی از شعرهایش ضرب المثل هایی است که فراموش شده؛ وقتی ازش پرسیدم هم همین را گفت؛ گفت که شعر فارسی هم خیلی دوست دارم ولی هدفم این است؛ همیشه می گفت فرصتم خیلی کم است؛ نمی دانم در این فرصت کم چطور این گویش را حفظ کنم؟ می گفت برای حفظ این گویش باید فرصت بیشتری داشته باشم و به همین دلیل باید شعر محلی بیشتری بگویم. البته این مساله خیلی هم سخت بود چون باید اطلاعاتش را جمع می کرد؛ مطالعه می کرد؛ بعضی از واژه ها و ضرب المثل ها را خودش هم یادش رفته بود یا کم تر اطلاع داشت چون مربوط به زمان های خیلی قبل بود؛ می رفت پیرمردها و پیرزن های قدیمی را پیدا می کرد و با آن ها صحبت می کرد و از آن ها می پرسید که این کلمه به چه معناست و...؛ هدفش همین حفظ گویش دشتستانی بود وگرنه هر وقت شعر فارسی می گفت، آن قدر زیبا بود که... غیر قابل توصیف اشعار فارسی اش هم زیباست.  

فکرشهر: احسنت. به همین خاطر است که ایشان، پدر شعر محلی دشتستان و به قولی، فرق سر شعر دشتستان شدند.
نظر لطف شماست.

فکرشهر: به نظر شما، وصیتی که می خواستند برای بچه ها داشته باشند را در شعر «رسم زِندِی» (رسم زندگی) بیان کرده اند؟
بله. همینطور است. هیچوقت برای انتخاب دامادهایش هرگز به مسائل مالی شان توجه نکرد؛ به درک و فهمشان توجه کرد.  

فکرشهر: درود بر شما. آقای کمالی این طور بودند که همینطور که در خانه راه می روند یا مشغول کاری هستند شعری را زمزمه کنند؟ خودمان به آن می گویم «دِرِنگه».
بله... بله... اینجوری هم بود؛ شعرهای فی البداهی می گفت اما آن را یادداشت نمی کرد و نگه نمی داشت؛ ولی بیشتر شعرهای کمالی باهدف بود و باید روی آن ها خیلی فکر می کرد و خیلی کار می کرد. خیلی وقت خودش را می گذاشت و تلاش می کرد همان چیزی که می خواهد و هدفش هست بیان کند و خوشحالم که مردم هم قدرش را دانستند. اگر ما سختی ها کشیدیم و ناراحتی ها دیدیم، اگر خودش خیلی اذیت شد، مردم هم مردم واقعی بودند. مردمی بودند که خیلی قبولش داشتند و دوستش داشتند و این دوست داشتن را در این مدت هم نشان دادند و هیچ وقت تنهایش نگذاشتند. از این بابت خیلی خوشحالم و افتخار می کنم که لااقل عمرم را هدر ندادم. اگر سخت گذشت، مردم هم قدر آن را دانستند؛ هم برای کمالی ارزش قائل بودند هم در این مدت ما را تنها نگذاشتند.

فکرشهر: بچه هایتان ذوق شعری دارند؟
از بچه ها نه؛ نوه هایم را احساس می کنم که دارند. نگارش بچه ها خیلی خوب بود ولی در نوه هایم ذوق شعری می بینم.

فکرشهر: شاید یکی از دلایلی که بچه ها خیلی به سمت این قضیه نرفتند، دیدن همین مشکلاتی بوده که برای پدرشان به وجود آمده بود؟
شاید؛ ولی می توانستند چون نگارششان خیلی خوب است؛ اگر تعلیم دیده بودند می توانستند شعر هم بگویند...

فکرشهر: به جز این دو کتابی که از ایشان به چاپ رسیده، «دشتسون» و «ولیک ناله بیچارگان»، کتابی هم در دست چاپ داشتند که مجوز نگرفته باشد یا اجازه انتشار نداده باشند؟
شعرهایی داشت که چاپ نشده، ولی  نه در حد یک کتاب. مثلا زمانی که به سفر رفته بود شعرهایی می گفت اما آنها را نمی نوشت و آن ها را در ذهن خودش نگه داشته بود؛ روی کاغذ هم نمی آورد یا برای دوستانش می خواند و آنها آن را حفظ می کردند.

فکرشهر: اتفاقاتی که در رابطه با شعرهایشان برایشان می افتاد، مثلا اجازه نداشتن برای حضور در شب شعرها یا چاپ نشدن شعرهایشان، آیا تاثیری هم در خلق و خو و رفتارشان با شما و بچه ها می گذاشت؟
نه؛ اصلا اینجوری نبود؛ چون ما با او هم درد و هم صدا بودیم. از او ایراد نمی گرفتیم؛ از این که ما شرایط اجتماعی خوبی نداریم یا مشکلات اجتماعی داریم؛ هیچوقت من به او غرولند نمی کردم؛ قبولش داشتم. 

فکرشهر: برنامه خاصی هم برای امسال، 1400، داشتند که به شما گفته باشند؟
حالا که فکر می کنم می بینم که کمالی از خیلی وقت پیش می دانست که مریض است و من 25 فروردین 1399 فهمیدم؛ قول و وعده هایی که به من می داد... حالا که بهشان فکر می کنم می بینم که او یک چیزی می دانسته؛ می دانسته که بیمار است، به خاطر این که به من می گفت اصلا به فکر بچه ها نباش؛ شکر خدا که همه بچه ها سر و سامان گرفتند؛ چون خودش می دانست که من وسواس شدیدی روی بچه ها دارم. این اواخر به من می گفت که خیلی تو فکر بچه ها نباش. همه آن ها سروسامان گرفتند؛ زندگی خودشان را دارند. دیگر من و تو باید از سال آینده فقط به فکر خودمان باشیم. تفریح برویم، گردش برویم، به خودمان بپردازیم و دیگر سعی بکن فقط به فکر خودمان دو تا باشیم.

فکرشهر: چطور متوجه بیماری ایشان شدید؟

کمالی چندماهی بود که ضعیف شده بود؛ قدرتش کم شده بود. آدم خیلی قوی ای بود. کارهای خانه و تعمیرات را خودش انجام می داد. هرچیزی که خراب می شد، یخچال، کولر و... هرچه که از دستش برمی آمد؛ در کارهای فنی هم  خیلی مهارت داشت. کوتاهی نمی کرد. من با وجود او هیچ مشکلی در خانه نداشتم ولی دیدم این اواخر قدرتش کم شده و گاهی از درد ناله می کرد. خیلی بدش می آمد اگر جایی از بدنش هم درد می کند به ما بگوید، ولی این اواخر می نالید از درد؛ از صبح که بیدار می شد برای من توضیح می داد که کجایش درد می کند و کجایش درد نمی کند و من نگران شده بودم شاید افسرده شده باشد  چون  با شعر و... فاصله گرفته بود. من نمی دانستم که در مغزش تومور مغزی هم دارد  که این طور یک مرتبه از شعر فاصله گرفته و اصلا نمی تواند دیگر شعر بگوید؛ چون می گفت در مغزم اصلا دیگر شعر نمی آید، فکرم را نمی توانم متمرکز کنم. من نمی دانستم که بیماری جسمی دارد، فکر می کردم دچار افسردگی شده است. گفتم در خانه مانده افسرده شده و به دوستانش سفارش می کردم او را بیرون ببرند. به بچه ها سفارش می کردم برنامه بریزند و پدرشان را بیرون ببرند. خودش خیلی آدم توداری بود بیان نمی کرد و یک ذره هم که بیان می کرد از قدرتش خارج شده بود که می گفت بدنم درد می کند؛ دیگر وقتی که به یک باره 11 کیلو وزن کم کرد و آزمایش داد فهمید که پلاکت خونش خیلی پایین است. بعد آزمایش هایش را که به دکتر نشان داد مقداری داروی تقویتی برایش نوشت. چیزی بهش نگفت و او هم داروها را خرید و استفاده می کرد و گفت یک کمی حالم دارد بهتر می شود ولی من گفتم کمالی آدمی نبود که آزمایشش را ببیند و نفهمد که دچار چه مریضی شده، چون خودش کارشناس آزمایشگاه بود؛ فقط به ما نمی گفت؛ فقط این اواخر خودش به دکترش گفته بود برایم اسکن بنویس. اسکن از تمام بدن بنویس چون تمام بدنم درد می کند. بعد اسکن که انجام داد متوجه شدیم که دچار تومور شده و بعد فوری معالجه را شروع کردیم و شیراز بردیمش. بعدها پسرم به من گفت که دکتر شیراز به من گفته بوده زیاد اذیتش نکنید. بعد به برازجان آمدیم. حالش بد شد بردیمش بوشهر. موقعی که بردیمش بوشهر، آزمایشش همراهش بود که نشان می داد او دچار تومور و سرطان شده، اما  در بیمارستان تامین اجتماعی، دکترش گفت چون تنفسش مشکل دارد مشکوک به کرونا است و باید به بیمارستان خلیج فارس برود. من خیلی ناراحت شدم و خیلی اصرار کردم چون می دانستم در بیمارستان خلیج که برود ما نمی توانیم او را ببینیم. من حتی گفتم می برمش خانه چون کمالی موافق نبود که در بیمارستان باشد. دلش می خواست تا لحظه های آخر هم در خانه باشد. هرچه اصرار و التماس کردیم که این مشکل ریه به خاطر سرطان است نه کرونا، گفتند نه؛ و رفتن همان و برگشتن همان. آن جا که رفت دیگر ما نتوانستیم ببینیمش. فقط در بیمارستان ایستاده بودیم. 10 روز در بیمارستان خلیج فارس بود. خیلی ناراحت بودم از دکترش و من واقعا دکترش را نمی بخشم. چون به ما گفت ما آنجا ازش آزمایش می گیریم اگر دیدیم کرونا ندارد او را برمی گردانیم؛ ولی برنگرداندند؛ ولی دکترها و پرستارهای خلیج فارس می گفتند مثل پدر خودمان است. ما بالای سرش هستیم. نمی گذاریم برایش مشکلی پیش بیاید. ازش فیلم می گرفتند برای من می فرستادند که دستش را گرفته اند و دارد راه می رود که خیال من را راحت کنند. یا تلفن می دادند تا با همدیگر صحبت کنیم، اما من خیلی زجر کشیدم که مدتی که مریض بود دلم می خواست کنار خودمان باشد، کنار بچه هایش باشد ولی در تنهایی...

فکرشهر: در تماس تلفنی که در بیمارستان با هم داشتید چه می گفتند؟
کمالی نمی توانست زیاد صحبت کند؛ یعنی روزی که ما به بیمارستان بوشهر بردیمش به خاطر این بود که از هوش رفته بود و نمی توانست صحبت کند و دچار سنگینی زبان شده بود، اما خیلی ضعیف به من می گفت که نگران نباش و این ها ـ پرستارها و دکترها ـ حواسشان به من هست. در همین حد؛ یعنی دیگر نمی توانست؛ آن هم به سختی که فقط من می فهمیدم که چه می گوید؛ درست نمی توانست صحبت کند.   

فکرشهر: عکس العمل خودشان چه بود وقتی که دیگر مطمئن شدند که سرطان دارند؟
می گویم که خودش از قبل می دانست. یعنی من به گذشته که فکر می کنم می فهمم که از اول مهرماه می دانست که مشکل دارد ولی اصلا بیان نمی کرد. وعده و وعید می داد؛ فکر نمی کرد اگر این مشکل را دارد به این زودی بخواهد برود. فکر می کرد یک فرصتی دارد که با ما  دورانی باشد؛ ولی 25 فروردین که ما متوجه بیماری شدیم تا 19 اردیبهشت که به رحمت خدا رفت، حتی یک ماه هم نشد. سرطان سراسر بدنش را گرفته بود. از مغز و کبد و ستون فقراتش را... تمام بدنش... آخر مگر می شود این جوری که آدم سرطان تمام بدنش را فرا بگیرد در عرض کمتر از یک ماه؟ با این درد مدت ها درگیر بوده و خودش هم می دانسته فقط از بس تودار بود، نمی خواست ما بفهمیم. با دلداری هایی که به من می داد، می فهمم که خودش می دانسته.

فکرشهر: در صحبت هایشان وصیتی هم به شما کردند؟
وصیت به آن شکل نبود، چون خودش در زمان حیاتش کارهایش را به نحوه احسن انجام داده بود و نیازی به وصیت نداشت، ولی وصیتش این بود که مواظب خودت باش. بعد از من خیلی سختی می کشی. من می گفتم چرا بعد از تو؟ اگر سختی هم باشد کنار تو می کشم ولی همیشه یک جوری آرام و راحت این صحبت ها را می کرد که انگار خودش پذیرفته بود دارد می رود؛ اصلا از مردن هیچ ترسی نداشت؛ هیچوقت.

فکرشهر: اگر بخواهید در یک کلمه یا جمله ایشان را توصیف کنید، چه واژه هایی به کار می برید؟
کمالی انسان خیلی صادقی بود؛ صداقتش واقعا مورد توجه همه بود. من در تمام طول زندگی مان هیچوقت ازش دروغ نشنیدم. خدا را هم خیلی دوست داشت و ارتباطش با خدا خیلی قوی بود. همیشه می گفت در بدترین لحظات زندگی خدا به فریادم رسیده و کمکم کرده و این را اعتقاد داشت و می گفت انسان نباید از ترس از خداوند کار ناشایست انجام ندهد، بلکه باید برای عشق به خداوند حق را زیر پا نگذارد. 

استاد کمالی در جمع دوستانش در زمان دانشجویی ـ نفر اول سمت چپ

فکرشهر: شعارشان در زندگی همین بود؟

بله. شعارش این بود که آدم باید به خاطر عشق و دوست داشتن خداوند حق را زیر پا نگذارد؛ اگر انسان بتواند حق را زیر پا نگذارد، واقعا توانسته همه کار بکند.

 فکرشهر: هدف ایشان در زندگی چه بود؟ از زندگی چه می خواستند؟
یک آرامش می خواستند و برای دیگران آزادی. همیشه می گفت انسان آزاد به دنیا آمده و باید آزاد هم زندگی کند.

فکرشهر: این آرامش، هدف زندگی شما هم بود؟
بله.

فکرشهر: در صحبت هایتان فرمودید استاد کمالی دوستان زیادی داشتند. شما دلیل آن را چه می دانید؟
دوستان زیادی داشت ولی هرگز از هیچ کدامشان درخواستی نکرد؛ نه برای خودش و نه برای بچه ها؛ می گفت اگر می خواستم درخواستی داشته باشم، این قدر دوست نداشتم؛ بچه ها خودشان درس خواندند و آزمون استخدامی دادند و قبول شدند. دخترم نفر اول آزمون استخدامی شد و...؛ از هیچ کس درخواست نمی کرد؛ هیچ وقت؛ و دوستان خیلی زیادی هم داشت.

فکرشهر: و ارتباط ایشان با مرحوم «ایرج شمسی زاده»؟ وقتی خبر فوت ایشان را شنیدند، چه کردند؟
یادم است میهمان داشتیم. وقتی خبر را شنید، همان جا نشست روی زمین... وارفت... از برادر به هم نزدیک تر بودند. خیلی دوست و نزدیک هم بودند.. خیلی... کمالی در گناوه هم خیلی محبوب بود. وقتی می رفتیم بازار گناوه و بازاریان متوجه می شدند که ما آنجاییم، دورمان جمع می شدند و اصرار می کردند که میهمانشان باشیم و به زور می آمدیم بیرون.

ایستاده از راست: مرحوم ایرج شمسی زاده ـ مرحوم فرج الله کمالی ـ سید طالب هاشمی

فکرشهر: و یکی از آرزوهای برآورده نشده ایشان؟
خیلی به کارهای فرهنگی اهمیت می داد و کارهای فرهنگی خیلی علاقه مند بود. آرزویش این بود که یک کتابفروشی داشته باشد. بنشیند کتاب بخواند و کتاب بفروشد و من هم کنارش باشم ولی به او اجازه این کار را هم ندادند. آرزویش این بود ولی نشد... 

فکرشهر: همسر استاد کمالی بودن چه احساسی دارد؟
احساس افتخار و سربلندی. من با وجود این که اینقدر سختی کشیدم، از سال 1360 تا حالا  کنارش اینقدر اذیت شدم، ولی همیشه به وجودش افتخار کردم و می دانستم که این سختی ها ارزشش را داشت که من کنار او باشم.

فکرشهر: بهترین و بدترین خاطره ای که در زندگی مشترکتان داشتید را برایمان بگویید؟
بهترینش که همان بازگشت کمالی از سفر طولانی بود.  

فکرشهر: دومین بهترین؟
تولد بچه هایم بود. ازدواج بچه ها بود که کنار همدیگر شاد بودیم. رضایت کمالی را می دیدم در ازدواج بچه هایش؛ خیلی راضی بود. چون هم دامادهایش را خیلی دوست داشت و هم عروسش را خیلی دوست داشت. یعنی کمالی واقعا سراسر عشق بود. محبتی که به نوه هایش داشت؛ این قدر برای عروس و دامادهایش احترام قائل بود که هیچ فرقی با بچه های خودش نداشتند.

فکرشهر: و بدترین؟
بدترین خاطره ام روزی بود که فهمیدم کمالی دچار بیماری شده.  

فکرشهر: یعنی حتی از روزی که به سفر طولانی هم رفتند، بدتر بود؟
بله. باز آنجا امیدی برای بازگشتش داشتم و باور نمی کردم که برنگردد؛ با وجود این که آن زمان خیلی ها بودند که رفتند و برنگشتند اما من امیدوار بودم که برگردد. انسان همین طور است؛ به امید زنده است. 

فکرشهر: آیا عشق همیشه در زندگی شما جاری بود؟ 
بله. 

فکرشهر: پس نگاه های عاشقانه به شما زیاد داشتند؟ اولین نگاه عشقانه ای که در خیابان به شما داشتند، شما در نظرشان یک الهه آمدید؛ از آن موقع تا اردیبهشت سال گذشته که ایشان را ازدست دادیم، رشد عشقتان چگونه بود؟ آیا به مرحله سکون یا نزولی نرسیده بود؟
من فکر می کنم اگر عشق واقعی باشد، اگر آدم برای مسائل دیگر کنار شوهرش زندگی نکند و عشق واقعی باشد، روز به روز بیشتر می شود؛ وابستگی ها بیشتر می شود؛ علاقه بیشتر می شود و فکر می کنم برای همه این طور باشد نه تنها برای من. اگر عشق واقعی باشد بین یک زن و مرد، هیچ چیزی نمی تواند کمش کند؛ نه گرفتاری های زندگی، نه مشکلات، نه پستی و بلندی؛ هیچ چیز نمی تواند کمش کند و بیشتر هم می شود؛ من چون این در خودم بود فکر می کنم برای همه این طور باشد. البته اگر عشق واقعی باشد. الان ازدواج ها، ازدواج های نامعقولی شده است. نمی شود این را با ازدواج منی که 40 سال پیش بوده مقایسه کنی؛ طرز فکرها عوض شده. نمی دانم در جوان های امروز هست یا نه ولی اگر عشق واقعی باشد، روز به روز علاقه و وابستگی بیشتر می شود. و من الان احساس تنهایی می کنم. می گویم منم تنها میان جمع هستم؛ میان توده ای مردم ولی... با وجود این که بچه ها خیلی به من می رسند و مرتب با من تماس می گیرند و من را پیش خودشان می برند و 10 یا صد برابر بیشتر از قبل به من محبت می کنند، ولی من از روزی که کمالی رفته احساس تنهایی می کنم. حتی در جمع هم که هستم، تنها هستم. در جمعی که من را بیرون می برند و همه دارند می گویند و می خندند، من در اوج آن شلوغی هم احساس تنهایی می کنم.

فکرشهر: آن 4 سال اینقدر احساس تنهایی داشتید؟
نه؛ چون امید برگشت داشتم و خودم را امیدوار می کردم و سرپا نگه می داشتم که او برگردد، ولی الان چون خیلی زود ما را تنها گذاشت و من باورم نمی شد که به این زودی برود؛ حتی اگر این درد را داشت یک مقداری می ماند؛ من بارها شده با خانواده ام صحبت می کنم می گویم من الان هیچ انگیزه ای برای زندگی ندارم؛ به خانه و زندگی دلخوشی ندارم و نمی شود کاریش کرد. ولی خوشحالم از این که کمالی همان جوری که خودش می خواست زندگی کرد. خودش هم گفت همانطور که خودم خواستم زندگی کردم. یعنی پا نگذاشتم روی عقاید و باورهای خودم و اگر پا می گذاشتم زندگی ام داغون می شد. زندگی روحی ام. ولی چون همان طور که خودم خواستم زندگی کردم، واقعا از زندگی ام لذت بردم؛ با تمام سختی ها و مشکلاتی که داشتم باز هم از زندگی ام راضی بودم. از زندگی اجتماعی اش راضی بود.

فکرشهر: و شما؟
من هم راضی بودم و هم باعث افتخارم بود. شاید این مبالغه باشد یا بقیه فکر کنند دارم از خودم تعریف می کنم اما من هیچ وقت در زندگی کنار کمالی احساس ضعف نکردم. احساس کمبود نکردم. شاید او خیلی هنرمند بود؛ شاید این قدر هنرمند بود که  با تمام مشکلات زندگی طوری رفتار می کرد که ما احساس کمبودی در زندگی نداشتیم. 

فکرشهر: احساس پشیمانی نکردید که چرا با ایشان ازدواج کردید؟
نه. اصلا این احساس را نکردم. واقعیت است صادقانه می گویم هرگز این احساس را نکردم. خب زندگی دچار مشکلات خیلی زیادی بوده؛ خیلی اذیت شدم؛ ولی راضی بودم، هم او راضی بود هم من، شاید این آدم این قدر روی ما ذره ذره کار کرده بود که ما این احساس را داشته باشیم.  

استاد کمالی در زمان سربازی

فکرشهر: شده بود شما پیشنهاد مهاجرت به شهر دیگری بدهید و ایشان نپذیرند؟

من دوست داشتم، چون ما که ازدواج کردیم شیراز بودیم. یک سال شیراز بودیم. خانواده ام برازجان بود. کمالی استخدام مرکز بهداشت شیراز شد. یک سال آنجا بودیم و همان سالی بود که کمالی شعر «دشتسون» را گفته بود. دیگر کمالی هوای آمدن برازجان را داشت و من هیچ جوری نمی توانستم او را نگه بدارم. هرچقدر تلاش کردم نتوانستم کمالی را شیراز نگه دارم. من دوست داشتم آنجا بمانم چون زندگی راحتی داشتیم؛ شاید اگر کمالی همانجا مانده بود و به برازجان نیامده بودیم، این مشکلات هم برایمان پیش نمی آمد، چون برازجان محیط کوچکی بود و همه چیز زیر نظر بود و من خیلی سعی کردم که همانجا بمانیم، اما چون او سالیان سال برازجان نبود، هوای برازجان به سرش زده بود و هیچ جوری نمی شد نگهش بداری.

فکرشهر: چرا سال ها برازجان نبودند؟
چون از دبیرستان که او رشته تجربی می خواند در برازجان نبود و رفته بود بوشهر و بعد از آن رفت دانشگاه اصفهان رفت و بعد از آن سربازی شیراز بود واستخدامش در شیراز. شیراز هم خیلی با انتقالی اش مخالفت می کردند چون یک سال بیشتر نبود، بعد آمد بوشهر، کارشناس مواد غذایی شد و بعد انتقالش دادند به مرکز بهداشت برازجان. 

فکرشهر: من فکر می کنم اگر به برازجان نمی آمدید، این مشکلات هم برای شما پیش نمی آمد و شاید ایشان، این استاد کمالی که افتخار ما هستند، نمی شدند.
تقدیر بود؛ تقدیر کار خودش را می کند.

تصاویری دیگر از روزگار جوانی مرحوم فرج الله کمالی

 

نظرات بینندگان
فرشته رحیمی
|
-
|
چهارشنبه ۲۲ ارديبهشت ۱۴۰۰ - ۰۹:۳۹
از وقتی بچه بودم و اولین شعر استاد کمالی رو خوندم..دشتستون...دیگه هیچوقت نتونستم از یاد ببرم که یک شاعر چقدر میتونه قوی باشه در انتقال حس و ادبیات...تو عزیزی سی مو انا سی سوخرار خشو نم نم بارون رختن مث افتو سی غسیلی که سیه گیر کنار آویده بلکم بیشتر
عاشق استاد
|
-
|
جمعه ۲۴ ارديبهشت ۱۴۰۰ - ۱۱:۱۶
درود به این شیر زن و روح استاد در آرامش ابدی
خیال
|
-
|
يکشنبه ۲۱ آذر ۱۴۰۰ - ۰۳:۱۳
درود به روان پاک استاد و‌نیز بزرگ بانوئی که نازش همسری و‌ هم دلی با فخر ادبیات دشتستان تنها چون اوئی را سزاست. بی هیچ تردیدی او بزرگ ترین ادیب و سخن سرای خطه ی جنوب است و فرزندان این خطه هماره عاشقش می مانند. یادش همیشه سبز ماناد.
احمد مرادی
|
-
|
چهارشنبه ۳۰ آذر ۱۴۰۱ - ۱۱:۵۱
استاد کمالی استاد بی بدیل ادبیات محلی جهان   واقعا بعضی تشبیه ها و استعاره های ادبی محلی اشعار استاد کمالی به هیچ زبانی قابل ترجمه و انتقال مطلب نیستند

کاش میتوانست اشعار انتقادی و اجتماعی خود را بی دغدغه بنویسد و حیف که نگذاشتند آنگونه که دوست داشت قلمفرسایی نماید

یکی از اشعار استاد که هیچ جایی ندیده ام را یک روز برایم در مغازه الکتریکی شان خواندند که مدیونم به  انتشار آن؛

هُی ایهاالناس هی مدت     اسلام کشتن شو لغت

صُو تا غروو پی نوم خوت   صد فتنه بر پا میکنن

بازم یزیدی ضد دین       واوی امیرالمؤمنین

شمرل و دورش و زُرن    آغا و آغا میکنن

هرجا بفهمن بلبلی      جاکرده تو باغ گلی

دینداش میرن هر هلی      تا جاشه پیدا میکنن

بعضیشه میندازن قفس   میگن نکش اصلا نفس

از ای قفس تا او قفس      هر ساعات جوجا میکنن

دکتر تو گفتی اینگلا        مارن و پیدُم اجنبی

حیفی نمی وینی چزا    پی هم  مدارا میکنن

گفتی که مهر اینگلا     نی پی قُوالِی خارجی

امرو بیو بر سیلشو       می شیر امضا میکنن

عنو گدای سامری      پیل وت میسونن زورکی

وختی وشو میگی وری   یک ساعات پاپا میکنن

البته ابیات کامل و به ردیف نیستن متاسفانه حضور ذهن ندارم ....

 
فروغ فیروزی
|
-
|
دوشنبه ۲۶ دی ۱۴۰۱ - ۰۵:۰۰
استاد کمالی ، در دل و ذهن مردمِ حق‌جو زنده است
ارسال نظر
آخرین اخبار
مطالب بیشتر