شنبه ۰۸ ارديبهشت ۱۴۰۳
جستجو
آخرین اخبار استان بوشهر
مطالب بیشتر
اختصاصی «فکرشهر»
فکرشهر- الهام راسخی: کاخ «ملکه مُلکی»، روی تلی از زباله‌هایی قرار داشت که طی 30 سال آن ها را انباشته بود. هرچند ملکه مُلکی برای جمع آوری آن ها زحمتی نکشیده و مردم خودشان زباله هایشان را در آن مکان می‌ریختند، اما به خیال خودش حکومتی به راه انداخته بود که هیچ چیز در آن رسوخ نمی‌کرد. کسی جرات نزدیک شدن به مرز پادشاهی اش را نداشت...
کد خبر: ۹۶۴۷۰
سه‌شنبه ۲۳ شهريور ۱۴۰۰ - ۰۱:۳۷

فکرشهر- الهام راسخی: کاخ «ملکه مُلکی»، روی تلی از زباله‌هایی قرار داشت که طی 30 سال آن ها را انباشته بود. هرچند ملکه مُلکی برای جمع آوری آن ها زحمتی نکشیده و مردم خودشان زباله هایشان را در آن مکان می‌ریختند، اما به خیال خودش حکومتی به راه انداخته بود که هیچ چیز در آن رسوخ نمی‌کرد. کسی جرات نزدیک شدن به مرز پادشاهی اش را نداشت؛ به جز موش های زشت و فرزی که مثل سربازهای بی جیر و مواجب، از کاخش دفاع می کردند و ملکه مُلکی با دیدن آن ها به خودش می بالید‌‌‌. با اینکه آنها هم مایه مباهات نبودند، زیرا که بقای موش ها به آن زباله ها وابسته بود. 

ملکه مُلکی که 30 سال در تَوَهُم حکومت زندگی می‌کرد، بنا نداشت آخر عمری از این خیالات بیرون بیاید. موش های دور و برش آن قدر پرقدرت و زیاد شده بودند که می توانستند در کسری از ثانیه، ملکه مُلکی را تکه پاره کرده و آثاری از او به جای نگذارند، اما چون ملکه مُلکی روز به روز برایشان زباله های بیشتری می آورد، کاری به کارش نداشتند. 

مردم که جانشان از دست ملکه مُلکی به ستوه آمده بود، نمی دانستند با زباله هایشان چکار کنند؟! نه می توانستند آن ها را در بیرون از خانه بگذارند، نه می توانستند آن ها را داخل نگه دارند؛ آن هایی که می توانستند، بار و بندیل را بستند و از آنجا رفتند؛ همین اندک مردمی هم که باقی مانده بودند، هر روز دست می گزیدند و می گفتند این چه کاری بود که با خودمان کردیم؟! چرا 30 سال پیش که ملکه مُلکی گفت دیگر خودم زباله هایتان را می برم تا زحمتتان کم شود، ساده لوحانه پذیرفتیم؟! برخی ها غذا نمی‌خوردند تا چیزی به موش ها نرسد و از گرسنگی بمیرند و بعضی ها بیشتر غذا می‌خوردند و اضافه آن را بیرون از خانه برای ملکه مُلکی و نگهبانان تاج و تختش می گذاشتند تا شکمشان سیر باشد و کاری به کارشان نداشته باشند. 

اما هیچ کس جرات نزدیکی به کاخ تلنگونی و نگهبانان درنده اش را نداشت. شهر از بیرون، نمایی جز تلنگون برای نشان دادن نداشت، برای همین بشری به آنجا پا نمی گذاشت. تا اینکه یک روز رهگذری از آن شهر عبور می کرد که جغدی به همراه داشت. مردم به سرش ریختند و گفتند تا نحسی جغدت ما را نگرفته، زود خارج شو. رهگذر به بیرون از شهر رفت؛ جغد را هم آزاد کرد تا چرخی بخورد. شب که شد، جغد به پرواز درآمد و هنوز نرفته بود که با موش بزرگی در چنگالش برگشت. باز رفت و باز موش بزرگ تری آورد. تا صبح نشده، نزدیک به 20 موش را گرفته و آن ها را گوشه ای روی هم انداخته بود.

صبح فردا، رهگذر، تنها و بدون جغد به شهر رفت تا از چند و چون ماجرا سردرآورد. وقتی فهمید جریان از چه قرار است، موش ها را در کیسه ای ریخت و به میان مردم شهر رفت و گفت برای من و جغدم، عمارتی در بیرون از شهر بسازید تا موش ها را کشته و کاخ ملکه مُلکی را نابود کنم. مردم از سر ناچاری، بدون هیچ اما و اگری قبول کردند. 

شب دوم، جغد، جفتی برای خودش پیدا کرد و هر دو با هم به شکار رفتند. مردم شاد بودند از این که رهگذر و جغدهایش آمده اند. از خوشحالی بهم غذا می‌دادند و بدون دلهره زباله هایشان را در کوچه و خیابان می ریختند. 

ملکه مُلکی که دید زور خودش و سربازانش به جغدها نمی رسد، به سراغ رهگذر رفت. به او گفت که بهترین قسمت زمین هایش را به او می‌دهد و زباله ها را از آنجا بیرون می کند. رهگذر پذیرفت و قرار شد در ماه، یکی ـ دو بار، جغدها به کاخ ملکه مُلکی شبیخون زده و تعدادی موش، برای نمایش در انظار عمومی، شکار کنند. 

مردم که از عقد قرارداد پنهانی ملکه مُلکی و رهگذر بی خبر بودند، هی غذا می خوردند. موش ها بیشتر شده بودند و جغدها تعلیم دیدند که زباله بخورند. 

عمارت رهگذر به سرعت برق ساخته شد. ملکه مُلکی هر ماه، شاهد از دست دادن تعدادی موش برای بقای سلطنتش بود و از این حیث، چنان ناراحت می شد و از ته دل شیون می کرد که همه باورشان می شد که رهگذر و جغدهایش دارند کارشان را درست انجام می دهند. 

مردم، اما، پس از چند سال، کم کم فهمیدند که او خواسته یا ناخواسته کاری از پیش نخواهد برد و حریف کاخ تلنگونی نمی شود. آن ها با حسرت به عمارتی که با دست های خودشان برای او ساخته بودند نگاه می کردند، دست پشت دست زده، لب می گزیدند و همینطور که به ملکه مُلکی و رهگذر نفرین حواله می‌کردند، منتظر رهگذر دیگری شدند.

پی نوشت: در گذشته مرسوم بود که مردم زباله های خود را در مکان مشخصی می ریختند که در گویش دشتستانی به آن «تلنگون» می گفتند.

نظرات بینندگان
نسرین قاسمی
|
-
|
چهارشنبه ۲۴ شهريور ۱۴۰۰ - ۱۲:۱۷
سیاسی گونه ، دقیق وبه جا..

مخصوصن آنجا که رهگذر با ملکه ملکی پنهانی توافق میکنه ...ومردم فریب خورده از ظاهر نمایی وصحنه سازی ... 
ارسال نظر
آخرین اخبار
مطالب بیشتر