شنبه ۲۹ ارديبهشت ۱۴۰۳
جستجو
آخرین اخبار استان بوشهر
مطالب بیشتر
اختصاصی «فکرشهر»
فکرشهر ـ عبدالخالق عبدالهی: «حمید» می گفت پدرم آدم گپ گُتی بود، کلامش طعم کِلاتی و خیارگُرگو داشت و هر وقت کاری بر خلاف میلش انجام می دادم، به خاطر هیکل درشتم، «قاطر» صدایم می کرد...
کد خبر: ۱۰۰۲۱۲
شنبه ۲۲ آبان ۱۴۰۰ - ۱۱:۰۵

فکرشهر ـ عبدالخالق عبدالهی: «حمید» می گفت پدرم آدم گپ گُتی بود، کلامش طعم کِلاتی و خیارگُرگو داشت و هر وقت کاری بر خلاف میلش انجام می دادم، به خاطر هیکل درشتم، «قاطر» صدایم می کرد. 

یک بار که اهل خانه با ماشین شوهرخواهرم به گشت و گذار رفته بودند، چون ماشین جا نداشت، مرا با خود نبردند. 

در ان دوران نوجوانی، دختر همسایه ای داشتیم که خوشگل بود؛ خصوصا صورتش سبزه بود؛ از همان ها که «یزله» می گیرند و درباره اش می خوانند: «سیاه توبه توبه، سیاه مهربونه، سیاه زعفرونه...». 

درعین سبزه رویی، دخترک اما چشمان بسیار درشتی داشت، چشمانی که آدم را یاد چشم های سِرِندی پیتی می انداخت. 

آن روز از قضا، دختر همسایه برای کاری به خانه ما آمد و وقتی دید همه رفته اند و فقط من مانده ام، پرسید: «تو چرا نرفتی صحرا»؟

من که آن سال ها، هم سرِ ارادتی به استان شعر و ادب داشتم و هم تعلق خاطری به دختر همسایه و هم تازه سبیل تُنکی شبیه کشت دیم در سال کم باران پشت لبم سبزشده بود، پشت چشمی نازک کردم و گفتم: «هر کس به تماشایی رفتند به صحرایی/ ما را که تو منظوری خاطر نرود جایی». 

پدرم یک باره سرش را از اطاق بیرون آورد و گفت: «قاطر نرود جایی؟ خو راستشه بگو که ماشین جا نداشت، قاطر نبردن صحرا...». 

دخترک که دید از شرم سرخ شده ام، برای این که سر و ته قضیه را هم بیاورد، مرتب می گفت: «عامو، عامو،  شاعر می گه خاطر، نه قاطر...»؛ بابام جواب داد: «شاعر هر چی میخاد بگه، وقتی پیل نداری، کار نداری و نون خور بواتی، همو بهتر که قاطرخواه باشی، نه خاطرخواه». بعد فرغونی که اندازه قاطر، سرگین بارش کرده بود را هل داد طرفم و گفت: «حالا برو صحرا، اینو بریز رو تلنگون و بیا».
 

نظرات بینندگان
احمد جعفری
|
-
|
دوشنبه ۲۴ آبان ۱۴۰۰ - ۰۱:۵۳
خیلی عالی و واقعی بود ممنون از آقای عبداللهی که خاطرات قدیم را زنده نگه داشته
ارسال نظر
آخرین اخبار
مطالب بیشتر