يکشنبه ۳۰ ارديبهشت ۱۴۰۳
جستجو
آخرین اخبار استان بوشهر
مطالب بیشتر
گفت و گوی اختصاصی «فکرشهر» درباره شش شهید خانواده «حسینی مقدم»
فکرشهر- الهام راسخی ـ محمد محمدزاده فرد: بزرگی را در چهره هایشان می توان دید با اینکه سنی نداشته اند. شور زندگی در عکس های رنگ و رو رفته قدیمی موج می زند. آن ها واقعا فداکارترین مردمان هستند کسانی که جان خودشان را برای حفظ جان کسانی دادند که نه آن ها را می شناختند و نه حتی مطمئن بودند که فکر، عقیده و رفتارشان شبیه آن ها خواهد بود. این ها شهدا هستند...
کد خبر: ۱۰۷۱۸۶
شنبه ۳۰ بهمن ۱۴۰۰ - ۱۰:۴۳

فکرشهر- الهام راسخی ـ محمد محمدزاده فرد: بزرگی را در چهره هایشان می توان دید با اینکه سنی نداشته اند. شور زندگی در عکس های رنگ و رو رفته قدیمی موج می زند. آن ها واقعا فداکارترین مردمان هستند کسانی که جان خودشان را برای حفظ جان کسانی دادند که نه آن ها را می شناختند و نه حتی مطمئن بودند که فکر، عقیده و رفتارشان شبیه آن ها خواهد بود. این ها شهدا هستند. میدانی که باید دور آن بگردی تا بدانی این چرخش تو، مرهون غلتیدن آن ها در خون و آرزوهای جوانی شان است. برادر، پسر، همسر، عمو و پسر عمو، 6 شهید دشتستانی از یک خانواده که به نوبت عروج کردند و چون نامشان، حسینی وار رفتند.
با خانواده شهیدان «حسینی مقدم» در برازجان به گفت و گو نشستیم تا راهی را بازشناسیم که این شهیدان، جان بر کف طی کردند.

فکرشهر: لطفا خودتان را معرفی کنید و بفرمایید چه نسبتی با شهدا دارید؟

سیدعسکر حسینی مقدم هستم. برادر شهیدان سید عباس، سید علی، سیدابراهیم و سید محمد حسینی مقدم و پسرعموی سید اسماعیل و عموی سید عبدالرسول.

فکرشهر: این شش شهید چه نسبتی با همدیگر دارند؟

سید عباس، سید علی، سیدابراهیم و سیدمحمد برادر هستند. سیداسماعیل پسر عموی آنها و سید عبدالرسول پسر شهید سیدعباس است.

فکرشهر: چطور شد که شهدا به جبهه رفتند؟ سرباز یا نظامی بودند یا اینکه به صورت بسیجی به جبهه رفتند؟

شهدا همگی بسیجی بودند. بعد از انقلاب که جنگ شروع شد، سیدعلی اولین نفری بود که از طریق شهر وحدتیه به جبهه رفت. یک گروه به اندازه یک مینی بوس شدند با رفقا به طرف شیراز رفتند. بعد از آنجا به طرف جبهه ها ساماندهی شدند. سیدعلی که از جبهه آمد درباره جبهه تعریف می کرد و توضیح می داد و خیلی از بچه های روستا بعد از گفته های ایشان به جبهه رفتند.

فکرشهر: آن زمان ساکن کجا بودید؟

روستای سربست از توابع دشتستان.

فکرشهر: چه سالی بود؟

سال 1360 اولین اعزامشان بود.

فکرشهر: آن زمان چندسال داشتند؟

سیدعلی که 24 سال داشت. دبیر بود.

فکرشهر: تحصیلاتشان چه بود؟

دیپلم بود. سربازی به سپاه دانش رفته بود؛ وقتی برگشت معلم شد. 

سه تا از شهدا آموزش و پرورشی بودند. سیدعباس، سیدعلی و سیدمحمد دبیر بودند. سیدابراهیم و سیداسماعیل و سیدعبدالرسول هم دانش آموز بودند. سیدمحمد دبیر پرورشی بود.

فکرشهر: درباره نحوه شهادت ایشان چیزی می دانید؟ هر شش شهید منظورم است.

سید علی بعد از اینکه مرحله اول برگشت و درباره جبهه تعریف داد، 10 نفر از بچه های روستا ترغیب شدند و به جبهه رفتند. بعد از او سیدابراهیم و سیدعباس سال 1362 با همدیگر به جبهه رفتند. سیدعباس بار اولش بود، اما سیدابراهیم چندین بار رفته بود. هردو با همدیگر در حاجی عمران عملیات والفجر2 به شهادت رسیدند. دوستانشان که دیده بودند تعریف کردند که سیدابراهیم تیر می خورد و سیدعباس به کمک برادرش می رود همان لحظه سیدعباس هم تیر می خورد و هر دو در آغوش هم به شهادت می رسند. شب قبل از عملیات، سیدابراهیم خواب می بیند و برای همرزمانش تعریف می کند و می گوید در این عملیات من و یک نفر دیگر شهید خواهیم شد تا ببینیم من و برادرم سیدعباس باشیم یا من و یکی دیگر. سال 1363، سیدمحمد به جبهه رفت. بار دوم بود که می رفت و در جزیره مجنون در عملیات خیبر به شهادت رسید. جزو تیپ المهدی بود که در عملیات خیبر شیمیایی شد و به شهادت رسید. سیدعلی بار چهارم بود که به جبهه می رفت که در عملیات کربلای 4 در سال  1365 به شهادت رسید.

شهید سیدعبدالرسول فرزند سیدعباس در جزیره مجنون، اواخر جنگ بود که شهید شد. سیدعبدالرسول و حدود 8-7 نفر از بچه های روستا در جزیره مجنون با همدیگر بودند. سیدعبدالرسول تیربارچی بود. بچه هایی که عقب نشینی می کردند تعریف کردند که ما موقع برگشت به سیدعبدالرسول گفتیم پشت سرت توپخانه کار نمی کند و بیا تا برویم عقب. اما سیدعبدالرسول گفته بود: «من نمی آیم. سنگرم را خالی نمی کنم». در مرحله برگشت که بچه ها را برای اسارت می بردند گفتند که نگاه کردیم تا سنگرش منهدم شده است. اما سنگرش را خالی نکرده بود. جسدش هم مفقود شد و از او هنوز چیزی به دست نیامده است. بقیه دوستانش هم که اسیر شده بودند و بعدها آزاد شدند.

سید اسماعیل هم که پسرعموی ما بود، در عملیات آزادی خرمشهر در سال 1361 به شهادت رسید. 12 اردیبهشت 1361.

فکرشهر: شهدا به صورت نوبتی به جبهه می رفتند؟

همزمان با همدیگر در جبهه بودند اما در جبهه های مختلفی بودند.

فکرشهر: مادر و پدر شهدا با رفتن آن ها مخالفت نمی کردند؟

نه. برادرها و قوم و خویشان هم می گفتند اما این ها جبهه را چیز لازم تری بر خودشان می دانستند.

پدر شهدا (سیدعباس، سیدعلی، سیدمحمد و سید ابراهیم)

فکرشهر: پدرشان چطور؟

پدر شهدا (سیدعباس، سیدعلی، سیدمحمد و سیدابراهیم) که قبل از جنگ در سال 1357 به رحمت خدا رفته بود. در سن 70 سالگی سکته مغزی کرد.

فکرشهر: اهالی روستا برخوردشان با شما و مادرتان چگونه بود؟ سعی می کردند بیشتر هوای مادرتان را داشته باشند؟

آن زمان کل خانواده هایی که در روستای سربست بودند ایثارگر بودند. همگی داخل جنگ بودند و اکثرا شهید داشتند. جو، یک جو خوب بود. همه قوم و خویش بودند و احترام همدیگر را داشتند. روستا هم بر اساس دین و مکتب بود، یک احترام خاصی داشتند. 

فکرشهر: شما به کدام از شهدا نزدیک تر بودید؟

با سه تا از شهدا برادر تنی بودیم. آن زمان وقتی کلاس پنجم را تمام می کردی برای ادامه تحصیل باید به شهر می آمدی. برای همین کمتر در کنار همدیگر بودیم. سیدعلی، برازجان و کازرون به دنبال کار بود. با سید محمد بیشتر در کنار هم بودیم چون کارهای باغ را می کردیم. 

فکرشهر: کدام از شهدا برادر ناتنی تان است ؟

سیدعباس. سید عباس هم مادر خود ما بزرگ کرده بود. چون مادرش به رحمت خدا رفته بود. شهدا در یک محور و در کنار هم بودند. در یک زمانی اینقدر زندگی شیرین و خوبی داشتیم در کنار هم و پشت هم بودیم که اصلا آدم احساس نمی کرد که این و آن است. هرکسی با این شهدا برخورد می کرد دوست داشت با آنها نشست و برخاست داشته باشد، بیاید سربست بنشیند. مجلس داشتند. اگر از شهرهای دیگر می آمدند در مجلس این ها را دیگر رها نمی کردند. دلشان می خواست بیایند اینجا زندگی کنند. خوش مجلس و بر اساس مکتب و توحید محور بودند. لهویات و چیزهای بی معنی و سرگرم کننده های الکی نبود. بر اساس آموزه های دین بود. لذت خاصی به آن دوران داده بود. پدرم مجلس مولود خوانی داشت. 

فکرشهر: شما فرزند چندم خانواده بودید؟

من فرزند آخر هستم. 

فکرشهر: شما در زمان جنگ، سنتان به حدی رسیده بود که برای جبهه اعزام شوید؟

بله. البته من دو سال سنم کم بود و توی شناسنامه ام دست بردم. متولد 47 بودم ولی تاریخ تولد را 1345 کردیم. حدود یک سال هم در جبهه بودم در جبهه جنوب در جزیره مجنون، فاو و آبادان بودم.  
بعد از شهید سیدعلی دیگر من نتوانستم به جبهه بروم. حدود یک سال در 5 نوبت جبهه بودم. سال 1363 یا 64.
یک ماه آموزشی داشتم. 15 روز بوشهر و 15 روز کازرون. با دستکاری شناسنامه رفتم. شناسنامه همسرم را بردم. فقط اسمم را عوض کردم. {سیده طاهره حسینی مقدم، همسر سید عسکر: هرچی جنگ کردی منم در آن سهم دارم}.  

فکرشهر: شهدای حسینی مقدم، مسوولیت خاصی در جبهه داشتند؟

 نه. سیدعلی فقط خمپاره انداز 60 و سیدعبدالرسول تیربارچی بود.

فکرشهر: با خانواده سایر شهدا هم ارتباط دارید؟

به آن صورت نه ولی بیشتر خانم ها جلسات قرآن برگزار می کنند.  

شهید سیداسماعیل حسینی مقدم

فکرشهر: در مورد میدانی که به اسم شهدا نام گذاری شده چه احساسی دارید؟ دوست داشتید چنین اتفاقی بیفتد؟ عکس العمل خانواده ها به این نام گذاری چه بود؟

شاید خانواده به دنبال این بودند که یک مکان فرهنگی به نام شهدا کنند، اما خب وقتی برای میدان گفتند خانواده زیر بار نرفت. گفتند اگر قرار باشد که چیزی به اسم شهدا باشد، مکان فرهنگی باشد؛ چون بچه ها فرهنگی بوده اند. خب دیگر خودشان تصمیم گرفتند از فرمانداری و بعدش هم سپاه وارد قضیه شد و تصمیم گرفتند این میدان را به نام شهدا کنند. 

فکرشهر: ناراضی بودید؟

ما ناراضی نبودیم اما دوست داشتیم که یک مکان فرهنگی به نام آن ها باشد چون همه فعالیت هایشان در زمینه فرهنگی بود. دیگر خودشان تصمیم گرفتند و به این نتیجه رسیدند که این میدان را به نام شهدا ثبت کردند.  

فکرشهر: در این سال ها، از عملکرد بنیاد شهید راضی بودید؟

اگر بر فرض مساله بنیاد شهید بخواهد در رابطه با فرهنگ شهادت و ایثار گام بردارد در اصل باید کارمندانش از خانواده شهدا باشد. همین بررسی نشان دهنده همه چیز است. اگر کارمندان آن ها از خانواده شهدا هستند که هیچ، اما آن کسانی که دنبال پست و مقام و اهداف خودشان هستند هم مشخص است. از خانواده ما هیچ کسی در بنیاد شهید پذیرفته نشد. یکی از فرزندان شهدا هم رفت اما زمینه را چنان برایش فراهم کردند که حتی او را هم نتوانستند تحمل کنند.

فکرشهر: چه انتظاری از مسوولین دارید؟

خانواده شهدا تنها انتظاری که دارند ادامه خط ایثار و فرهنگ سازی است. هیچ انتظاری ندارند چون کسانی که ایثارگرند خیلی راحت می توانند نان به دست بیاورند. این ها مشکل شخصی نداشته و ندارند. دغدغه شان فقط فرهنگ سازی آن خط و آن راه است که باید ادامه پیدا کند. همیشه همین طور بوده است. این ها خوششان نمی آمد. شاید در سیاست های کلان هم دوست نداشتند مساله ایثار و از خودگذشتگی به همین شکل ادامه پیدا کند. شاید دلشان می خواست مسیر را تغییر بدهند. همینطور هم که می بینیم (تغیر داده اند). کارمندها را هم دیگر در این زمینه انتخاب نکردند. 10 سال بعد از انقلاب، آن ها تفکری غالب کردند که از این زمینه فاصله بگیرد. دیگر زمینه سرمایه داری، خود محوری و پست و مقام غالب شد. جو را اصلا اینگونه کردند. پذیرش انسان های ایثارگر و ازخود گذشته این ها را از میدان بیرون کردند. الان بعد از 40 سال انقلاب می بینیم دولت مردمی با تفکر انقلابی در صدر حکومت است اما هنوز مشکلات وجود دارد زیرا در زیر مجموعه و مدیران میانی مشکل داریم که هنوز با دولت همگام نشده اند. بر فرض مساله بخواهیم در یک زمینه حساب کنیم دلار را نگه داشته اما نتوانسته ریال را نگه دارد و از تولید و وضعیت داخلی حمایت کند. امیدواریم ادامه بدهند تا مسیر اصلی انقلاب دنبال شود و مشکلات مردم حل شود. 

زمینه سازی راه مکتب فرهنگ سازی شود. در زمینه استحکام خانواده و ارزش خانواده. حیات و زندگی معقول که برگرفته از خود قرآن است در جامعه پیاده شود. انتظار همه ایثارگران و خانواده شهدا همین است که فرهنگ قرآن و اهل بیت حاکم شود. هدف عالی انسانی از این سرچشمه می گیرد. در جامعه جا بیفتد تا مردم زندگی خوبی داشته باشند. عزت و کمال خودشان را به دست بیاورند.  زمینه سازی یک زندگی خوب و عالی ایده ال و انسانی-الهی حاکم شود.  

فکرشهر: نظر شما درباره ی اعتراضات مردمی که به اشکال مختلف هرچند مدت اتفاق می افتد، چیست؟

آن هایی که زمینه ساز این اعتراضات می شوند مهم هستند. مردم عادی که یکی حرفی می زند یا به دلیل ناراحتی یا فشار صحبتی می کند. اما آنهایی که زمینه ساز این ها می شوند، آن ها چه گروهی هستند؟ آن گروه باید مورد هدف و انتقاد قرار بگیرند. این برنامه هایی که از قبل ریخته می شود که مردم چنین اعتراضاتی کنند مهم است. آن تفکر مهم است. ما راجع به اعتراضات مردم عادی هیچ مشکلی نداریم. حقشان اعتراض است ما کاری به این نداریم. خب مردمی انقلاب کردند با دیدگاه مکتب و ریشه دینی. قانون های مکتب مشخص است؛ بر اساس این، مردم انقلاب کردند و جنگ را اداره کردند. آن گروه و تفکری که آمدند زمینه سازی سرمایه داری و انحراف درست کردند، آن ها مقصر هستند. آن ها باید دستشان کوتاه شود. کسانی که در قالب لباس روحانیت، در قالب لباس بسیجی و به اسم آن ها خودشان را جا زدند و مسیر را تغییر دادند آن ها مهم هستند و همیشه برای جامعه مشکل درست می کنند. الان 30 سال است تفکر سرمایه داری و غرب گرایی حاکم شده. اقتصاد مردم را به کجا کشاند؟ خروجی این چه شد؟! این همه بی حجابی این همه بی عدالتی؟ آیا وضعیت بازار با مکتب اسلام و انسانیت سازگار است؟! چه کسی این ها را درست کرد؟ همان تفکری که در قالب همین انقلاب نفوذ کرد. از درخت همین انقلاب. ریشه یکی است اما وقتی بالا را نگاه می کنی تا دو تا درخت شده است و دو تا ثمر دارد. ما از این گروه همیشه معترض هستیم و مردم هم اعتراض حقشان است. اما چه کسی زمینه ساز می شود آن زمینه سازها باید مورد بررسی قرار بگیرند و از نظام دستشان کوتاه شود. ما یک انقلابی کردیم بر اساس مکتب حضرت آدم تا خاتم. هیچ شک، توقف و پشیمانی هم نداریم. این خط  باید ادامه پیدا کند و ادامه هم پیدا می کند و باید حاکم شود. اما باید دست این نفوذی ها قطع شود. این سیاستی که مادیات را می آورد همه چیزشان مادیات و قدرت و خودخواهی می شود. خودشان را بانی معرفی می کنند درحالی که دین باید باشد. همه هم باید در آن باشند نه گروه خاصی. اگر قرار بود در دست گروه خاصی باشد خدا روز اول  گروه خاصی را حاکم می کرد. خیلی هم قدرت داشت و می توانست. اما مهم این است که فرهنگ و اخلاق در جامعه انسانی نهادینه شود و انسان رشد کند. این زمینه باید برای همه فراهم شود. آن هایی که این زمینه و راه را تهدید می کنند مورد انتقاد هستند و باید از جامعه جدا شوند. دستشان از سیاست گذاری و حاکمیت باید کوتاه شود وگرنه حق زندگی را که همه دارند.  

فکرشهر: فرمودید شهدا عضو شورا بودند؟

سیدعباس مسوول شورای روستا بود.  

فکرشهر: بعد از شهدا از اعضای خانواده کسی به شورا وارد شد یا در مجلس بخواهد ورود کند؟

ورود به مجلس که نه. اما خب حاجی سیدجواد حسینی مقدم، مسوولیت شورا را بر عهده داشت. اما نمی دانم امسال بنا به دلایلی شرکت نکرد. برای مجلس و اینجور برنامه ها نه. دنبال این قضیه هم نبودیم. موقعی انسان تصمیم به کاری می گیرد که تاثیر گذار باشد و بتواند یک نقشی را ایفا کند. نه اینکه فقط جایی را تصرف کند. هنوز بچه ها در این حد نرسیده اند. سرمایه گذاری راه انداختند. مساله اصلی اقتصاد بود. به بچه های خودم گفتم هرکدام از شما می خواهید وارد اداره های دولتی شوید باید از نظر اقتصادی قوی باشید که تحت تاثیر آن مدیر قرار نگیرید. هر تهدیدی که شما را کرد بتوانید راه خودتان را ادامه بدهید و احتیاجی هم به او نداشته باشید که بترسید حقوق و اضافه کارتان را کم کند تا بتوانید راحت و بدون اینکه به کسی کاری داشته باشید کارتان را ادامه بدهید. من در جریانات اینطوری در محل کارم قرار گرفته بودم. خیلی برنامه و درگیری داشتم. از هرطریقی آن ها به من فشار می آوردند. شما فکر نکنید فقط یک نفر در آن کار است بلکه یک گروه هستند. این مسائل را که در محل کارم دیدم گفتم که شما باید از نظر اقتصادی خودتان را قوی کنید. تا بتوانید جلوی این قضایا را بگیرید و نیازی نداشته باشید که خدای نکرده از طریق مالی به انحراف کشیده شوید. هم از نظر خودسازی و هم از نظر اقتصادی تا بتوانید در مسیر اهداف اصلی ایثارگری خانواده خودتان را حفظ کنید و خدای ناکرده نخواهید تحت تاثیر جامعه امروز قرار بگیرید. می بینید که این سیستم اکثریت را بلعیده است.

فکرشهر: شما چه سالی بازنشسته شدید؟

سال 1397.

فکرشهر: فرزندان شهدا را نام می برید و همین طور اینکه به چه کاری مشغول هستند؟

سیدعباس 5 تا دختر و 2 پسر دارد. دخترها به جز یکی که معلم است بقیه ازدواج کرده و خانه دار هستند. سیده مرضیه، سیده راضیه، سیده آسیه، سیده محیا سادات و سیده رقیه. یکی از پسرهایش که بعد از شهید سیدعبدالرسول بوده به اسم سیدمحمود در حفاظت منطقه ویژه جم مشغول به کار است. سیدمرتضی هم در نیرو دریایی ارتش است. 

فرزندان سیدعلی هم دو دختر و یک پسر هستند. به نام سید عبدالصابر و سیدمحمد که آنها در عسلویه شرکت گاز مشغول هستند. دخترش هم ازدواج کرده و خانه دار است. 

شهید سیدعبدالرسول هم یک پسر دارد به اسم سیدعباس که نوه شهید سیدعباس است که او هم در عسلویه مشغول به کار است. 

فکرشهر: ازدواج هم کرده اند؟

بله همگی ازدواج کرده اند.

فکرشهر: جناب حسینی مقدم، در میان عامه مردم اینطور جا افتاده که خانواده شهدا از هر جهتی در رفاه کامل هستند و دولت به لحاظ مالی از آنها پشتیبانی می کند، فرزندان آن ها را سرکار می برد و در هرجایی سهمیه دارند و...؟

سید عسکر حسینی مقدم: این ها اکثرا تبلیغ می کنند. قانون هایی که می نویسند از آن استفاده هم می کنند اما مهم نوع تفکر است. آن تفکری که با خودشان هماهنگ باشد را (به عنوان نیرو) می گیرند. هر فردی که با تفکر آن ها هماهنگ باشد را قبول می کنند. قانون هایشان دیگر به درد خودشان که می خورد. اما خانواده ای که مسیرش با آن ها نمی خواند و می دانند که حضورش برایشان دردسرساز است یک فرهنگ دینی و فرهنگ مکتب ناب. این مکتب را در آن قالب نمی توانند استفاده کنند. در این 30 سال که استفاده ای نشد ان شاءاله انتظار می رود در این دولت بشود. اما اصل مهم این است که چه فرهنگی حاکم باشد. او نیرو و تربیت شده خودش را می گیرد. کسی از انقلاب خسته نمی شود. انقلاب راه خودش را با قدرت ادامه می دهد. مردم از سوء مدیریت ناراحت هستند. مردم هیچ مشکلی ندارند. چه می خواهند بیاورند که بالاتر از اسلام باشد؟!  
در استان یا همین برازجان بگردید و ببینید کدام فرزند شهید مسوول است؟! کارمندان بنیاد شهید اکثر بیگانه با فرهنگ ایثار و شهادت هستند. (از خانواده شهدا نیستند). واقعیت است باید گفته شود. مشکل از تفکر نفوذی و انحرافی است. 

{سیدجواد حسینی مقدم: تبلیغات سو است. من خودم هشت سال اسارت و آزادگی دارم. می توانستم خیلی دنبال این مسائل باشم. پسر خودم فوق لیسانس حسابداری بود. نتوانست از سهمیه ایثارگران استفاده کند که بتواند برود سرکار. از نظر قانونی و دستورالعمل و شیوه نامه، ایثارگران مجازند مامور تمام وقت شوند برای ادامه تحصیل اما پسر من هرجا برای کار ثبت نام می کرد از او می خواستند که تعهد محضری بدهد که اگر وارد این اداره شدی ادامه تحصیل ندهد. این قدر پاپوش درست می کنند که نتوانی وارد شوی. پسران شهدا مثل بقیه افراد سر کار رفته اند. متاسفانه ضرب المثلی که می گوید: «بیرونش مردمه کشته، داخلش خودمه» واقعا برای مسائل اینجوری است. تنها اداره ای که با دستوالعمل ها هماهنگ بود، آموزش و پرورش بود. شما نامه ات را که از اداره کار گرفتی همان تاریخ نامه شروع استخدام می زد. من هم بازنشسته آموزش و پرورش هستم. پسرم یکی از بانک های دولتی قبول شد به او گفتند برو خبرت می کنیم هنوز که خبر بدهند.}  

فکرشهر: امید به زندگی در دوران جنگ در مقایسه با جامعه در حال حاضر چگونه بود؟

بیشتر بود. کل زندگی آن زمان بر اساس تکلیف بود. در هر زمانی انسان یک تکلیف و وضعیتی بر اساس توحید دارد. وقتی توحید اساس زندگی ات باشد، هر زمان خودش قانون دارد. وقتی بر اساس تکلیف زندگی کنی شیرین است. حالا در هر شرایطی که می خواهی باشی، باش. خوشحالی به جا است عزا هم به جا است. زیرا زندگی را در چارچوب همین موقتی عمر دنیا نمی بیند. چون انسان وقتی زندگی اش را با یک مرگ تمام ندانست زندگی شیرین است. چون می بینی که زندگی گذرا است و هرچیزی می گذرد. در هر زمینه و هر زمانی خداوند مسوولیت و تکلیفی برای تو مشخص کرده و بر اساس آن تکلیف هم  خداوند زمینه ای را فراهم کرده است. چون حوادث بر اساس زمینه فراهم شده طبیعت  آن روز شکل گرفته است. اگر انسان طبیعت را در اختیار خودش قرار دهد این است که زندگی همیشه برایت شیرین است. زندگی زمانی نامفهوم می شود که تو در اختیار طبیعت قرار می گیری. خب طبیعت به تو فشار می آورد به تو ضربه می زند. اما زندگی که توحید محور است، تو طبیعت را در اختیار خودت قرار می دهی. خودت و هدف از خلقتت را بشناسی زندگی شیرین می شود. هر روز، روز تازه و هر ساعتش ساعت تازه ای است.  

فکرشهر: لطفا خودتان را معرفی کنید؟

طاهره حسینی مقدم هستم. خواهر شهید سیداسماعیل و همسر شهید سیدعلی حسینی مقدم.

فکرشهر: چه سالی با شهید سیدعلی ازدواج کردید؟ 

با شهید پسرعمو و دختر عمو بودیم. 12 سالم بودم که ازواج کردم. سال 1358 عقد و سال 1360 عروسی کردیم. 

فکرشهر: سیدعلی چندسال داشتند؟

22 سال داشت که عقد کردیم. موقع شهادت 29 سال داشت.

فکرشهر: اولین نفر از شهدا که شهید شد، کدام بود؟

معمولا دو تا سه تا برادرها با همدیگر بودند حالا در جبهه های مختلف اما همیشه بودند. اولین شهید، سیداسماعیل، برادر من بود. اما اولین کسی که به جبهه رفت و زمینه رفتن آن ها را فراهم کرد سیدعلی بود.

فکرشهر: سیداسماعیل زمان شهادت چندسال داشت؟

دانش آموز سال سوم دبیرستان بود.

فکرشهر: شهدا ازدواج هم کرده بودند؟

بله. سیدعباس که زمان شهادت پنج دختر و سه پسر داشت که یکی از پسرهایش (سیدعبدالرسول) شهید شد. سیدعلی هم دو پسر و یک دختر دارد. 
فرزند سید رسول پدرش را ندیده است. بعد از اینکه پدرش شهید شد به دنیا آمد. دوتا از دختران سید عباس که دوقلو هستند هم پدرشان را ندیدند.

فکرشهر: بچه های شهدا مشغول به کار هستند؟

بله همگی سر کار هستند. 

فکرشهر: تعداد خواهر و برادرهای شهدا چند تا بودند؟

ما دو تا خواهر و 4 تا برادر بودیم.

عمویم هم دو تا ازدواج داشتند. بعد از این که همسر اولشان فوت می کند، برای بار دوم ازدواج می کنند و جمعا پنج تا دختر و نُه تا پسر داشت. سید علی و سید محمد از یک مادر بودند و سیدعباس از همسر دیگر عمویم بود. ولی مادر شهدا او را بزرگ کرده بود چون خیلی بچه بود که مادرش را از دست داد.

فکرشهر: از بین برادرهایتان، فقط سیداسماعیل به جبهه رفت؟

یکیشان سرباز بود و یکی هم تربیت معلم و یکی دیگرهم کوچک بود. فقط سیداسماعیل به جبهه رفت.

فکرشهر: مادر شهدا نسبت به جبهه رفتن آنها اعتراض نمی کرد؟

مادر شهدا قبل از شهادت بچه ها خواب امام خمینی(ره) را می بیند که در عالم خواب او را «مادر شهید» خطاب می کند. اولین بار که سیدابراهیم و سیدعباس شهید شدند در روستا خبرش پخش شد که سیدابراهیم زخمی شده اما مادرشان گفت: «من خواب امام را دیدم که در خواب به من گفته «مادر شهید». می دانم که سید ابراهیم شهید شده است». سید ابراهیم مجرد بود ولی چون سیدعباس زن و بچه داشت مادرشان دستش را به سمت آسمان بلند کرد و گفت خدایا سیدعباس زن و بچه دارد او را سالم برگردان. وقتی که آمدند تا هردو با هم شهید شده اند.

فکرشهر: رابطه خواهر و برادری شهدا چگونه بود؟

سیداسماعیل سه سال از من بزرگ تر بود اما علاقه مان اینقدر شدید بود که تابستان با خانواده می رفت شیراز اما طاقت نداشت فوری می آمد دیدنم. علاقه ما به همدیگر بیش از حد و غیرقابل تصور بود. 

فکرشهر: وقتی به جبهه می رفت چه حالی داشتید؟

دفعه اول که به جبهه رفت من و سیدعلی عقد بودیم. هردو با همدیگر رفتند. خودتان باید تصور کنید که چطور بوده است. ولی خب دیگر فرمان امام و حکم جهاد و اسلام بود. در کنار مادر و مادرشوهرم که صبر بالایی داشتند، من هم کنار آنها صبر می کردم ولی خب  سخت بود؛ واقعا سخت بود.

فکرشهر: خبر شهادتشان چگونه به شما رسید؟ چه کسی خبر شهادت شهدا را می آورد؟

معمولا از بنیاد شهید یا روحانی محل یک نفر می آمد به خانواده خبر می داد. همه شهدا در عملیات های بزرگ شهید شدند. در جبهه هم که حلوا پخش نمی کردند. خانه عمه و خاله هم نیست. ما همزمان با عملیات منتظر خبر شهادتشان بودیم. دوست نداشتیم که شهید شوند ولی خب به نوعی منتظر خبر هم بودیم. وقتی که سیداسماعیل برای بار دوم می خواست به جبهه برود، من ازدواج کرده بودم. سیدعلی آمد خانه گفت دیدم سیداسماعیل در صف برای اسم نویسی جبهه ایستاده است. سیداسماعیل تا سیدعلی را دیده بود گفته بود:« تو اینجا چه می کنی»؟! سیدعلی هم جواب داده بود: «این دفعه هم بیا باهم برویم». سیداسماعیل گفته بود «نه تو الان زن و بچه داری». آن موقع باردار بودم. سیدعلی خودش گفت: «سیداسماعیل دست توی سینه ام گذاشته گفته برو من این بار می روم هم جای خودم هم جای تو». دیگر رفت و شهید شد. وقتی سیداسماعیل شهید شد سیدعلی می خواست به جبهه برود اما پدرم اجازه نداد. گفت: «ما مراسم داریم». وقتی هفته سیداسماعیل را دادند، رفت. 

فکرشهر: شما مخالفت نکردید؟

مادرش که حق شیر داشت و زحمتشان را کشیده بود هیچ مخالفتی نمی کرد. می گفت از خانمت هم اجازه بگیر من هم به خاطر او چیزی نمی گفتم. من خودم و اسماعیل در خانواده مان انقلابی بودیم. در تظاهرات و همه برنامه ها باهم بودیم به همین دلیل برای همه چیز آماده بودم. علاقه ام به سیداسماعیل آن قدر زیاد بودم که عکسش همیشه در کیف مدرسه همراهم بود. دوستانم وقتی خبر شهادت سیداسماعیل را شنیدند می گفتند: « دیگر طاهره ای در کار نیست»! می گفتند این علاقه ای که ما در این می دیدیم الان که شهید شده خودش را تکه تکه کرده است، ولی خب خدا صلاح دیده بود که به ما صبر بدهد.

فکرشهر: چه عکس العملی داشتید زمانی که خبر شهادت سیداسماعیل را شنیدید؟

الان احساس می کنم خیلی بیشتر دلتنگشان هستم اما آن موقع به خاطر اینکه حال و هوای جنگ بود و بیشتر به خاطر مادر شهید که در کنارمان بود و صبری که داشت و چیزهایی که از او می دیدم، من هم صبر می کردم. وقتی سیداسماعیل شهید شد، من پسر اولم را باردار بودم. 4 ماهم بود. 

شهید سیدابراهیم حسینی مقدم

فکرشهر: خاطره ای از دوران کودکی تان با سیداسماعیل یا سیدعلی که بعدا همسرتان شدند یا بقیه شهدا برایمان تعریف کنید.

روز ازدواج یادم است به سیدعلی گفتند: « امروز روز عروسی ات است مدرسه نرو». گفته بود: «من شب می خواهم ازدواج کنم چرا صبح نباید مدرسه بروم»؟! سر کلاس رفته بود و برگشته بود. وجدان کاری داشت. سیدعلی همه چیزش خاص بود. بهترین پدر برای بچه هایش، بهترین دوست برای دانش آموزانش، بهترین همسر برای من و بهترین برادرهم برای برادرانش بود. بهترین همکار هم برای همکارانش بود. واقعا مرد منحصر به فردی بود. گروه خونی اش اُ منفی بود. خودش همیشه شوخی می کرد می گفت:« مغزم شش بُعدی کار می کند». دیپلم ریاضی داشت. یک سالی رفت جبهه بعد که برگشت برای دانشگاه دبیری ریاضی قبول شد.

زمان انقلاب در تظاهرات همیشه خودم و سید اسماعیل در کنار هم بودیم. شجاعت و پشتکار داشت. درسش که خیلی عالی بود. دبیری داشت به اسم آقای «آریا»، هنوز که هنوز است سر خاک سیداسماعیل می رود. همسایه ها که همه بعد از شهادتش داغدارش شدند. همیشه خوشرو بود و لبخند به لب داشت حتی بعد از شهادتش. کاتیوشا پایین تنه ش را کلا برده بود. خانه پدرم مستاجری داشت که در بیمارستان 17 شهریور کار می کرد. سیداسماعیل موقعی که برای دومین بار می خواست به جبهه برود از همه خداحافظی کرد. مستاجرمان گفت چون سیداسماعیل ازم خداحافظی کرده بود یک حسی داشتم. روزی که گفتند چندتا شهید آورده اند بی اختیار رفتم طرف سردخانه. در سردخانه را که باز کردم صورتش سیاه شده بود اما از خنده ای که به لب داشت فهمیدم این سیداسماعیل است. همیشه لبخند می زد؛ خیلی خوشرو بود، خیلی... خیلی خوش برخورد و خیلی هم قوم دوست بود. 4 ماه از ازدواج من گذشته بود که اسماعیل شهید شد. در این 4 ماه، 5-4 ماه با یک موتور آمد تا روستای سربست دیدنم.عکس های ازدواجم را خودش گرفت و خودش هم چاپ کرد. چند روز بعد از ازدواجم، من و سیدعلی با یک موتور70 از روستای سربست به سمت برازجان آمدیم. کفش عروسیم پایم که بود رفته بود توی اسپاک موتور. اول پاشنه کفش را کلا برده بود بعد پایم را زخم کرده بود. نشسته بودم داشتم سبزی پاک می کردم. گفتم کفش عروسیم هم خراب شد. سیداسماعیل ناراحت شد گفت: «نمی گوید پایش زخم شده می گوید کفشش خراب شده است». 

یکی از خاطره هایم این است که زمانی که پسرم «سیدصابر» به دنیا آمده بود، دوست داشتم وقتی حرف زدن یاد می گیرد، من را «مادر» صدا بزند. آن موقع بین خانواده و اقوام نامانوس بود چون بیشتر بچه ها به مادرشان، مامان یا «دی» و به مادربزرگشان هم «ننه» می گفتند. شهید سیدابراهیم وقتی علاقه من را به کلمه «مادر» دید مرا مرتب «مادر صابر» صدا می زد و با این کارش این مساله را برای بقیه اعضای خانواده عادی کرد. 
وقتی پسر بزرگم به دنیا آمد پدرم گفت اسم صابر را رویش بگذارید تا صبر مادرش زیاد شود این ها مرتب در جبهه هستند. مادر شهدا هم دوست داشت اسم عموی شهیدش (سید محمد) را روی پسر کوچکم بگذاریم. 

پدر شهید سیداسماعیل حسینی مقدم

فکرشهر: پدرتان چطور؟

پدرم سیدحسن در سن 51 سالگی به رحمت خدا رفت. بعد از شهادت سیداسماعیل و پسران برادرش طاقت نیاورد. داغ پدرم هم هنوز برایم تازه است. حالا نمی دانم آن زمان دوره اش بود حالات و روحیات شهدا و به قولی همه چیزشان یک آمادگی در ما ایجاد کرده بود.

عکسی از شهید سیدعلی حسینی مقدم

فکرشهر: آخرین باری که سیدعلی به جبهه رفتند را یادتان هست؟ حرف خاصی به شما نزدند؟

یادم است مهمان داشتیم. «سیدمحمد»، پسر کوچکم، 10 ماهه بود و تب داشت. معمولا وقتی می خواستند بروند جبهه شب قبلش دوستان و همسایه ها می آمدند برای دیدن. داشتم در آشپزخانه کار می کردم برادرم آمد گفت: « طاهره یک نور خاصی در صورت سیدعلی می بینم. فکر نکنم اگر برود سالم برگردد. تو بیا به هر نحوی شده جلویش را بگیر که نرود». من هم گفتم مادرش که حق گردنش دارد هیچ مخالفتی ندارد من چه بگویم؟! نه برود دست خدا. او جسمش اینجاست ولی روحش در جبهه است. 

فکرشهر: شما چند سالتان بود وقتی ایشان شهید شدند؟

19سال.

 

فکرشهر: سیدعلی زمانی که می خواستند بروند، وصیت خاصی هم به شما کردند؟

بیشتر درباره اخلاق و رفتار بود و درس بچه ها. وقتی شهید شد، پسر بزرگم 4 سال و نیمش بود. پسر کوچکم هم 10 ماه داشت. دخترم هم سه سال داشت. ولی خب بیشتر سفارشات درباره بچه ها بود و اخلاق و حجاب ما. 

وصیت نامه شهید سیدعلی حسینی مقدم

بخشی از وصیت نامه شهید سیدعلی حسینی مقدم که مبالغی که مقروض بوده را در آن نوشته است

فکرشهر: سید اسماعیل چطور؟

وصیت هایشان تقریبا عمومی و برای همه بود. گوش به فرمان امام بودن. تمام وصیت های شهدا را که بررسی می کنی همه اش همین است. برایشان تداوم انقلاب مهم بود. سید اسماعیل در وصیت نامه اش نوشته بود: «در مرگ من ماتم نگیرید».

شهید سیدعلی در بخشی از وصیت نامه اش به مادرش نوشته: «خداوند بر تو منت نهاد و تو را انتخاب کرد تو مثل مادر عباس هستی و باید ان شاءاله ام البنین زمان لقب بگیری».

شهید سیدابراهیم در قسمتی از وصیت نامه اش برای مادرش نوشته بود: «مادر در جایی ننشینی بگویی من مادر شهید هستم زیرا شهید مال همه است». یادم است یک روز سیدابراهیم جلوی آینه داشت موهایش را شانه می کرد و به خودش عطر می زد، من به شوخی گفتم سیدابراهیم زن می خواهد که این طور به خودش می رسد. در جواب صحبت من به آرامی گفت: «من عاشق خدا شده ام. برای نماز خواندن دارم به خودم می رسم».

فکرشهر: بعد از شهادت ایشان چه اتفاقی افتاد؟

6 ماه بعد با سیدعسکر، برادر کوچک تر شهید سیدعلی ازدواج کردم. مادرشوهرم خیلی دوست داشت و اصرار می کرد. 

فکرشهر: از ایشان چند فرزند دارید؟

دو دختر و دو پسر.

فکرشهر: مادر شهدا چه سالی به رحمت خدا رفت؟

سال 1386.

فکرشهر: وقتی خانواده شهدا باهمدیگر صحبت می کنند، بیش ترین دغدغه شان چیست؟ کاری که بخواهند انجام شود و نمی شود؛ چه توسط مردم و چه مسوولین؟

بیشترین مسائلی که الان خانواده ها درگیر آن هستند مساله طلاق است. مشکلات خانوادگی و نسل جوان و نسل امروز. 

فکرشهر: یعنی از زندگی های شهدا گفته شود که الگویی برای نسل جدید شود؟

بله.

فکرشهر: لطفا خودتان را معرفی کنید.

بسم اله الرحمن الرحیم. سیدجواد حسینی مقدم هستم. برادرزاده شهدا حسینی مقدم و پسرعموی سیداسماعیل حسینی مقدم.

فکرشهر: شما در جبهه با شهدا بودید؟ 

سه تا از شهدا که از نظر سنی از ما خیلی بزرگ تر بودند. شهیدان سیدعباس، سیدعلی و سیدمحمد. اما سه تای دیگر همسن من بودند. در دوران دانش آموزی و در روستا خانه یکی بودیم. سیدعباس، سیدعلی و سید محمد خیلی فعال بودند. اگر بخواهیم مقایسه کنیم با اردوهای جهادی و امثالهم در جامعه امروزی که خیلی خودنمایی می کند، آن زمان همچین اسمی نداشت ولی عملا شهدا این طوری (جهادی) بودند. سیدعباس که اصلا خانه خودش و غیر از خودش را نمی شناخت. اگر کسی داشت برای روستا کاری می کرد فرقی برایشان نداشت. شاید خانواده دیگران را بر خودشان ترجیح می دادند و واقعا همینطور بود. زمانی که انقلاب شد و قرار شد به روستای «سربست» آب لوله کشی بدهند، جهاد سازندگی آمد گفت ما می خواهیم یک انشعابی به روستای سربست بدهیم. یک سری فعالیت های بدنی با شما و کارهای لوله کشی هم با ما. حدود 6-5 کیلومتر از روستای سربست تا پلیس راه روستای «خیرآباد» امروزی از اینجا آب گرفته می شد. اینها آمدند با همفکری همدیگر این زمین ها را بر اساس سختی و نرمی روی اهالی روستا تقسیم کردند و کانال کشیدند و بعدا نگهداری آن را هم بر عهده اهالی روستا گذاشتند. چون رودخانه وسیعی بود که هر باران شدیدی که می آمد لوله قطع می شد و این ها باید می رفتند و آب را وصل می کردند. سیدعباس موتور برقی داشت. تنها کسی که از آن استفاده نمی کرد خانواده خودش بودند.

یادم است بچه که بودیم و روزه می گرفتیم، ظهر که می شد فقط جای بچه های خودش در خانه نبود. ماه رمضان تمام خانه هایشان پر بود غیر از بچه های خودش. تا جایی که موتور برق کشش داشت به خانه های اطراف برق می داد. اگر قالب یخی از روستای اطراف می آورد به خانه خودش نمی رسید. همین طور سیدعلی و سیدمحمد به همین شکل بودند. شورا و انجمن روستا، فعالیت های اجتماعی و کلاس های قرآن و مکتب خانه هایی که می گذاشتند همه شان یک به یک سرآمد بودند. جرقه جبهه و شهادت با سیدعلی شروع شد. در سال 1360 سید اسماعیل و سیدعلی باهم در جبهه بودند که سیدعلی تا مرز شهات در عملیات حصر آبادان مجروح شد. ترکشی خورده بود که دکترها تعجب کرده بودند که چطور زنده مانده است. این ترکش از بین ستون فقرات و قلب گذشته و از بدن خارج شده بود. با این شرایط  سیداسماعیل از جبهه برگشت و هیچ حرفی درباره سیدعلی نزد. تا اینکه سیدعلی از بیمارستان ترخیص شد و خودش آمد. سیدعلی معلم وظیفه شناسی بود. اینطوری بود که طبق تکلیفش عمل می کرد. ابتدای جنگ هنوز الزام نشده بود که هرکسی سلاح بردارد و به جبهه برود. هنوز حکم نداده بودند. برای همین سیدعلی فصل مدرسه را می ماند و فصل تعطیلات به جبهه می رفت. همین عملیات حصر آبادان که مجروح شد، 5 مهرماه است. برگشت، بهبود پیدا کرد و سر کلاس درس رفت. اعزام دوم من هم با او بودم. سیداسماعیل در عملیات بیت المقدس شهید شد. سیدعلی بعد از تشییع جنازه سیداسماعیل گفت:« بیا برویم جبهه» و روز بعدش آمدیم برازجان بسیج مرکزی برای اعزام نیرو. اما متاسفانه پرونده من گم شد و از همدیگر برای همیشه جدا شدیم.

ناگفته نماند که این هم نبود که وقتی یک برادری در جبهه بود بقیه بگویند تا او برگردد بعد ما می رویم. نه! در عملیات بیت المقدس که ما با همدیگر رفتیم، سیدابراهیمی که در عملیات فتح المبین به جبهه رفته بود هنوز در جبهه بود. قبل از اینکه برگردد، سیدمحمد آموزش دیده بود و در جزیره مینو بود. من و سیدعلی همزمان با همدیگر اعزام شدیم. یعنی همزمان سه تا و 4 تایی شان جبهه بودند. از نظر اخلاقی اگر از کل روستا هم بپرسید، می گویند. سید اسماعیل را که در هر زمانی می دیدی، چهره بشاش و خندانی داشت. سن و سالی نداشت. در دبیرستان طالقانی خیابان فردوسی درس می خواند. یادم است زمانی که شهید شد، موقع امتحانات خرداد بود. روی صندلی اش یک دسته گل گذاشتند. حتی زمان انقلاب هم با آن سن و سال کمش مرتب در راهپیمایی ها شرکت می کرد. با این که پدرشان نظامی بود و کسانی که در شهربانی بودند یا کسی که مسوول زندان است، باید یک چهره خشن و بدرفتار داشته باشد که افراد از او متنفر باشند. زندانیان آن زمان که همه شان خلاف کار نبودند، خیلی ها زندانی سیاسی بودند وقتی می آمدند اینجا بعد که برمی گشتند برای همیشه با حاج سیدحسن دوست می شدند. زندانبان اینجا بود. حاج سیدحسن خودش هم هرچه که بگویم از نظر معنویت بالا بود. خانواده مذهبی بودند. دقیقا یادم است وقتی پیکر سیداسماعیل را داخل قبر گذاشتند، با لباس فرم که آمده بود بالای قبر ایستاد. دستش را رو به آسمان بلند کرد و گفت: «خدایا این قربانی را از ما بپذیر». این دعا را کرد و آمد کنار ایستاد. می خواهم بگویم که هم آمادگی این را داشت و هم تربیت یافته خودش بودند. در روستا سرآمد بودند. هرکسی هر مشکلی داشت حلال آن بودند و اصلاح گر بودند. خودش همکاری داشت به نام آقای «نادری». اگر مشکلی بین اقوام یا در میان روستا می افتاد همیشه می آمدند و صلح و صفا می دادند. یادم است روزی که انقلاب شد ما کلاس اول دبیرستان بودیم. مدرسه طالقانی تعطیل شد و همه برگشتند خانه هایشان در روستا. سیدمحمد کاری که کرد این بود که بچه ها را جمع کرد. در روستا مکتب گذاشتند. در خانه های متروکه و خانه های خشتی در اطراف روستا. زمانی هم که صبح بود و هوا مناسب تر بود می آمدند روی تپه های روستا «تک» (زیرانداز بافته شده از برگ نخل) می انداختند کلاس قرآن می گذاشتند. انجمن اسلامی که تشکیل شد سیدمحمد اول عضو آن بود. به جز سیداسماعیل، در زمان شهادت هیچ کدام از شهدا نبودم. برای بار دوم که اعزام شدم، در عملیات رمضان اسیر شدم. بعد از اینکه از اسارت برگشتم فهمیدم شهید شده اند. اما همه این ها را در اسارت هم از طریق خواب هایی که دیده بودم و هم شناختی که به پسرعموهایم داشتم می فهمیدم. من در نامه ها خیلی اصرار می کردم که من را از بی خبران قرار ندهید و برایم بنویسید. انتظار شهادتشان را داشتم. چون خبری ازشان نبود. می دانستم افراد بی تفاوتی نیستند که برای من در اسارت نامه ننویسند یا این که بخواهند در خانه بمانند و به جبهه نروند. بنابراین انتظار(شهادتشان) داشتم. در اسارت مُنادی در عالم خواب به من ندا داد که سیدعباس شهید شده است. یا درباره سیدعلی در عملیات رمضان تیپ دیگری بودند. در عملیات رمضان که 15 روز در 5 مرحله طول کشید، همه حضور داشتیم. سیدعلی را در عالم خواب دیدم. البته این عبارتی که من به کار می برم شاید به مزاج بعضی ها خوش نیاید ولی واقعیتی بود و بعد از 30 سال دقیقا حقیقت خواب شهید را از زبان دیگران شنیدیم. حرفی که سیدعلی در عالم خواب به من زد، من 30 سال بعد از زبان فرد دیگری همان عبارات را شنیدم. سیدعلی به خوابم آمد در حالی که دوتا عصا هم زیر بغل هایش بود. بعدها که سوال کردم گفتند که سیدعلی در همان عملیات هم اسیر شده بود اما از چنگ دشمن خودش را رها کرده بود. در عالم خواب به من دلداری داد گفت: «عموجان ناراحت نباش. 14 نفر از فرماندهان ارتش خیانت کردند و به جرم خیانت اعدام شدند». چون عملیات رمضان ادغام با ارتش وعملیات برون مرزی بود. شهدای حسینی مقدم، گردان ضد زره بودند. عملیات رمضان اصلا به صورت منظم نبود. اینطوری بود که هرکسی هر سلاحی می تواند بردارد. یک گردان درست کرده بودند فقط سلاح های نیمه سنگین. اولین عملیات مشترک ارتش و سپاه و برون مرزی هم بود. اولین عملیاتی بود که در مرز عراق شروع می شد. همه اسلحه های نیمه سنگین داشتند. عملیات خیلی ناهماهنگی بود. تاکید کرده بودند ما همیچگونه غنائمی نمی خواهیم. هرچه را دیدید منهدم کنید و بروید جلو. ولی متاسفانه بعضی ها می خواستند منهدم کنند اما بعضی ها رویشان اسلحه می کشیدند اگر اینکار را کنید می زنیمتان و ما می خواهیم این ها را غنیمت بگیریم. همان ها  که می خواستند غنیمت بگیرند آمدند نیروها را محاصره کردند. من مرداد 1361 اسیر شدم و 30 سال بعد سال 1390 یا 91 بود دوستانی داشتیم هماهنگ کردیم برویم در خانه یکی از دوستان در دیلم جمع شویم. در مسیر با همدیگر صحبت می کردیم. من شروع کردم خاطره گفتن. دوستی گفت من هم در عملیات رمضان بودم. سرباز ارتش بودم. ماجرا را آورد تا اینجا که گفت: « فرمانده ما به جرم خیانت اعدام شد». گفتم این عبارتی که شما می گویی 30 سال قبل من از زبان یک شهید شنیدم. سیدعلی 5 سال قبل از شهادتش در عالم خواب این را به من گفته بود. سال 1361 با همدیگر در عملیات رمضان بودیم که من اسیر شدم و او سال 1365 در عملیات کربلای4 شهید شد.

شهید سیدعبدالرسول حسینی مقدم

فکرشهر: چه انتظاری از مسوولین دارید؟

واقعیت امر این است که خانواده شهدا حسینی مقدم کم توقع ترین خانواده است و گاهی چیزی برای خودشان نخواسته اند. همین مسائل هم  دیگران مطرح می کردند که باید یک مکانی به اسم شهدا نامگذاری شود. خانواده هیچ زمانی به دنبال نام نبودند. واقعیتش وقتی صحبتش می شود می گویم شاید بقیه خانواده شهدا ناراحت بشوند. درست است که این خانواده 6 شهید داشته، اما گاهی خودشان دنبال این نبودند که این فیلم بردار بیاید یا این کتاب نوشته شود یا فلان شود. چند وقت پیش در گروهی کلیپی گذاشتند که جانبازی در شهری دارد گدایی می کند. من معترض شدم. گفتم: «ما آن روزی که رفتیم برای اهدای جان رفتیم نه برای قصد نان رفتیم». واقعیت این است. آن روزی هم که این شهدا رفتند به انتظار این نبودند که بروند که اسمو رسم دار شوند، اما قطعا جامعه باید ادا کننده حق این ها باشد. امام حسینی که شهید شد، باید زینبی باشد که از خون آن ها محافظت کند. باید جامعه و بر اساس وظیفه نظام جمهوری اسلامی خون آن ها حفظ شود و اهداف آن ها دنبال شود تا برسی به اهداف آن ها. مثلا سال های قبل ما در مسابقات قرآن 25-20 نفر برای مسابقات کشوری می رفتیم. اما حالا سه نفر نمی شود. هی خلاصه کردند، خلاصه کردند و محدود کردند که به هیچ رسیده است. یعنی این طوری است. فعالیتشان شده در حد اداره ای که بیایند یک حضوری بزنند. آن ها از بالا دستشان را کوتاه کرده اند. خب مسلم است نیروی که جذب کردند گفتند حق، حق فرزند شهید و جانباز است اما می گویند آقای فلانی آمده یک چندروزی اینجا کار یاد بگیرد؛ قوم و خویش خودشان بود. یک چند روزی آورده بودنش در بنیاد شهید و الان هم کارمند رسمی شان شده است. در جامعه ما متاسفانه همینطوری است. 

فکرشهر: اگر صحبت پایانی دارید بفرمایید؟

سید عسکر حسینی مقدم: شهدا برای خودشان زندگی نمی کردند. یعنی زندگی شان همه به فکر مردم و دین و خدا بودند. اطاعت دین خدا در چارچوب مکتب و در خدمت به خلق. زندگی شان اینطوری خلاصه می شد. همه اش دنبال بهتر زندگی کردن با آرامش بودند. همیشه در زندگی شاداب بودند. هیچوقت احساس کمبودی نداشتند. همیشه سرزنده و سرحال  بودند. همش دنبال جمع آوری خیر بودند. هیچ حرکتی خارج از محدوده مکتب واهل بیت کاری انجام نمی دادند. زندگی شان توحید محور بود. اساس خانواده بر همین اساس بود. 

انتخاب مکان و جابجایی و هجرتشان هم برای حفظ دینشان بود. هر حرکتی از خان و خوانین زمان شاه شکل می گرفت، پدر ما زیر بار نمی رفت. پدر و عمویمان همین طور بودند. جدِ ما به خاطر ظلم، چندین نسل قبل ت از پدربزرگم از بحرین به اینجا می آیند. مال و منالشان را رها کردند اما زیر بار ظلم نرفتند. جد بزرگ ما خیلی ثروتمند بود. خانواده ما همین گونه بود، هرچیزی که باعث می شد عزتمان زیر سوال برود آن را رها می کردند. مثلا نماینده خان که به روستا می آمدند، پدران ما با آن ها همراهی نمی کردند و اگر حرفی می زدند جوابشان را می دادند. همین حاج سیدحسن، پدر سیداسماعیل، به خاطر اینکه جواب آدم کدخدا را داده بود و او را زده بود، هم خودش و هم پدرم را با هم زندان کرده بودند. هیچوقت این ها با ظلم نداشتند.

 

ارسال نظر
آخرین اخبار
مطالب بیشتر