چهارشنبه ۱۹ ارديبهشت ۱۴۰۳
جستجو
آخرین اخبار استان بوشهر
مطالب بیشتر
اختصاصی «فکرشهر»
مصطفی محمدزاده فرد
کد خبر: ۱۲۲۱۵۹
پنجشنبه ۱۷ شهريور ۱۴۰۱ - ۱۱:۳۸

«چی دارید می گید برای خودتون!

من مریضم؟

هیچ می دونی داری چی میگی؟

من خیلی هم سرحالم. توی این سال ها هزاران آدم توی زندگیم اومدن و رفتن. از جوون و نوجوون گرفته تا پیرمرد... از فراری و خلافکار تا بازاری و سیاستمدار. حالا به من میگی از کارافتاده؟

این پسر اصلا کیه که به من میگه آخرای عمرته؟ تو هم سن اون جوونکی هستی که سال های پیش التماس می کرد با من همراه باشه تا بتونه برسه به جایی که برای خودش زندگی تشکیل بده و از خونه فرار کرده بود... حالا تو اومدی به من میگی آخرای عمرته؟ هه... این خیلی خنده داره...
توی این زندگی که هزاران پستی و بلندی داره به تعداد موهای سرت من آدم دیدم و حالا تو اومدی به من میگی آخرای عمرته؟ باشه... تو درست میگی...

یادمه یه بار یه نفر اومد و گفت چه شکوهی داری و چه رفت و آمدی داری و...؛ من هیچ وقت نفهمیدم که کیه و چه کاره است اما دور و بری ها می گفتند که سیاسی و فراری شده؛ حالا منی که به قول معروف این قدر «در و خونه دار» بودم به روزی افتادم که تو یه الف بچه بیای به من همچین حرفی بزنی!

من یه کم فقط ناخوشم.

 مردنی که نیستم.

مگه خودت مریض نمی شی؟

حالا منم چند مدته مریض شدم، باید بگی آخرای عمرشه؟حالا چند هفته یا چند ماه...

باشه بابا... اصلا یکی دو ساله مریضم و روز به روز دارم بدتر می شم؛ اما قرار نیست بگی داری می میری که...

اصلا اگه خیلی حالیته بیا حالم رو خوب کن. چرا به جای درمان، ناامیدم می کنی؟! احترام بزرگ تری ـ کوچک تری کجا رفته؟ احترام سن و سال من رو هم نمی کنی؟

یادمه یه بار یه دکتر همنشینم بود. می گفت که هر بیماری در جهان درمان میشه و فقط دکترت مهمه و... .»

صدای امواج، سال های سال آرام بخش او بود.

خورشید داشت غروب می کرد و او همه حرف هایش را فراموش کرده بود و محو تماشای خورشید دل انگیز بود.

اصلا اون هم پسر و هم حرف هایش را فراموش کرده بود.

همین طور که خیره به غروب بود، صدایی شنید. یکهو احساس کرد یک چیزی دور گردنش انداختند. بله... درست حس می کرد... آن چیز داشت به گلویش فشار وارد می کرد...

ترسید... 

تا حالا همچین حسی نداشت...

«یعنی واقعا دارم می میرم؟!

یعنی حق با اون پسر بود؟

یعنی این که استخون ها و ستون بدنم درد می کرد، نشانه های مرگم بود؟

یعنی این که هر جای بدنم زخم می شد، دیگه درمانی نداشت، نشونه مرگ بود؟

این که وقتی می خواستم برم جایی و برگردم مثل قبل سرحال نبودم و توان بدنی و سرعت قبل رو نداشتم نشانه هاش بود؟

نه...

من نمی خوام بمیرم...»

می خواست داد بزند «آهای... داری خفه ام می کنی؟ هی... معلوم است داری چکار...»...

هیچکس نفهمید که قبل از بردنش به «گورستان لنج ها»، از ترس مرده بود.

ارسال نظر
آخرین اخبار
مطالب بیشتر