چهارشنبه ۱۹ ارديبهشت ۱۴۰۳
جستجو
آخرین اخبار استان بوشهر
مطالب بیشتر
اختصاصی «فکرشهر»
نیره محمودی راد 
کد خبر: ۱۴۱۸۸۵
چهارشنبه ۰۷ تير ۱۴۰۲ - ۰۲:۱۵

هوا تاریک روشن بود. ننه سماور را روشن کرد. سماور که شروع به جوشیدن کرد، قوری چای را گذاشت. سفره را پهن کرد. پنیر، یک تکه نان بیات و یک استکان چای شیرین، صبحانه ی آن روزمان بود. 

آفتاب از لب دیوار کوتاه بام داشت سرک می کشید.

دسته ی روزنامه ها را برداشتم و از روی پاشویه ی کنار حوض پریدم. آب رنگ پریده ی حوض زیر نور کم جان آفتاب موج می زد.

ننه داشت برای رفتن به منزل افتخار خانم آماده می شد. چهار روز هفته را در منزل افتخار خانم کار می کرد و اندک دستمزدش را به زخم های زندگی مان می زد. 

از کنار باغچه که گذشتم صدای ننه را شنیدم که آرام زیر لب دعا می خواند.

دیروز دسته ی صدتایی روزنامه ها را از کیوسک روزنامه فروشی آقای سهروردی گرفته بودم و باید تا امروز همه ی آن ها را می فروختم.

از تک پله دالان حیاط گذشتم. در یک لنگه ی آهنی حیاط با جیغ دلخراشی باز شد. 

نسیم پاییزی سرد بود و سرما از میان دگمه ی کنده شده ی ژاکتم نفوذ می کرد . تنم مور مور می شد. ژاکت و شلوار نیمدارم را افتخار خانم از میان رخت و لباس های پسرش شهرام برایم کنار گذاشته بود. ننه هم آن ها را خوب شسته بود و شد یک دست لباس نو تا بپوشم و جلوی رحیم و اسد به خاطر لباس کهنه ام خجالت نکشم. رحیم و اسد هم مانند من هر صبح روزنامه می فروختند.

درآمدش زیاد نبود ولی می توانست شکممان را سیر کند.

آقای سهروردی من را دوست داشت به ویژه این که به خواندن روزنامه و کتاب علاقه زیادی داشتم. هر ماه از کیوسک روزنامه فروشی اش کتابی بر می داشتم و می خواندم. دکه ی آقای سهروردی کتاب هم داشت، همه جور کتاب، کهنه و نو از نویسندگان ایرانی و جز ایرانی.

از روزی که آقا جانم از داربست بنایی افتاد و خانه نشین شد ، آقای سهروردی بیشتر هوایم را داشت . 

روزنامه ها روی دستم سنگینی می کرد و انگشتانم از سوز سرما به گز گز افتاده بود. 

به چهارراه فرشته رسیدم. هنوز خیابان ها شلوغ نشده بود. سه ماشین پشت چراغ قرمز منتظر بودند. یکی از راننده ها یک روزنامه خرید و شتابزده تیترهای صفحه ی نخست را از نگاه گذراند. زیر لب گفت:

-- این که روزنامه ی دیروزه!

پنج تومان پول روزنامه را که داد چراغ راهنما سبز شد.

چهل نسخه از روزنامه ها مانده بود. رحیم و اسد هر کدام در یکی از خیابان های اطراف پرسه می زدند.

آن روز برای کار اشتیاق بیشتری داشتم. آخر آقای سهروردی وعده داده بود این بار کتاب هاکلبری فین را از دکه اش به امانت بردارم.

کم کم خیابان های چهارسو از انبوه ماشین ها پر می شد و ترافیک سنگین خیابان ها کارمان را آسان تر می کرد. چیزی به نیمروز نمانده بود و آخرین نسخه روزنامه را رهگذر میانسال خوش لباسی با لبخند خرید .

اسکناس ها و پول های خرد را در دو جیب گشاد پیراهنم  گذاشته بودم. ننه برای پیراهنم دو جیب زیپ دار دوخته بود . هر چند جیب ها مانند وصله ی ناجور روی پیراهن چهارخانه ام دهن کجی می کردند ولی جای امنی بودند.  پیراهنم زیر ژاکت نیمداردیده نمی شد و خیالم راحت بود. 

به دکه ی روزنامه فروشی رسیدم. آقای سهروردی ، مردی میانسال و گشاده رو با موهای پرپشت جوگندمی و قامتی میانه بود. در چهره ی روشن و چشمان دریایی اش مهربانی را می شد دید. برای نوجوانان نان آور خانواده ، مهرش را دوچندان می نمود.

من را که دید لبخند زد و آرام گفت:

-- باش! کارت دارم.

کارچند مشتری را راه انداخت. یکی از آن ها کتاب  " جای خالی سلوچ" را خرید و کتاب "سینوهه" را سفارش داد. 

آخرین مشتری که رفت ، آقای سهروردی از قفسه ی کهنه کتاب ها ، کتاب هاکلبری فین را بیرون آورد . همچنان که پشتش به من بود گفت:

-- یک کار جدید برات پیدا کردم.

با شنیدن این جمله رنگ از رخسارم پرید. با ترس گفتم؛

-- یعنی از کار من راضی نیستین؟

به سویم برگشت و کمی به چشمانم خیره شد. در حالی که چهره اش به یک لبخند شیرین می شکفت ادامه داد؛

-- راضی نیستم؟ چرا همچین فکری کردی؟

-- پس چرا دیگه نمی خواین براتون روزنامه بفروشم؟

-- روزنامه فروشی خوبه . ولی تو با این همه فهم و سواد بهتره کاری رو انتخاب کنی که مناسب تره

-- مثلا چه کاری؟

-- کتابفروشی آناهید رو می شناسی؟

سرم را به نشانه ی تایید تکان دادم.

آناهید مغازه ای دو نبش و بزرگ با انبوهی از کتاب بود که در میدان فرشته جلوه گری می کرد. هر شب تابلوی بزرگ آناهید با نور رنگارنگ لامپ های نئون دو سوی خیابان را رنگ آمیزی می کرد. این کتابفروشی عمر درازی داشت و اکنون امیرعباس مسعودی فرزند بزرگ مرحوم بهمن مسعودی آن را اداره می کرد. امیر عباس مردی پرسواد، آرام ، متین و شایسته ی کتابفروشی بود. به گمانم تحصیلات دانشگاهی داشت. هر بار آقای مسعودی را می دیدم به او غبطه می خوردم. فقط دو سه بار برای دیدن کتاب ها به مغازه اش رفته بودم. آن جا گلستانی از کتاب بود. همان که هر شب در رویاهایم جست و جو می کردم.

-- آقای مسعودی دنبال یک شاگرد مثل تو می گرده. کسی که با کتاب رفیق باشه، بتونه با مشتری خوب رفتار کنه و البته قابل اعتماد باشه. من تو رو بهش معرفی کردم. حقوقش هم خوبه. از روزنامه فروشی خیلی بیشتره.

خون گرمی در رگهایم دوید. ناباورانه گفتم؛

-- یعنی من رو قبول داره!

-- چرا که نه! تو از هر نظر مناسبی. میتونی آینده ی خوبی داشته باشی! 

در حالی که داشت قفسه ها را مرتب می کرد گفت:

-- البته اون هم تو رو می شناسه.

حس گنگی ذهنم را چنگ می زد. پس از سه سال کار روزنامه فروشی ، دل کندن از آقای سهروردی برایم سخت بود. نگاه و لبخند های پدرانه اش دلگرمی هر روزم بود. ولی کار در کتابفروشی می توانست من را به آرزوهایم نزدیک تر کند.

حس و حالم را در چهره ام خواند ؛

-- هر وقت دلتنگ شدی بهم سر بزن. من هم دلم برات تنگ میشه..تو همیشه مثل پسر خودمی.

بغض راه گلویم را بسته بود. نمی توانستم اشک هایم را از نگاهش پنهان کنم. سرم را پایین انداختم.

گرمی دستش را روی شانه ام حس کردم.

-- راستی! هر ماه یک کتاب برات کنار میذارم. بهانه ی خوبیه که تو رو ببینم.

لبخند زدم. او هم خندید. 

چهره ی آرام و نجیب ننه در حالی که داشت زیر لب برایم دعا می خواند پیش چشمان خیسم درخشید.
 

ارسال نظر
آخرین اخبار
مطالب بیشتر