چهارشنبه ۱۹ ارديبهشت ۱۴۰۳
جستجو
آخرین اخبار استان بوشهر
مطالب بیشتر
اختصاصی «فکرشهر»
کد خبر: ۱۴۲۷۵۷
جمعه ۲۳ تير ۱۴۰۲ - ۰۲:۰۱

فکرشهر ـ عبدالخالق عبدالهی: دیروز یکی از دوستانم با زنش آمده بود دفتر، ماشینش را بیمه کند. صحبت دوران نامزدی و ازدواجش شد. دوستم آهی کشید و گفت: «کاری به الان نداشته باشید که خاسیره تسمه ی دست داماده و ناز داماد رو می کشه. زمان ما پدر زن پوستی از کله داماد می کَند که مسلمان نشنود کافر نبیند». 

دوستم این طور ادامه داد: پایم به زور به پایدان دوچرخه می رسید که یک دل نه، صد دل عاشق این سکینه خانم که دختر همسایه مان بود شدم. کمی بعد پاییدن های دزدکی و دید زدن های یواشکی از پرده برون افتاد و من و سکینه طی مراسمی نامزد شدیم. من فوروارد تیم استقلال ولاتمان بودم و توی زمین آن قدر فرز و چابک و گلزن بودم که هیچ دفاعی جلودارم نبود. توی هر بازی محال بود دو بار توپ را به دروازه حریف ننشانم. پدرزنم که آدم سختگیر و جدی و یکدنده ای بود، دفاع آخر تیم پاس ولات بود و ارتودکس وار این تیم را می پرستید. پاس رقابت حیدری – نعمتی دیرینه ای با استقلال ما داشت. یک روز که استقلال و پاس با هم مسابقه داشتند پدر زنم مرا کناری کشید و انگار زمینش را کاشته باشم با عصبانیت گفت: «دلت به یه چمدون و چند تیکه لَکِه کهنه و یه کیسه حنای که دیت آورده خونه ما خوش نکنیا، نومزادی تو و سکینه همچنان ری هواست، تو فورارد استقلالی منم دفاع پاس، گل که هیچ، اگه پا تو محوطه هجده قدم ما گذاشتی به مرگ خودم بعد بازی چمدون لباسیت میندازم تو کیچه و نومزادم بی نومزاد». تو بد مخمصه ای گیر افتاده بودم به قول ایرج میرزا:

عشق به آزرم مقابل شده/ بر دو طرف مسأله مشکل شده

چاره ای نبود؛ به قول مش قاسم مجبور بودم «یَک سرش را بگیرم یا عروس یا وجدان». بازی که شروع کرد عزای من هم شروع شد. هر پاسی که به من می دادند انگار گلوله توپ صد و بیست به طرفم می آید، خودم را کنار می کشیدم مبادا به پایم بخورد و گل شود. گیچ و دِوَنگ بودم، به اسم فوروارد استقلال بودم و به رسم دفاع پاس. من آن روز سکینه را می دیدم که قرص و محکم توی دروازه پاس ایستاده و از عشقمان سنگربانی می کند. دلم می خواست «اسکوبار کلمبیایی» یا دستکم «استاداسدی» خودمان بودم و توپی می چپاندم توی دروازه خودمان تا حریف عزیزم برنده شود. از آنجایی که می گویند خدا یار عاشقان است، آن روز بازی را یک بر هیچ باختیم و این شکست سی سال قبل یکی از شیرین ترین و زیبا ترین شکست های زندگی ام شد. شکستی که جایزه و ناز شستش این سکینه است که امروز اینجا روی صندلی کنارم نشسته. 

دوستم حرفش که تمام شد کمی نشست، کارش را که انجام دادیم، دست سکینه اش را گرفت و رفت و من با خودم فکر می کردم بعضی شکست ها می تواند زیباترین وشیرین ترین اتفاق زندگی یک آدم باشد. شکست شیرینی که آدمی آغوش می گشاید و با تمام وجود به استقبالش می رود. باز هم به قول ایرج میرزا:

من نه شکارم که ز تو رم کنم
زحمت پای تو فراهم کنم
تیر بیانداز که من از هوا
گیرم و در سینه کنم جابجا
من ز پی تیر تو هر سو دِوَم
تیر تو هر سو رود آن سو روم.
 

نظرات بینندگان
حر مهاجر
|
-
|
جمعه ۲۳ تير ۱۴۰۲ - ۰۴:۵۹
باوجودی ک خودک اهل قلمم  وعده ای بلطف قلمم را مدح میکنند،اما چرا وقتی مکتوبات خالق را میخوانم  کغروق آن میشود،بغایت شیرین و مثل آستارپام
مسعود آتشی
|
-
|
شنبه ۲۴ تير ۱۴۰۲ - ۰۶:۱۲
آفرین به این قلم ... این شکست چه زیبا  به دل نشست
ارسال نظر
آخرین اخبار
مطالب بیشتر