چهارشنبه ۱۹ ارديبهشت ۱۴۰۳
جستجو
آخرین اخبار استان بوشهر
مطالب بیشتر
اختصاصی «فکرشهر»
نیره محمودی راد
کد خبر: ۱۴۳۸۲۵
يکشنبه ۰۸ مرداد ۱۴۰۲ - ۱۲:۱۳

یک‌جعبه چوبی، ردیف پنجاه تایی پاکت های کوچک که با نظم کنار هم چیده شده بودند و یک‌ زیلو، همه ی سرمایه ی دخترک بود. هر صبح زیلو را روی سنگفرش پیاده روی خیابان آریا پهن می کرد. جعبه را جلویش می گذاشت و با صدایی کم جان و پرلرزش، عابران پرشتاب و رهگذران کنجکاو را فرا می خواند:
-- فال دارم. فال حافظ. فال بخرین و از حافظ جواب بگیرین!
--  فال امروزتون رو از حافظ بخواین!

چشمان به گود نشسته قهوه ای رنگش با ابروهای کمان گونه و سیاه در میان چهره گرد و گندم گونش، هارمونی زیبایی از رنگ ها را ساخته بود. این ترکیب رنگ ها با موهای شلال سیاه که از دو سو گردی صورت را می پوشاند در قاب روسری گلدارش، تصویر خورشیدخانم‌ روی بشقاب های چینی مادربزرگ را تداعی می کرد.

هر روز همان جا می نشست. نبش خیابان و رو به میدان هنر. میدانی خوش منظر که در میان انبوه گل و سبزه  با حوضچه های کوچک و بزرگ بر تیله چشم شهر نشسته بود. شمشادهای نعنایی و ابلق در امتداد بلوار آریا به زیبایی خیابان و میدان می افزود. بوی سبزه های آبپاشی شده با نسیم خنک بامدادی در هم می آمیخت و رهگذران پیر و جوان را به مکثی کوتاه در کنار انبوه غزل های حافظ شیراز وا می داشت. شاید برات امید بخش حافظ، آن روزشان را با شعف به سامان می رساند!

مرا از توست هر دم تازه عشقی
تو را هر ساعتی حسنی دگر باد 

حافظ انگار بر سیمای نجیب دخترک نیز رنگی دیگر پاشیده بود که دل هر راهگذری را در همان نقطه ی خیابان زمین گیر می کرد. هر چه بود از نفحه ی غزل های خوش نگاری بود که هر روز از آن پاکت های کوچک بر دل آرزومندان می نشست. 

چند متر آن سوتر پیرمردی روی نیمکت چوبی خیابان نشست. ساعت طلایی اش زیر نور خورشید می درخشید. عصای منبت کاری شده اش را به نیمکت تکیه داد و به درخت ارغوانی که بر سنگفرش پیاده رو سایه انداز بود نگاهی انداخت:
-- «غم‌زمانه که هیچش کران نمی بینم
    دوای جز می چون ارغوان نمی بینم».

موج نگاهش حس غریبی داشت. شاخه های ارغوان با وزش نسیم تکان می خورد و تصویر سایه اش بر سنگ های پیاده رو به رقص در آمده بود.

چشمان درشت دخترک در انتظار خریداری مشتاق، هر سو را می کاوید. پیاده رو آرام آرام از صدای پای رهگذران پر می شد. هر کس در پی کاری بود، روزمرگی های پرشمار یا پیشامدهای خوش و ناخوش، به شتاب یا قدم زنان. 

مرد، دخترک را دید. پاکت های کوچک فال با وزش باد به جنبش آمده بود. سیمای معصومانه دخترک رویای شیرین سال های عمر رفته را پیش چشمانش گشود. عمری که با نفس های تنها مونسش به فرجام رسانده بود. با اشاره از او یک فال خواست. 

دختر جعبه ی فال ها را روی نیمکت گذاشت. پیرمرد به چشمان سیاه دختر خیره شد. دو چشم با مژگان بلند که دو تیله ی قهوه ای را در میان داشت.

با بغضی که در لحن صدایش پنهان بود گفت:
-- چشمان زیبای تو من رو به یاد همسرم میندازه. یک سال میشه که دیگه نیست.
«زیان خامه ندارد سر بیان فراق
وگر نه شرح دهم با تو داستان فراق»

دخترک چشم بر زمین دوخت. شاید ابر اندوهی در پس مژگان سیاهش در انتظار باریدن بود:
-- اون خیلی مهربان و زیبا بود. مونس روزهای ناتوانی ام، کاش الان همین جا نشسته بود! 

باز به درخت ارغوان نگاه کرد. برگ ها در هجوم نسیمی دلنشین می جنبید. ارغوان لبخند می زد.گویا او هم آن دو را در خاطرش نگه داشته بود یا شاید شاهد عشق دلفریبشان بود: 
-- مثل همین ارغوان ، رعنا، زیبا و دلربا!

دخترک چشم از زمین کند. با اشتیاق گفت:
-- به یاد همسرتون فالی بردارید. مهمون من!

و لبانش با لبخندی کمرنگ جان گرفت.

پیرمرد هم لبخند زد:
-- ما با غزل های حافظ خاطره ها داشتیم. حافظ هم شاهد روزهای شیرین زندگی ما بود.

چشمانش را لحظه ای بست. لب هایش جنبید. زیر لب زمزمه  کرد. یکی از پاکت ها را برداشت . دستانش می لرزید. پاکت را باز کرد و تکه کاغذی  را بیرون کشید. مردمک چشمانش روی خطوط زیبای کاغذ آرام حرکت می کرد.

چند لحظه به سکوت گذشت. سیمایش دگرگون شد. گویا خاطره ی دلنشینی در دلش زنده شد. آهی کشید و کاغذ تا شده را دوباره باز کرد. این بار  با آهنگی خوش خواند: 
بتی دارم که گِرد گل ز سنبل سایه بان دارد
بهار عارضش خطی به خون ارغوان دارد 
غبار خط بپوشانید خورشید رخ اش یا رب
بقای جاودانش ده که حسن جاودان دارد 
چو عاشق می شدم گفتم که بردم گوهر مقصود
ندانستم که این دریا چه موج خون فشان دارد.

****
-- این همون غزلیه که در اولین شب یلدای دونفره مون خوندیم. انگار حافظ هم در تمام این سال ها این غزل رو به خاطر سپرده!

اشکی لرزان و لبخندی شوق آمیز در میان چین های صورت پیرمرد به هم آمیخت. زیر لب گفت:
--آه...!  ارغوان! تو هنوز داری با من نفس می کشی.

ارسال نظر
آخرین اخبار
مطالب بیشتر