جمعه ۲۱ ارديبهشت ۱۴۰۳
جستجو
آخرین اخبار استان بوشهر
مطالب بیشتر
اختصاصی فکرشهر/ گردشگری و صَرا دَرا در استان بوشهر؛
فکرشهر: در ماهنامه ی «فکر شهر» دهه ی اول هر ماه روی دکه های مطبوعاتی استان قرار می گیرد، بخشی از صفحات به بحث گردشگری اختصاص یافته و به قلم یکی از فعالان این بخش، مناطق مختلف...
کد خبر: ۱۶۰۰۶
سه‌شنبه ۰۵ آبان ۱۳۹۴ - ۱۱:۴۲

فکرشهر: در ماهنامه ی «فکر شهر» دهه ی اول هر ماه روی دکه های مطبوعاتی استان قرار می گیرد، بخشی از صفحات به بحث گردشگری اختصاص یافته و به قلم یکی از فعالان این بخش، مناطق مختلف استان را در دیدگاه گردشگری، مردم شناسی و میراث فرهنگی به همراه تصاویر، توصیف می نماید.

\n\n

به گزارش فکرشهر، در شماره ی اخیر این ماهنامه، از «سیراف تا نایبند» به قلم مجید کمالی پور توصیف شده است:

\n\n

خالوووووو

\n\n

همیشه وقتی خبریه کلمه خالو را کشیده میگه...

\n\n

گفتم محسن جان خبریه ؟

\n\n

گفت حاج مصطفی داره میاد عسلویه. تو هم بارو بنه اتو جمع کن بیا. می خوایم تنی به آب بزنیم...

\n\n

قرار شد ظهر شنبه بزنیم به راه.

\n\n

تا مصطفی صفری از شبانکاره برسه؛ ساعت از یک و نیم هم گذشت. خالق بین راه انصراف داد و اسفندیار بهانه آورد ولی وقتی در دفترش را زدم دیگه نتونست مقاومت کنه...
\nهنوز آفتاب بلند بود و گرما عرق تنتو در میاورد که وارد اتوبان کنگان عسلویه شدیم.

\n\n

محسن زنگ زد:خالووو کجائین؟!

\n\n

گفتم نزدیکیم؛ منتظر باش؛ ولی یواشکی راه را چپ کردیم و سر از سیراف در آوردیم... بندری که در باریکه ای از حد فاصل کوه و دریا ست... قبل از ورود به بندر سری به مجموعه آثار باستانی که در دل کوه؛ در دره ای جا گرفته؛ زدیم.

\n\n

برای من بالا رفتن از کوه سخت بود؛ ولی رفتم.

\n\n

گرچه کمی لنگ تر از اسفندیار و مصطفی؛ ولی رفتم...

\n\n

\n\n

هر چه نگاه کردم فلسفه این همه تلاش برای بریدن سنگ سخت کوه را نفهمیدم. حوضچه های کوچکی را در سراشیب کوه کنده بودند که به نظرم بشکل قبر بود ولی بسیار کوچکتر از هیکل یه آدم معمولی... چاه های فراوانی هم نقر شده بود. تابلو راهنما نوشته بود چاه یا مقابر که نشان از سر در گمی برای رمز گشائی پرونده این چاه ها یا قبور دارد!

\n\n

فکر میکنم زیباترین ساحل خلیج فارس درساحل کنگان تا انتهای استان بوشهر یعنی پارسیان قرار دارد.

\n\n

رفت و بر گشت آب و تشکیل موج ترکیبی از زیباترین رنگها ست. زلالی و صافی آب هم دیدنیست.

\n\n

از کناره ساحل بر بالای کوه می توان قلعه تاریخی سیراف را دید و در ساحل باقی مانده بازار و مسجد قدیمی سیراف را که گاهی در دل دریا پیشرفته است...

\n\n

گرما هنوز امان آدم را می برد و هنوز عرق از چهار بستت روانه است. چاره کار کولر ماشین مصطفی است. راه رفته را باید رفت...

\n\n

باز هم محسن: خالو کجائی؟!

\n\n

داریم می آییم محسن؛ کمی « فرتنگی » کردیم...

\n\n

خندید... خالو!!!

\n\n

محسن ورودی محل کارش منتظر بود. بنده خدا چه تلاشی داشت چیزی از پذیرائی کم نزاره...

\n\n

قهوه اسپرسو آماده بود.

\n\n

گفت: قهوه تونو بخورید بزنیم به راه، بریم نایبند تا دیر نشده... محسن همانجور که داشت پذیرائی میکرد پشت سر هم میگفت... من خلیج نایبند را ندیده بودم... پرنده های اینجا کمی لوس هستند و از آدما گریزان. نتونستم ازشون عکس بگیرم...

\n\n

آخرین شیرینی سفر قبل از ضیافت روستای «بساتین»، تن زدن به آب بود.

\n\n

تو ساحل کسی دیده نمی شد. تا بچه ها لباس بکنند، آب از ساق و زانوی من هم گذشته بود. در زلالی آب می شد انگشتانت را در زیر آب دید. امواج ریز و آرامی تنت را نوازش می داد. تو نور کمرنگ خورشید که داشت آرام آرام تو دریا غرق می شد، آب از گردن من هم گذشت.

\n\n

\n\n

وقتی تو خط ممتد دریا به خورشید نگاه می کردم حسرت می خوردم که نمیشه خورشید را شکار کرد... اسفندیار و محسن در دور دست آب بازی می کردند و من و مصطفی لذت راه رفتن در آب را تجربه می کردیم. دریا گاهی شیطنت می کرد و امواج را به گردنمان می کوفت تا قطرات آب، شوری خود را به رخ بکشند.

\n\n

وقتی جای آفتاب را شعله های آتش پالایشگاه گرفت، وقتش بود که با دریا وداع کنیم.

\n\n

عسلویه اینقدر تو در تو و پیچ در پیچ شده که براحتی توش گم بشی!

\n\n

گفتم محسن برو بالاترین نقطه کوه تا بتونیم عسلویه شبانه را ببینیم.

\n\n

اوه!! چه عظمتی دارد عسلویه!! میلیون ها چراغ و صدها شعله سر به آسمان کشیده تصویری زیبا را پیش چشمانت نقاشی می کنند که هم شرجی یادت میره هم بوی تند گاز...

\n\n

دریا، شنا و کمی گشت و گذار در بازار پر از جنس عسلویه بشدت گشنه امان کرده بود.

\n\n

شام را محسن در روستای بساتین در دور دست خلیج نایبند سفارش داده بود؛ روستائی با مسجدی با یک منار بلند که می گفت اینجا مسجد اهل سنت است. میزبانمان مرد محجوب و کم گپی بود ولی آخرش به حرفش آوردم. گفت بچه زیارت دشتستانم ولی هرگز آنجا را ندیده ام.

\n\n

گفتم اینجا چه می کنی مرد؟؟ با خنده و شرم گفت اینجا زن گرفته ام و چقد خندیدیم از این کلام صاف و ساده.. بوی ماهی فضا را پر کرده بود...

\n\n

سفره را که پهن کردند من زحمت زیادی برای رسیدن به سفره نداشتم.

\n\n

ماهی آمد؛ ترشی آمد؛ فلفل سبز آمد؛ سالاد شیرازی هم آمد. مجمعی پر از پلو هم رسید...

\n\n

حسین آقای میزبان هنوز تو آشپز خونه بود!

\n\n

بالاخره حسین آمد با یک سینی پر از للک... با کمی کم روئی گفت: ببخشید ما رسممونه که حتما سر سفره للک باشه...

\n\n

سینی را از دستش گرفتم و گفتم چه بهتر از للک... بده به من لطفا.

\n\n

تا چائی بخوریم اسفندیار هر کاری کرد نشد ازم یه عکس بگیره.. می گفت چهره ات خیلی خسته است...

\n\n

با حسین زیارتی وداع کردیم. با محسن هم روبوسی کردیم و از پل زیر گذر بیدخون وارد اتوبان عسلویه ـ کنگان شدیم... اسفندیار جلو نشست و من عقب خوابیدم.
\nمن و شب و جاده و همایون می خواند...

\n\n

خوشتر ز عیش و صحبت و باغ و بهار چیست؟/ ساقی کجاست؟ گو سبب انتظار چیست

\n\n

 هر وقت خوش که دست دهد مغتنم شمار/ کس را وقوف نیست که انجام کار چیست

\n\n

پیوند عمر بسته به موییست، هوش دار/ غمخوار خویش باش! غم روزگار چیست

\n\n

مستور و مست هر دو چو از یک قبیله‌اند/ ما دل به عشوه که دهیم؟ اختیار چیست؟

\n\n

\n\n

\n\n

\n\n

\n\n

\n\n

*ماهنامه «فکر شهر» ـ شماره پنجم

\n

ارسال نظر
آخرین اخبار
مطالب بیشتر