شنبه ۲۹ ارديبهشت ۱۴۰۳
جستجو
آخرین اخبار استان بوشهر
مطالب بیشتر
اختصاصی فکرشهر:
مجید کمالی پور
کد خبر: ۱۷۹۱۱
دوشنبه ۰۷ دی ۱۳۹۴ - ۱۲:۳۵

مادر گفت: «تک هوا شکسته. وقتشه بریم خونه عموت.»

\n\n

کار هر روز عصر مادر این بود.

\n\n

مادر هفت دامن چین دار با هفت رنگ مختلف داشت که به مناسبت های مختلف، رنگ دامن آخری تغییر می کرد. برای مراسم عزا رنگ دامن آخری مشکی می شد. همه دامن ها را بر روی هم می پوشدند...

\n\n

مقصد خونه عامو حاجی احمد بود.

\n\n

برای رسیدن به خونه عامو باید از دره خشمی ( دره = رودخانه فصلی که از وسط شهر می گذشت/ خشم به فتح خ و شین و سکون میم = محله ) می گذشتیم تا به محله ی دلگشا و همجوار آن، محله ی کمپانی برسیم. خانه ی ما آن سوی دره خشمی بود.

\n\n

دامن مادر آن قدر بلند بود، که هنگام حرکت خاک کوچه را جارو کند.

\n\n

همه ی بزرگان شهر در همین چند محله نزدیک بهم نزدیک می کردند.

\n\n

قبل از ما، زنان دیگر دروازه را اشغال کرده بودند...

\n\n

دروازه، رکن اساسی خانه بود، تا سرپناهی باشد برای روزهای گرم تابستان.

\n\n

گرما بیداد می کرد و باد تندی با عبور از کوچه، گرد و خاکی به هوا بلند می کرد که چشم، چشم را نمی دید.

\n\n

صدای قرآن خوان مسجد دلگشا که در عبور باد از دور بگوش می رسید، می گفت که مجلس ختم کسی برپاست. مسجد پر از جمعیتی بود که برای سر سلامتی به صاحب عزا آمده بودند. دلاک خانواده عزادار، دله ی قهوه با چند فنجان کوچک را در میان جمعیت می گرداند تا پذیرائی کامل شود. ده ها قلیان چاق شده و آماده منتظر اشاره ای بودند تا قلیان را به خواهان برسانند. سینی چای پر از استکان های کمر باریک، دست به دست می گشت تا کسی بدون پذیرائی نمانده باشد...

\n\n

آهای بچه! اینجو چه می کنی؟؟ صدای بانی مسجد بود که می گفت جای بچه ها اینجا نیست...

\n\n

زن های فامیل مادری جمع بودند.

\n\n

«لو لو» کجا بودی؟؟ «دی زهره» بود که همیشه مرا «لو لو» صدا می کرد.

\n\n

خانم ها، حرف می زدند و ریوار می چیدند. با سوزن بلندی با مهارت نخ سفید رنگی را به هم میبافتند تا رویه چیزی بشود که در بازار ملکی ( melki ) دوزان بفروش می رسید و بخشی از اقتصاد خانوار بود.

\n\n

خانه عامو حاج «محسین» ـ محمدحسین ـ دو طبقه بود.

\n\n

درب بالاخانه همیشه بسته بود ولی می شد از بین درزهای درب چوبی اتاق، داخل آن را دید. بر روی رف اتاق، سر تا سر ظروف چینی رنگارنگی چیده شده بود و لوستر سبز رنگ و گردی که می گفتند تخم سیمرغ است، از سقف آویزان بود. حسرت همیشگی ما این بود که بتوانیم داخل بالاخانه را ببینیم...

\n\n

« دی تو افتو سی چه وایسادیه؟؟»

\n\n

صدای مادر بود که مرا به سایه دعوت می کرد، ولی مگر دی زهره می گذاشت آرام بنشینم!

\n\n

«لولو!! تو افتو نه وایسا سیاه ویمی...»

\n\n

وقتی سایه پسین بر می گشت و هوا رو به تاریکی می رفت، عمو محمد که کشیک شب شهربانی بود با «سه پر تاس» ش از خانه خارج می شد تا شام شبش را همراه داشته باشد و گرسنه نماند. همیشه دلم می خواست بدانم در«سه پر تاس» عمو چه هست؟!

\n\n

عمو محمد، شوهر یکی از خاله ها بود و مامور شهربانی که هر روز با لباس آبی اش و کلاه منقش به شیر خورشید برای کشیک به دژ می رفت. مردی آرام که تند تند حرف می زد و گاهی کلماتش نا مفهموم بود.

\n\n

حالا دیگر مراسم فاتحه مجلس دلگشا تمام شده بود و مردان به خانه می رفتند و خانم ها چادرشان را بر روی سر می کشیدند تا دیده نشوند.

\n\n

با پایان روز، کم کم خانم ها یادشان می افتاد که مردان خانه از سر کار باز میگردند و باید به فکر شام بود.

\n\n

«خاگ پیازی»، غذای شب بود...

\n\n

« دی وری تا بریم... بوات ایسو دیه میا...»

\n\n

مادر بود که مجلس را می شکست...

\n\n

 

\n\n

منبع:ماهنامه «فکرشهر»

\n

ارسال نظر
آخرین اخبار
مطالب بیشتر