شنبه ۲۹ ارديبهشت ۱۴۰۳
جستجو
آخرین اخبار استان بوشهر
مطالب بیشتر
اختصاصی فکرشهر/ سه سال بعد از «ایرجو»؛
فکرشهر: سه سال پیش همين موقع ها بود كه پدر و مادرم از بوشهر براى ديدن من به تهران آمدند و همزمان با آن ها دايى و زن دايى و پسر دايي ام، كه داماد خانواده ى ماست يا بهتر است بگويم شوهر خواهرم است، و خواهرم نيز به ديدن من آمدند .از آن جا كه پدرم دبير بازنشسته ادبيات بود و...
کد خبر: ۳۱۹۷۲
شنبه ۰۵ فروردين ۱۳۹۶ - ۰۴:۰۱

فکرشهر ـ فانوس شمسی زاده*: سه سال پیش همين موقع ها بود كه پدر و مادرم از بوشهر براى ديدن من به تهران آمدند و همزمان با آن ها دايى و زن دايى و پسر دايي ام، كه داماد خانواده ى ماست يا بهتر است بگويم شوهر خواهرم است، و خواهرم نيز به ديدن من آمدند .از آن جا كه پدرم دبير بازنشسته ادبيات بود و بسيار علاقمند به فرهنگ  ايران، تصميم گرفتيم كه فردای آن روز به يك موزه برويم. بالاخره با كلى اينور و آنور كردن تصميم بر آن شد كه به موزه كاخ گلستان برويم كه بعد از بازديد از موزه ما خانم ها هم فرصتى داشته باشيم در بازار بزرگ سركى بكشيم و احيانا كمى هم خريد كنيم. صبح همگى به راه افتاديم (منظورم از صبح نزديكاى ساعت دوازده است)، ساعت تقريبا يك بود كه به كاخ گلستان رسيديم . روى درب ورودى كاخ، تابلويی نصب بود با اين مضمون كه هر نفر بازنشسته به همراه سه نفر می توانند مجانى از كاخ ديدن نمايند. پدر و مادرم كه هر دو معلم هاى بازنشسته بودند و هميشه و همه جا همه ى مداركشان را به همراه داشتند، برای ارايه مدارك بازنشستگيشان راهی شدند، اما كمط بعد متوجه شديم كه مادرم همه ط مدارك را در خانه جا گذاشته است و هيچ مدركط براط اثبات بازنشستگى پدر و مادرم در دسترس نيست.  غرهاى من و خواهرم از همين جا شروع شد كه اى داد و بيداد شما كه هميشه همه جا مدارك  را به همراه داشتيد، الان كه به آن ها نياز داريم، هيچ چيزى نداريد و از اين حرف ها... 

 سرتان را درد نياورم؛  پدرم كه نمى خواست هيچ گوشه اى نديده باقى بماند، بليط همه ى قسمت ها را خريد و ما بالاخره وارد سر سراى كاخ شديم. تخت مرمر اولين چيزى بود كه توجه را به خود جلب مى كرد. نزديك تر رفتيم. پدرم كه از همان دور شروع به عكس گرفتن كرده بود، كم كم به تخت نزديك شد و بعد از كلى تحسين از معمارى آن جا به عكس گرفتن در تمامى زوايا ادامه داد. يك ساعتى گذشته بود و ما همچنان كنار تخت مرمر بوديم و پدرم همچنان مشغول عكس گرفتن. كم كم من و خواهرم شروع كرديم به غر زدن به مادرم كه برو پدر را بياور؛ كلى جاى ديگر هست كه بايد ببينيم و مادرم با لبخند می رفت و از پدرم خواهش می كرد كه برويم جاهاى ديگر كاخ را هم ببينيم و پدرم جواب می داد كه مگر سالى چند بار می توانم به اينجا بيايم! بگذار كمى ديگر ببينم و بعد ما با هزار زحمت و تلاش پدر را راضی مى كرديم دو قدم آن طرف تر بيايد. دو قدم آن طرف تر، مزار ناصرالدين شاه بود كه در آن جا هم ما نزديك به يك ساعت حركات پدر را تماشا مى كرديم  و زير لب غر مى زديم و دست آخر دست به دامان مادرم می شديم كه برو پدر را بياور، دير شد؛ و با كمك هاى مادرم به قسمت بعدى می رفتيم...

 وارد خلوت كريمخانى شديم، ساعتى آن جا به همان نحو گذشت و باز با طى كردن همان مراحل يادشده، وارد اتاق موزه شديم. اتاقى پر از نقاشى هاى اصيل. تا چشم پدرم به تابلوها افتاد، فريادش درآمد كه چرا اين آثار حفاظ شيشه اى ندارند؟! اين ها به زودى نابود می شوند! بعد از اين كه همه ى پرسنل را بازخواست كرد، عصابنيتش كمى فروكش كرد و جلوى تابلويى كه من چند دقيقه پيش، رو به رويش ايستاده بودم، متوقف شد. برقى در چشمان تيزبينش دويد. با صداى هميشه رسايش مرا صدا زد: دخترم به اين عكس دقت كردى؟ چاقو را در دست اين بانو ديدى؟ و من برق از چشمانم پريد كه من قبل از او پاى اين تابلو ايستاده بودم، پس چرا هيچ وقت انچه كه او مى ديد را من نمى ديدم و شگفت زده می شدم كه چرا هيچ چيز از نگاه تيزبينش پنهان نمى ماند و با لبخند و صحبت در مورد تابلوها از سوادش بهره مند می شدم. گاهى هم خسته می شدم و گوشه اى می نشستم و به رفت و آمدها نگاه می كردم يا به صداى پدرم كه هميشه شعرى را دكلمه می كرد گوش می دادم.
 بعد از اين كه پدرم تك تك تابلوها را بررسى كرد و البته باز به كمك مادرم به تالار آينه رفتيم و باز بعد از ساعتى با همان داستان پيشين به تالار برليان و پس از آن به شمس العماره و عمارت بادگير رسيديم. صداى «به به» پدرم كه نهايت لذت را می شد در صدايش حس كرد، فضا را پر كرد. اطلاعاتی كه از معمارى آن جا داشت و وقايعی را كه چنان شرح می داد كه انگار زمانى در آن  می زيسته، هميشه مرا به تفكر وامی داشت كه چطور اين همه اطلاعات با ذكر منابع و اسامى در يادش مى ماند؟! چطور همه چيز را از بر دارد؟! هميشه به اين فكر می كنم كه چرا من از او اين خصايص را به ارث نبرده ام!

 از سوادش بى نهايت لذت مى بردم و از بودنش احساس غرور مى كردم . وارد ساختمان كتابخانه شديم، هر چند كتابى وجود نداشت كه پدرم در كتابخانه شخصی خود نداشته باشد، باز هم ساعتى آن جا بوديم و بعد وارد كاخ ابيض شديم. كم كم خستگى بر من و خواهرم غالب شده بود و غر می زديم كه پدر جان بيا برويم، ديگر بازار تعطيل می شود و پدرم مثل هميشه بى اعتنا به غرهاى ما به كار خود ادامه می داد؛ البته همراهى دايی ام با او كه خصايص مشترك زيادى با پدرم داشت و صبورى مادر و زن دايی ام، شوق و ذوق او را دو چندان می كرد.

 در تالار الماس بوديم كه من و خواهرم دست به يكى كرديم كه براى رسيدن به بازار از اين جا كه بيرون آمدند، بگوييم تمام شد؛ همه جا را ديديم؛ ديگر برويم... خلاصه اين كه با بيرون آمدن پدرم از تالار الماس، ما نقشه مان را به مرحله ى اجرا در آورديم، اما مثل هميشه كه هيچ چيز از زير دست پدرم نمى گذشت، اينبار هم زير بار نرفت. می گفت يك بليط ديگر داريم، پس يك جاى ديگر هم باقى مانده و ما مصرانه و دو پا در يك كفش كه نه ديگر جايي نمانده!! راضى نشد. از نگهبانى كه آن جا بود پرسيد و نگهبان از همه جا بى خبر به پدرم گفت كه موزه انسان شناسى را نديده ايد. با اين حرف نگهبان آه از نهاد من و خواهرم برخواست و پدرم با لبخندى از رضايت وارد موزه شد. از قضا موزه ی انسان شناسى در دو طبقه و بسيار بزرگ بود. من كه ديگر پاى رفتن نداشتم، خستگى خودم را علنا به پدر اعلام كردم و يك سره غر و غور و نق و نوق می كردم. پدرم می گفت بيا همه جا را ببين، فرهنگ ها را بشناس و من كه حسابى كفرى شده بودم همچنان به غر زدن ادامه دادم، چون با غروب آفتاب، بازار تعطيل می شد و ديگر دم غروب بود. پدرم بى اعتنا به غرهاى من گفت: بيا برويم طبقه ى بالا را هم ببينيم؛ و من جواب دادم كه پايم درد می كند و چيزى براى از دست دادن وجود ندارد! من نمى آيم؛ و روى پله ها نشستم. پدرم مرا تنها گذاشت و براى ديدن به طبقه بالا رفت و من روى پله ها زير لب با خودم غر می زدم كه آخر چيزى براى از دست دادن وجود ندارد، پس چرا نمی آيد برويم؟!
 از آن ماجرا دو سال گذشته، اين كه آن روز به جز ما كسى در موزه نمانده بود و تعطيلى بازار و غرهای ما بماند... وقتى اين خاطره را به ياد می آورم كه آن روز در جواب پدرم گفتم: «چيزى براى از دست دادن وجود ندارد»، از دست خودم عصبانى و كلافه می شوم؛ چون چيز بسيار بزرگ و با ارزشى را از دست دادم و آن همراهى پدرم بود.
دو سال گذشت. همه ى عكس ها يی كه پدرم گرفت، هنوز در موبايلش هست و آن روز، كه خاطره شد، ولى ديگرپدرم در بين ما نيست. 
آرزو می كردم اى كاش بود و من با پاهاى شكسته به دنبالش می دويدم، اى كاش به جاى آن همه غر، موبايلش را از دستش می گرفتم و از خودش و علايقش چند عكس مى انداختم، اى كاش همراهی اش را حتى برای يك لحظه از دست نمى دادم، اى كاش به او فرصت می دادم نگران بازار رفتن من نباشد، ای كاش و ای كاش و هزار ای كاش ديگر... 
از آن روز به جز دريغ و حسرت و افسوس چيزى ندارم.

چو برق شعله چشمت ميان دود آمد
ز بند بند تنم بانگ رود رود آمد
به آب رود فكندی نظر ولی آن تير
كمانه كرد و به چشمان من فرود آمد
چه روزگار خوشی بود حيف زود گذشت
چه سرنوشت سياهی دريغ زود آمد

تقديم به روح نازنين پدرم 

*دختر مرحوم ایرج شمسی زاده

منبع:ویژه بهار 95 هفته نامه فکرشهر

ارسال نظر
آخرین اخبار
مطالب بیشتر