شنبه ۲۹ ارديبهشت ۱۴۰۳
جستجو
آخرین اخبار سیاست
مطالب بیشتر
رضا معتمد
کد خبر: ۳۲۳۵۰
دوشنبه ۲۱ فروردين ۱۳۹۶ - ۰۲:۰۷

 داشتم کتاب «طلای شهامت» محمد بهمن بیگی را می خواندم. رسیدم به یادداشتی که عنوانش «خدمت یا خیانت» است. طلای شهامت احتمالاً آخرین اثر نویسنده است که در زمان حیات خودش به چاپ رسیده است، چاپ نخست در سال 86 رخ داده؛ یعنی سه سال پیش از مرگ بهمن بیگی و البته بسیار زود به چاپ دوم و سوم و

چهارم رسیده است. نویسنده دست کم تا چاپ سوم کتاب در قید حیات بوده است. این کتاب دو بخش دارد: بخش آغازین کتاب که از لحاظ تاریخی و اجتماعی اهمیت بیشتری هم دارد، عبارت از یادداشت های کوتاهی است و خاطرات نویسنده را از آغازین روزهای پس از پیروزی انقلاب دربر می گیرد. روزهایی که برای بهمن

بیگی پر از خوف و خطر و نتیجه اش دربه دری و زندگی مخفیانه نویسنده برای مدتی بوده است.

نمی خواهم از نثر کتاب بگویم که چون دیگر آثار نویسنده از جمله «بخارای من، ایل من» و «اگر قره قاچ نبود»، بسیار جذاب و ساده و سرشار از زیبایی و احساس انسانی است و البته در این کتاب ـ بویژه در بخش نخست ـ دارای ضرباهنگی است که به خوبی حس بیم و اضطراب و نگرانی نویسنده را در آن روزهای خاص به

خواننده منتقل می کند. بلکه قصدم در این یادداشت کوتاه، پرداختن به موضوعی است که نویسنده در یادداشتی از بخش نخست کتاب با عنوان «خدمت یا خیانت» به آن پرداخته است.

همه آنچه که این یادداشت و یادداشت های پیش از آن می خواهند بگویند این است:

مردی که تاکنون تصور می کرده است به خاطر تأسیس مدارس عشایری و فراهم کردن امکان آموزش رایگان و پیشرفته برای کودکان ایل، به مردمش خدمت می کرده، تنها به خاطر یک جابه جایی در نظام سیاسی، اکنون انگ خیانت خورده و از بیم جان از خانه گریخته و به تهران آمده و در خانه دوست «بی نظیرش»

«زندانی محترمی» شده است و چشم به این دوخته که شاید این دوست با واسطه هایی که دارد و راههایی که می شناسد، کاری کند که به نجات او بینجامد.

او در تنهایی و سکوت آزار دهنده ای که در خانه این دوست قدیمی دچارش شده است، به کتابی درباره امیرکبیر روی می آورد. معلوم نیست که انتخاب این کتاب تصادفی بوده است یا احساس سرگذشت و سرنوشت مشترک، او را به خواندن کتابی درباره امیرکبیر واداشته است اما چندان فرقی نمی کند زیرا به هر حال سرگذشت

تقریبا مشابه این دو، در نقطه ای به تلاقی می رسد یعنی درست در جایی که گمان می کرده ای در حال خدمتی، به خیانت متهم می شوی.

هر چند نویسنده کتاب طلای شهامت این خوشبختی را داشت که به واسطه برخی دوستان مشفق از انگ خیانت برهد و بیش از سه دهه پس از آن با عزت و احترام زندگی کند و قدر بیند. اما هر چه باشد، خاطرات آزاردهنده روزهای خوف و خطر و دربه دری و ضربه غافلگیرکننده انگ خیانت هیچ گاه از خاطر بهمن بیگی نرفته

است. ضربه ای که در خلال محاجه بهمن بیگی مهمان با دوست میزبان و همسرش که نویسنده مشهور کتاب «هنر آشپزی» نیز بوده است، تندی و تیزی و تلخی اش، احتمالا تا واپسین روزهای عمر در کام بهمن بیگی مانده است:

« تو با آن همه پیشرفت که در کارت داشتی و با آن همه شهرت و تقرب که به دست آورده بودی، چرا مانند صدها و بلکه هزارها نفر دیگر که مقام و منزلتی کمتر داشتند، بار سفر نبستی و به خارج نرفتی؟ تو چرا آسوده و بی خیال در میان آتش زبانه کش انقلاب ماندی؟ ماندی تا خودت، همسرت، بچه هایت، برادرت، دوستانت

و مخصوصا مرا دچار این همه اضطراب و زحمت کنی؟»

و پاسخ بهمن بیگی که:

«به خدماتم امید و تکیه داشتم. گذشته از خدماتم به بی گناهی خود تکیه داشتم. پاک و منزه بودم. اگر از هفت دریا می گذشتم، پاشنه پایم تر نمی شد. چرا بار سفر می بستم و به خارج می رفتم؟»

و پاسخ آن دوست که: «من برای رفع گرفتاری تو تا پای جان می کوشم ولی دلم از این حضرات پاک و روشن نیست. خدمات تو را ساده نمی دانند و بر این باورند که آموزش عشایر هدفی جز تحکیم حکومت سلطنتی نداشته است. این بزرگواران صحت و سلامت خدمات را تابع زمان و مکان می دانند و معتقدند که برخی از

درخشان ترین اقدامات اصلاحی فقط برای تاخیر، تعویق و جلوگیری از ظهور انقلاب نجات بخش ایران صورت می گرفته است.»

و این محاجه ادامه می یابد و به پیشنهاد آن دوست برای سفری کوتاه و موقتی به خارج از کشور و مخالفت بهمن بیگی می انجامد و پایانش نیز به شکوه های نویسنده اختصاص دارد:

«خدماتی از قبیل خدمات مرا به چنین تهمتی آلودن گناهی بزرگ و نابخشودنی است. شاید شباهت لفظی و صوری دو کلمه خدمت و خیانت سبب این اشتباه فاحش شده است. حرف اول هر دو کلمه «خ» و حرف آخرشان «ت» است! خدمت، خیانت.»

سراسر این یادداشت چند صفحه ای شکوه های بهمن بیگی از کسانی است که خدمت را خیانت نام می نهند و از «چشم های علیل و کج بینی که سپید بلغاری را سیاه زنگباری می بینند.»

و البته پیامد این یادداشت، یادداشتی دیگر و بشارت پیدا شدن دوستی دیگر است که واسطه خوب و مؤثری است و هم شفاعت او است که کارساز می شود و بهمن بیگی را از اتهام خیانت می رهاند.نه تنها بهمن بیگی را می رهاند بلکه این واقعیت را عریان می کند که اگر در آن روزهای غلبه احساس و هیجان و تندروی اگر

کسانی چون او زیاد بودند، چه بسا خیلی های دیگر زیر گردونه خشم و غضب های نخستین جان سالم به در می بردند، چنان که بهمن بیگی برد و شاید بعدها قدر می دیدند چنان که بهمن بیگی قدر دید. شفاعت این دوست و یادداشت رئیس کمیته وقت (آیت الله مهدوی کنی) که «آقای محمد بهمن بیگی خدمات شایانی به عشایر

ایران کرده است. احدی حق مزاحمت او را ندارد.»، به خوبی گویای این حقیقت است که حاکمان همان روزهای پر خوف و خطر نیز گوش شنوایی برای زبان های خیر داشته اند. 

دوستی که نام او «حسین درایه» است و بهمن بیگی بعدها با قدرشناسی تمام، می سپارد تا عکس او را به همراه عکس میزبان و همسر هنرمندش در قابی واحد تعبیه کنند و او این قاب را برای همیشه در خانه اش نصب می کند.

با پایان این یادداشت ها، بخش پراضطراب کتاب به پایان می رسد اما پرسش هایی که یادداشت «خدمت یا خیانت» در ذهن خواننده ایجاد می کند، تا پایان ماندگار می ماند. از جمله این که چرا در این کشور خدمت ها به سادگی انگ خیانت می خورند و جای خادمان و خائنان در اندک زمانی و با کمتر حادثه ای عوض می شود؟

آن هم خدمت مردی که تمام ابزارش لوح و قلم و دفتر بوده است؟ آن هم مردی که لوح و قلم و دفتر را به میان مردمی برده است که علی رغم استحقاق و استعداد شگرفشان تنها به دلیل کوچ نشینی های مداوم از دستیابی بدانها محروم بوده اند.

بهمن بیگی با بزرگواری تمام از ناجیانش یاد می کند اما از کسانی که به او انگ خیانت زده اند، با بزرگواری هر چه تمام تر، یادی نمی کند ولی از خلال نوشته های او شاید بتوان حدس زد که آنها که خیانتش را گزارش کرده اند، شاید همانانی باشند که روزی بر سفره سخاوت و دانش آموزی اش نشسته باشند. بویژه از این جمله

دردمندانه او: «وای به حال ملتی که امیرکبیرهایش را می کشند!»

ارسال نظر
آخرین اخبار
مطالب بیشتر