سه‌شنبه ۱۱ ارديبهشت ۱۴۰۳
جستجو
آخرین اخبار استان بوشهر
مطالب بیشتر
اختصاصی «فکرشهر»
فکرشهر: به سال 1315 1  هجری شمسی، سرهنگ یوسف اسفندیاری 2 از مرکز، جهت جمع آوری اسلحه به جنوب کشور اعزام شدند. مدتی که در شهر برازجان بسر می بردند، گرفتار ماجرای عشقی شد که بعدا منجر به ازدواج با یک دختر روستایی گردید و اما خاطرات او...
کد خبر: ۴۸۰۹۰
سه‌شنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۷ - ۰۹:۰۲

فکرشهر ـ معزالدین آرچین: به سال 1315 1  هجری شمسی، سرهنگ یوسف اسفندیاری 2 از مرکز، جهت جمع آوری اسلحه به جنوب کشور اعزام شدند. مدتی که در شهر برازجان بسر می بردند، گرفتار ماجرای عشقی شد که بعدا منجر به ازدواج با یک دختر روستایی گردید و اما خاطرات او 
«هم شیرین و هم لیلی/ هم فرهاد و هم مجنون» 

اواسط فروردین ماه بود. صحرا و دشت را یکپارچه گل های معطر و وحشی پوشانیده بود. خوشه های بلند و سبز گندم از وزش نسیم بهاری مانند سطح دریاچه ای آرام که گاهگاهی موجی ملایم و دلفریب می زند، موج زده و بر برگ های شقایق وحشی بوسه می زند. گله های گاو و گوسفند در مراتع و سبزه زارها پراکنده شده، زنان و دختران دهاتی بدون هیچ پرده حجابی در کشت زارها و صحراها به کمک شوهران و بستگان خویش برای چهارپایان علف چیده یا کارهای دیگری انجام می دادند. در این روزها که مردم پس از 9 ماه گرما و آفتاب، چشمشان به سبزه و صحرا می افتد، جوش و خروش برپا می شود که بیننده را به شادی و طرب کشاند و به عیش و نشاط و امید وادارد؛ از پیچ و خم یک جاده ناهموار که سینه سبزه ها را شکافته و در پشت باغ های نخل ناپدید می شد، یک اتومبیل سواری به سرعت سمت ده «خوشاب 3» پیش می آمد، دو طرف جاده را درختان نخل و علف ها و گل های صحرایی پوشانیده بود؛ در مزرعه نزدیک جاده، دهقان پیری که سر و صورت او از گذشت ایام سپید شده و چین های پیشانی اش داستان 70 ساله را باز می گفت، برای حاصل و مزرعه خویش آب می کشید. چند قدم دورتر، زیر انبوه درختان نخل، دختری فتان و دلربا گل می چید؛ سبکسری می کرد؛ پروانه گان را تعقیب کرده از پریدن آنها لذت می برد؛ چشمان میشی و درشتش که مثل دریا عمیق و پرمعنی بود، با اندام هوس انگیزش کافی بود که قلب هر بیننده را به طپش آورده و بگوید: 

«نیست سری کز تو پر آشوب نیست/ این همه هم خوب شدن خوب نیست» 

آن گیسوی بلندی که با نهایت سادگی تاب داده و بر سینه خود افشانده بود، با آن رخساره عنابی و لطیف و لب نازک قیطانی او اگر دوشیزه شهری داشت بی شک جوان ها را به دام می آورد و آشوب ها به پا می کرد؛ اما عصمت و عفت که در دشتستان گلوله از آن محافظت و نگهبانی می کند، مانع است که کسی کوچک ترین نظراتی به نوامیس مردم بیندازد. پیرمرد سالخورده، دم به دم مواظب و مراقب دختر افسونگر بود؛ چون کم کم از حدود مزرعه دور می شد فریاد زد:
شیرین دور شدی... بیا جانم... بیا عمو... .

 به! چه اسم شیرینی! 

شیرین... اگر به او غیر از این اسمی می گذاشتند، شایسته نبود.

چند دختر همبازی او از نزدیکی گذشتند و با خنده گفتند: لیلی، به ده نمی آیی؟؟
 {این شیرین نام دیگری هم داشته، شیرین را در کودکی لیلی هم می گفتند}. 

« آن آشوبگر فتان، هم شیرین بود و هم لیلی» 

اتومبیل سواری نزدیک مزرعه پیرمرد توقف کرد. از درون آن، افسری باوقار و تکبر بیرون آمد. پیرمرد را ترس عجیبی فرا گرفت؛ آهسته این عبارت از دهانش بیرون آمد: 

آه سروان... سروان «الف»...

 سروان «الف»، تماشاکنان و قدم زنان خود را به پیر رسانید و پیرمرد سلام کرد. 

ـ جناب سروان: کمی آب برای اتومبیل لازم داریم. 

ـ پیر: چشم جناب سروان اطاعت می شود. شیرین... شیرین... 

دوشیزه زیبا در حالی که از شرم و حیا رخساره اش مانند شکوفه انار سرخ شده بود، پیش آمد: بله.

ـ پیر: آن مشک آب را بیاور خدمت جناب سروان.

 سروان «الف» با همان نگاه اول «دین و دل از دست داد». چشمش را مانند عقاب به صورت گلگون شیرین شرمگین دوخته بود. جناب سروان تصور می کرد عشق تحکم و زور برمی دارد! یا دل نازک این ماهروی روستایی از یک نهیب «نظامی» با خنده محبت آمیز به دست می آید یا جاء و جلال و شکوه او غزال وحشی را به دام می آورد؛ روی همین تصورات باطل بود که با خنده از شیرین پرسید: بگو ببینم اسمت چیست؟ چند سال داری؟ این چشم ها را از کجا آوردی؟ شیرین که اصولا دختری عفیف و پاکدامن بود و تربیت دشتستانی به او اجازه صحبت با مردی بیگانه نمی داد، از این مزخرفات سروان عصبانی شده و حرف های او را بزرگ ترین توهین به شرافت خود دانست؛ با کمال مردانگی و بی پروا گفت:

به تو چه؟! بی شرف... خجالت بکش. 

ـ می خواهم بدانم..

ـ می خواهم ندانی تا چشم پدرت هم کور شود... 

ـ پدر؟ چه غلط ها! 

سروان «الف» در عمرش چنین حرفی از دهان اهالی دشتستان نشنیده بود، ولی این اهانت از دهاتی (شیرین) بود و همه را جناب سروان «زیر سبیلی» رد کرد. اتومبیل سروان «الف» به حرکت آمد، سروان از شیشه عقب اتومبیل تا آنجا که چشمش می دید، چشم از روی شیرین برنداشت. 

سروان «الف» در «خوشاب» توقف نمود. اهالی هم از ترس او در گوشه و کنار کلبه های خویش پنهان شدند. سروان در امنیه منزل کرد. فوری دستور داد پدر شیرین را احضار کنند! هوا تاریک شده بود. شیرین تازه از صحرا برگشته و هنوز به ده نرسیده بود؛ به او خبر دادند که «سروان پدرت را خواسته». 

دختر بیچاره به منزل رفت. آنجا هم مادرش را در حال گریه و اضطراب دید: خدا رحم کند پدرت را امنیه ها بردند، سروان او را احضار کرده. خدایا چه بلایی سرش می آورند؟ چه خاکی بر سر کنیم؟
 شیرین هم چاره ای جز گریه نداشت...

 این گریه و زاری تا دو ساعت از شب طول کشید. پدر شیرین با قیافه ای متفکر و گرفته، کلاه نمای خود را به گوشه ای گذاشت؛ عبا یا «چوقه» خود را گشود. شیرین سلام کرد؛ مادر از خلاصی او اظهار خرسندی نمود و منتظر بودند علت اظهار و قضیه را بگوید. ساعتی بعد مادر شیرین دانست که فردا باید شیرین را برای جناب سروان عقد کند. شیرین نیز از این قضیه مطلع گردید و چاره ای جز قبول نظریه پدر و مادر نداشت. سروان «الف» بیچاره تا شب عروسی از شدت اشتیاق می سوخت و می ساخت و به بلایی دچار شده بود. معشوق هم شیرین بود، هم لیلی و خودش هم باید هم فرهاد باشد و هم مجنون. آن فرهاد از فراق دلدار تیشه بر مغز خویش می کوفت، ولی آن فرهاد به وصال نایل آمده و تیشه های ظلم و ستم بر فرق مردم بیچاره می کوبید. آن مجنون در اثر عشق سر به یابان ها و صحراها گذاشته و از مخلوق می گریخت، اما این مجنون، مردم بیچاره دشتستان را رو به صحراها و بیابان ها قرار داده و مخلوق را از خود گریز می داد. جا، ثروت و زور، بلاخره کار خود را کرد و بالای سرو آسای شیرین را در آغوش پهن و قطور سروان «الف» جا داد و از جام وصالش سرمست گردید؛ تنها یک نگرانی برای سروان «الف» باقی بود. شیرین مانند دُری بود که در کهنه ای پیچیده باشد. سروان «الف» از بوشهر و شیراز، کفش کلاه و کیف و وسایل توالت (آرایش) خواست. روز اول که شیرین، کفشی تنگ و پاشنه بلند پوشید، پس از آنکه چند قدم برداشت، قادر به حفظ تعادل خود نشده بر زمین نقش بست. هیچکس در اتاق نبود. جناب سروان کفش را با دست خود به پای شیرین کرد، او را به حرکت واداشت: جانم! نگاه کن... آهسته پا بردار... عجله نکن... درست راه برو... یا اله... یک... دو... یک... دو... یک... دو... حالا خوب شد! 

شیرین چند قدم را با اشاره سروان برداشت، ولی باز هم وسط اتاق با سر زمین خورد.

ـ شیرین جان... کفش را بده به من.

 سروان خواست پا کند، دید پای پهن او با این کفش زنانه لوکس جور نمی آید... کفش را دو مرتبه پای شیرین کرد و او راه انداخت:

ها جانم! خیلی خوب... یک... دو... یک... دو... 

خلاصه سروان «الف» هفته ها در «خوشاب» به مشق دادن شیرین مشغول و سرگرم بود؛ هم مشق بود و هم لذت وگرنه، امروز نمی توانست با یک زن دهاتی و ناشی در تهران متجدد زندگانی کند. ممکن بود شیرین روزی هزار بار روی آسفالت های خیابان استامبول و لاله زار زمین بخورد4.  

  1ـ به گفته مطلعین سال 1313 ه . ش.

2 ـ مدتی رییس شهربانی برازجان بوده به گفته مطلعین. 

3 ـ روستای خوشاب در 10 کیلومتری جاده برازجان بوشهر واقع است.

4 ـ نبره مظلومین. محمد بحرانی (خاور دشتستانی) صفحه 24.

**علاقه مندان به بخش «آن وقت ها» می توانند خاطرات، سخنان، داستان ها و تصاویر خود از گذشته ـ هر نقطه ای از استان بوشهر ـ را از طریق فضاهای مجازی و اجتماعی و یا ایمیل جهت درج در هفته نامه و بازنشر در سایت، برای «فکرشهر» ارسال نمایند.
شماره واتس آپ، سروش و تلگرام فکرشهر:
09302957241

ایمیل:
fekrshahr@gmail.com

 

نظرات بینندگان
روایت های دیگر از عشق شیرین
|
-
|
چهارشنبه ۱۱ مهر ۱۳۹۷ - ۰۱:۱۷
روایت های دیگر
روایت اول: وقتی سروان اسفندیاری رئیس وقت شهربانی برازجانبا همراهش از بوشهر بر میگشتند، جیپ آنها در آن شب بارانی در نزدیکی های روستای به گل نشست، بناچار شب را در منزل یکی از اهالی روستا بسر بردند. بدو.ن آنکه به کسی چیزی بگوید و پس آمدن به برازجان از شیرین خواستگاری کرد.

روایت دوم: پدر شیرین در مسیر جاده بوشهر برازجان قهوه خانه داشت و شیرین در قهو خانه پدرش کار میکرد و به او کمک میکرد. سروان اسفندیاری رئیس شهربانی برازجان در همان قهوه خانه او را دیده و پسندیده بود.
اسفندیاری برای مراسم عروسی همه رجال شهر را دعوت کرد. عکس های اسفندیاری این افسر خوش قیافه موجود است ضمنا یکی دو نفر از افسران شاهی با نام اسفندیاری پس از انقلاب اعدام شدند. چه نسبتی با شیرین داشتند؟
حوادثی که در زمان حال ما و جلو چشم ما اتفاق می افتد، هر کس بگونه ای آنرا روایت میکندو هر کس جور دیگری آنرا میبیند تا چه رسد به اتفاقاتی که چند صد یا چند هزار سال پیش رخ داده و این نشان میدهد که تاریخ و نقل قول ها چقدر بی اعتبار است بخوص وقتی که نفع و مصلحت هم در میان باشد. هر کس بنع خود و گروهی که به آن تعلق دارد و یا بنفع کسانی که برایشان کار میکند تاریخ را روایت میکند
عبدالخالق عبدالهی
|
-
|
چهارشنبه ۱۱ مهر ۱۳۹۷ - ۰۶:۱۹
با سلام . سروان اسفندیاری از خانواده بزرگ و ریشه دار اسفندیاری های خطه شمال بود که همگی صاحب منصب ارتش ، ادیب و سیاستمدار بودند ( علی اسفندیاری معروف به نیما یوشیج از همین خانواده است)   افسری به نام اسفندیاری پس از پیروزی انقلاب در آبادان اعدام شد که فرزند همین سروان اسفندیاری معروف البته از همسر دیگرش بود ... شیرین و سروان اسفندیاری سالیان درازی با هم زندگی کردند و می توان گفت زندگی نسبتا خوبی داشتند  اگر اشتباه نکنم دختری هم به نام لیدا دارند که احتمالا در حال حاضر خارج از کشور زندگی می کند ... فکر کنم سروان اسفندیاری  حدود ۹۰ سال عمر کرد و تا بعد از انقلاب هم زنده بود 
دلیلی گویا بر بی اعتباری تاریخ
|
-
|
چهارشنبه ۱۱ مهر ۱۳۹۷ - ۱۱:۳۷
روایت های دیگری هم از این ماجرای عشقی نه چندان دور وجود دارد؛ که خود یکی از  نمونه های روشن دلیل بر بی اعتباری تاریخ است
با تشکر از چناب عبدالهی
|
-
|
پنجشنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۷ - ۰۸:۱۷
با تشکر از چناب عبدالهی و توضیحات خوب شان. کاش روایت ایشان از این سرگذشت شیرین را هم میخواندیم. البته نه از نوغ تاریخی ناش ؛ که تاریخ با افسانه در آمیخته است و هیچ اعتباری بر آن نیست. مثل داستان کورش و شاخه تاک
سرگذشت واقعی از سال های نه چندان دور
|
-
|
شنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۷ - ۰۲:۲۰
سرگذشت واقعی از سال های نه چندان دور پدرش بهمراه خان در کوه ها متواری شده بود. خالو هاش او و مادرش را به منزل خود آوردند و از آنها نگهداری و سر پرستی نمودند


آنطور که خود تعریف کرده است: ، یک روز خالو بزرگتر خنده خنده و با شیطنت به او گفت: «
لباس های نو ات را بپوش خودتو آماده کن امشب میخوایم یه جای خوبی بریم مهمونی»
همانشب توافق ها صورت گرفت و کار خوب پیش رفت و معامله بخوبی انجام شد و همه چیز بخیر و خوشی فیصله یافت
خودش قبلا با دیگری قرار مداری داشتن
وقتی طرف او خبر دار شد، تهدید کرد که معامله را بهم خواهد زد
میگفت: « اگر از خودم بهتر نباشه بهمش میزنم. » وقتی برای دیدن بهتری به منزل أنها رفت همگی ترسیدند که مبادا همه چیز را بهم بزتد ، ولی وقتی با بهتری روبرو شد و او را دید ، فقط گفت: « مبارک باشه به پای هم پیر بشین »
خانواده خیلی متعصبی بودند. با اینکه بخانه آنها میرفت ولی اچازه نمیدادند نامزدش را ببیند و عروس را قایم میکردند. میگفتند تا عقد نکرده اند نباید او را ببیند
اما او هم زرنگ بود! یک روز زرنگی کرد : یک روز که منزل آنها بود خود را به مریضی زد و وانمود کرد که دل درد دارد. رفت و ذر اتاق دراز کشید تا وقتی
همسر آینده اش سر حوض میاید ظرف بشورد او را ببینم ٍ اما اونا از او زرنگتر بودند و در را به روی او بستند و کلون در را هم مجکم زدند!
سال های طولانی با هم بخوبی و خوشی زندگی کردند.
فرزندان و نوه هاش خیلی هاشون مثل خودش فرهنگی هستند البته با تحصیلات بالاتر و دانشگاهی حتی استادی دانشگاه
خوشاب
|
-
|
جمعه ۱۵ بهمن ۱۴۰۰ - ۰۱:۰۵
سرگرد اسفندیاری نماینده تام الاختبار حکومت در دوران رضاشاه برای خلع سلاح در دشتستان و دشتی بوده که مدتی هم مسئول شهربانی دشتستان بوده.شیرین یتیم بوده و این روایت که پدرش در قید حیات بوده صحیح نیست.سرگرد اسفندیاری ظلم و ستم بسیاری بر اهالی منطقه نموده و حتی افراد بی گناهی را به گلوله سپرد.در ‌‌‌پایان بدلیل نامشخص و به شکلی ناخوشایند ایشان را از دشتستان عزل و گروهی از طرف حکومت برای دادخواهی مردم و رسیدگی به شکایات ایشان از سرگرد اسفندیاری به منطقه گسیل گردیدند که در محل باغ حصار فعلی اردو زده و اموال بتاراج رفته برخی از مردم را به انها بازگرداندند
خوشاب
|
-
|
جمعه ۱۵ بهمن ۱۴۰۰ - ۰۱:۰۷
سرگرد اسفندیاری نماینده تام الاختبار حکومت در دوران رضاشاه برای خلع سلاح در دشتستان و دشتی بوده که مدتی هم مسئول شهربانی دشتستان بوده.شیرین یتیم بوده و این روایت که پدرش در قید حیات بوده صحیح نیست.سرگرد اسفندیاری ظلم و ستم بسیاری بر اهالی منطقه نموده و حتی افراد بی گناهی را به گلوله سپرد.در ‌‌‌پایان بدلیل نامشخص و به شکلی ناخوشایند ایشان را از دشتستان عزل و گروهی از طرف حکومت برای دادخواهی مردم و رسیدگی به شکایات ایشان از سرگرد اسفندیاری به منطقه گسیل گردیدند که در محل باغ حصار فعلی اردو زده و اموال بتاراج رفته برخی از مردم را به انها بازگرداندند
ارسال نظر
آخرین اخبار
مطالب بیشتر