جمعه ۲۸ ارديبهشت ۱۴۰۳
جستجو
آخرین اخبار استان بوشهر
مطالب بیشتر
اختصاصی «فکرشهر»
فکرشهر: «خیرالنسا نصرالهی» فرزند غلامحسین که بیش از 60 سال به عنوان ماما در وحدتیه و روستاهای منطقه به تولد هزارانا کودک کمک کرده بود، دار فانی را وداع گفت...
کد خبر: ۵۱۳۵۶
سه‌شنبه ۱۱ دی ۱۳۹۷ - ۱۲:۵۹

فکرشهر: «خیرالنسا نصرالهی» فرزند غلامحسین که بیش از 60 سال به عنوان ماما در وحدتیه و روستاهای منطقه به تولد هزارانا کودک کمک کرده بود، دار فانی را وداع گفت.

به گزارش فکرشهر، این مامای 94 که پس از گفت و گوی «فکرشهر» که در مهرماه 95 انجام و منتشر شد، به «ننه ماما» معروف شده بود، عصر روز دوشنبه، 10 دی ماه 1397 در وحدتیه درگذشت.

مراسم ختم این مرحومه، عصر روز امروز، سه شنبه، ساعت 14 الی 15:30 در مسجد ولی عصر روستای سرقنات و تشییع نیز، ساعت 15:30 در آرامگاه همین روستا انجام خواهد شد.

گفت و گو «فکرشهر» با «ننه ماما» به همین مناسبت بازنشر می شود:

در منزل دوستی دیدارش کردم که خودش «بچه های آقام» صدایشان می زد. گفت به من می گویند «ننه»؛ ما هم به همین نام صدایش کردیم. مهربان و خوش صحبت؛ صدایی گرم و گیرا داشت، این را وقتی برایمان لالایی خواند متوجه شدم و این که قبلا خیلی حال بهتری داشته و صدایی رساتر.

خیرالنساء نصراللهی، فرزند غلامحسین و معصومه، متولد 1303 در خشت است ولی وقتی خیلی کوچک بوده به همراه خانواده به وحدتیه کوچ کرده اند. همین جا ازدواج کرده و کنار دست مادرشوهرش «مامایی» یاد گرفته و در 60 سال حضورش به عنوان ماما، به تولد چند هزار نفر از اهالی وحدتیه کمک کرده تا در آمار جمعیتی منطقه نقش بسزایی داشته باشد. نوزادانی که اغلبشان را با نام و نشان و ایل و تبار به یاد دارد و اکنون بزرگ شده اند و «ننه» به تک تکشان افتخار می کند.

فکرشهر: چه شد شما قابله (ماما) شدید؟
مادرشوهرم ماما بود، همراهش می رفتم و می آمدم و یاد گرفتم.

فکرشهر: چند سال پیش؟ منظورم این است که کی ازدواج کردید؟
60 یا 70 سال پیش بود. همسرم مرحوم خورشید عجم، اقواممان بود. شغلش هم باغبانی و بازاری بود.

فکرشهر: اگر ممکن است برایمان تعریف کنید یک روز زندگیتان به عنوان دستیار مادرشوهرتان چگونه بود؟
نماز صبح و موقع اذان بیدار می شدیم، نمازمان را می خواندیم، از چاه آب می آوردم و غذا می پختم، گاو را می دوشیدم، بزها را روانه صحرا می کردم، در فصل خرما، خرما پاک می کردم و همراه مادرشوهرم به زائوها سر می زدم و... بعدا هم همین کارها را انجام می دادم و خودم به زائوها سر می زدم.

فکرشهر: خودتان خواستید ماما شوید یا مادرشوهرتان خواست همراهش بروید؟
خودم دوست داشتم و مادرشوهرم هم گفت بیا؛ من هم رفتم و یاد گرفتم.

فکرشهر: چند سال طول کشید تا یاد گرفتید که به مادرشوهرتان کمک کنید؟
15 ـ 10 سالی طول کشید. همه اش همراهش بودم و کمکش می کردم. بعد ایشان عمرش را به شما داد، خودم تنها می رفتم.

فکرشهر: اعتماد می کردند که شما کمک کنید فرزندشان به دنیا بیاید؟
بله. اصلا بیمارستان نمی رفتند.

فکرشهر: تولد اولین بچه ای که شما به تنهایی به عنوان ماما حضور داشتید را به یاد دارید؟ چه کسی بود؟
بله. بچه ی آقای سید محمد سید موسی بود (موسوی). 

فکرشهر: یادتان است چه سالی بود؟
خیلی وقت است. همه شان بزرگ شده اند. پسرانشان زن گرفته اند و دخترانشان ازدواج کرده اند... سال و ماهش را یادم نیست.

فکرشهر: اولین باری که آن بچه به دنیا آمد چه حسی داشتید؟
خوشحال بودم. در گوششان اذان و اقامه می گفتم.

فکرشهر: کجاها می رفتید؟
همه ی این دور و بر. حتی تل سرکوب و شول، جره، میلک، پلنگی، کوه سیاه و همه ی روستاهای اطراف. حتی تا دالکی هم رفته ام، یک بار؛ پسر «میش گرگعلی».

فکرشهر: وقتی می رفتید با خودتان فکر نمی کردید که اگر بچه فوت شود یا مادر طوری شود چه کنم؟ نگران نبودید؟
نه. توکل می کردم به خدا و می زدم به رود. 

فکرشهر: به جزء شما در این منطقه ماماهای دیگری هم بود؟
بله. قبل از من خیلی ها بوده اند ولی بعدش دیگر خودم بودم. حتی بعدا که بیمارستان بود هم باید خودم زنان باردار را می بردم و تحویل می دادم. می بردمشان برازجان. قبلا مزارعی و بی براء بود و بی براء خودش ماما داشت ولی من را هم می برند.

فکرشهر: به عنوان ماما، چند تا بچه را به دنیا آورده اید؟
خیلی. بیش از 2 تا 3 هزار تا.

فکرشهر: دستمزد هم می گرفتید؟
هر کس خودش هر چقدر می توانست می داد. آن زمان که حقوقی نبود. هر قدر دستشان می رسید. شرط نمی کردیم.

فکرشهر: مژدگانی هم می دادند؟
بله. بد نبود.

فکرشهر: تا کی مراقب بچه ها بودید؟ تا چند روز؟
تا چهل روز.

فکرشهر: بیشتر دختر به دنیا آوردید یا پسر؟
پسر بود، دختر هم بود. مثلا برای یکی 8 دختر ناف بریدم و یک پسر. یا یک جای دیگر 4 پسر و 4 دختر و...

فکرشهر: بچه ای هم بوده که به دنیا بیاید و مرده باشد؟
نه. همه سالم بودند.

فکرشهر: چند قلو هم دنیا آورده اید؟
بله. 3 یا 4 تا دوقلو بودند. آن زمان خیلی نبود. الآن بسیار شده.

فکرشهر: اگر مادر بارداری دچار مشکل می شد، شما می توانستید مشکلش را برطرف کنید؟
بله. همین الآن هم حالشان که بد می شود می آیند پیش من و من بچه را می چرخانم و می روند.

فکرشهر: موردی هم بوده که زن بارداری باشد و کسی نتوانسته کمکش کند و شما به او کمک کرده اید؟
بله. بسیار بوده. 

فکرشهر: «ننه» شما خودتان چند فرزند دارید؟
5 تا. اولین بچه ام، سکینه بود و بعدش مدینه. دو دختر به دنیا آوردم و بعد از دو دختر هم، سه پسر به نام های منصور، محمدحسین و محمد حسن.

فکرشهر: اول خودتان بچه دار شدید یا اول بچه ی کسی را به دنیا آوردید؟
اول خودم. بچه دار بودم که با مادرشوهرم (خاسیره) می رفتم کمک. بچه های شوهرم را هم خودم بزرگ کردم و زن دادم و به جایی رساندم.

فکرشهر: شما همسر دوم بودید؟
زن اول شوهرم فوت شده بود و بعد با من ازدواج کرد. 3 تا پسر داشت.

فکرشهر: مدرسه هم رفته اید؟ اصلا سواد دارید؟
نه. مکتب نرفته ام. بچه بودم که مادرم فوت کرد و...

فکرشهر: خودتان چند تا خواهر و برادر بودید؟
دو تا. یک برادر و یک خواهر بودیم.

فکرشهر: از خشت که آمدید، کجا ساکن شدید؟
همین جا بودیم. الآن دخترم سرقنات است و خودم هم شکسته شده ام و برخی اوقات می روم پیش او. خانه ی خودم هم وحدتیه بود که پسرم فروختش.

فکرشهر: دختران خودتان هم در این حرفه هستند؟ کمکتان کرده اند؟
نه. 

فکرشهر: هیچ وقت از دختر یا عروستان نخواستید بیایند کمکتان یا یاد بگیرند؟
نه. آن ها خوششان نمی آمد. کار خانه را انجام می دادند.

فکرشهر: پس چه کسی کمک تان می کرد؟ شما به مادرشوهرتان کمک می کردید، چه کسی به شما کمک می کرد؟
بالاخره یک زنی از اقوام زائو یا همسایه ها پیدا می شد که کمک کند.

فکرشهر: کس دیگری از همسایه ها یا اقوام هم نیامدند بگویند به ما هم یاد بده؟
نه. هیچ کس.

فکرشهر: چرا؟ مگر کار سختی است؟
بله. اینقدر سخت است که نگو! بدخوابی دارد! بعضی وقت ها بچه به دنیا نمی آمد و باید صبر می کردی و حتی چند روز باید صبر می کردیم و...

فکرشهر: همسرتان اعتراض نمی کرد به این که نصف شب یک دفعه می آمدند سراغتان که بیا زائو داریم؟
نه. همسرم خیلی آدم خوبی بود. خیلی.

فکرشهر: چند وقت پیش فوت شده اند؟
بیش از ده سال است.

فکرشهر: چه شد که مامایی را کنار گذاشتید؟
بهداشت خودمان، همین جا، آمد و ما را جمع کرد؛ من و همان چند پیرزن دیگری که بودند؛ گفتند که خواهش می کنم شما مامایی نکنید! گفتیم چشم. همه ی بچه هایی که به دنیا آورده ایم رییس و دکترند و خودمان هم می خواهیم برویم کنج مسجد نماز بخوانیم. خداحافظ. این را گفتم و آمدم.

فکرشهر: و دیگر مامایی نکردید؟
بله. زنان بیمارستان هم که می رفتند خودم همراهشان می رفتم.

فکرشهر: این قضیه مربوط به چند سال پیش است؟ کی به شما گفتند دیگر مامایی نکنید؟
12 سالی می شود.

فکرشهر: اگر کار مامایی را نداشتید، احساس بهتری داشتید یا حالا؟
الآن هم که همه هوایم را دارند. کمکم می کنند. مراقبم هستند.

فکرشهر: این بچه هایی که به دنیا آورده اید به شما سر هم می زنند؟ همین دکترها و روسا؟
بله. همین الآن هم می آیند. برایم شیرینی می آورند و همه شان به من می گویند «ننه». خیلی هم به من احترام می گذارند و حرمت می گذارند.

فکرشهر: اسم همه ی بچه هایی که به دنیا آورده اید یا تعدادشان را به یاد دارید؟
بله. تقریبا.

فکرشهر: مامایی، آن هم آن زمان با کمبود امکانات، کار سختی نبود؟
آن زمان که سالم بودم که نه! ولی الآن که از پا افتاده ام... می شد که در یک شب 4 یا 5 خانه می رفتم و بچه ها را به دنیا می آوردم. 

فکرشهر: چطور به همه می رسیدید؟
این بچه که به دنیا آمده بود، می بستمش و می گذاشتمش و می رفتم سراغ بعدی و به همین ترتیب، بعد می آمدم به تک تکشان سر می زدم و دارو درست می کردم و به مادر می رسیدم. صبح هم می رفتم به آن ها سر می زدم.

فکرشهر: دارو هم درست می کردید؟
بله. دارجلو، داری زرد، چهارقلم، اُسمبا برای مادر و برای بچه هم قندگینجه. کوکو هم می دادیم.{اسامی داروهای محلی}.

فکرشهر: می شود بگویید دقیقا بعد از این که ناف بچه را می بریدید، چه مراحل دیگری را طی می کردید؟
اول قندگینجه را صاف می کردیم می دادیم به بچه، بعد تولد، قندگینجه یک داروی محلی است که با کره درست می شود برای تمیز کردن سیستم گوارشی بچه. بعدش بچه را می گذاشتم روی دست تا سکسکه کند و بعد قنداق می کردم و می دادم مادر تا شیر بخورد. بعد از ده روزه شدنشان هم می شستیمشان و حمام می کردم و اذان و اقامه در گوششان می گفتم و لالایی می خواندم.
هی... این قدر زحمت ها کشیدم برای این بچه ها... الآن را نبین که پیر شده ام...
روزی که بردنم استادیوم همه ی بچه هایم برایم کف زدند و کل کشیدند.

فکرشهر: پس انسان محبوبی هستید، ننه؟
{می خندد}: بله.

فکرشهر: این مورد هم داشتید که دو تا هوو باشند و با هم یا با فاصله ای کوتاه از هم زایمان کنند؟
بله. بود.

فکرشهر: آن زمان مردان چند زنه زیاد بود؟
نه. کم بود. الآن بیشتر شده!

فکرشهر: برای نازایی هم درمان و دارو داشتید؟
بله. دارو درست می کردم. داروهای محلی.

فکرشهر: تاثیر هم داشت؟
بله. بچه دار می شدند. حتی اگر چند سال طول می کشید.

فکرشهر: سفر زیارتی هم رفته اید؟
اگر خدا قبول کند 16 بار مشهد رفته ام. یک بار سوریه رفته ام. یک بار هم کربلا رفته ام. دلم می خواهد مکه هم بروم.

فکرشهر: فرمودید برای بچه ها لالایی هم می خواندید. امکانش هست بخشی از آن لالایی ها را برای ما هم بخوانید؟
الآن که دیگر صدا ندارم. دور از جان شما، پسرِ دخترم یک سال و نیم پیش فوت شد. 18 سالش بود. از آن زمان تا حالا همه اش گریه می کنم. همان داغ مرا زمینگیر کرده؛ زبانم سنگین شده و پاهایم ناتوان. تومور مغزی داشت. {اشک در چشمانش حلقه می زند و صدایش بغض می کند}.

فکرشهر: حالا برایمان کمی لالایی بخوانید.
{زمزمه می کند}: دِی، لا لا لا لا لا لا لا لا لای/ بچه ام رو لالا می کنم، رود، لا لا لا لا/ پلنگ از کوه بناله شیر بیشه/ دی لا لا لا لا، رودم لا لای...

فکرشهر: با اقوام خشتی تان هم در ارتباط هستید؟
بله. اقوام مادرم همه خشت هستند و همینطور عیال پدرم.

فکرشهر: نوه هایتان را هم خودتان دنیا آورده اید؟
بله. بیشترشان را خودم بوده ام.

فکرشهر: استرسش بیشتر نیست؟ این که زائو دخترتان باشد یا عروستان؟
نه. همه مثل بچه هایم هستند. ما هم عادت کرده ایم.

فکرشهر: از اعضای کنونی شورای شهر وحدتیه، شما مامای موقع تولد کدامشان بوده اید؟
کرامت کشاورز بوده و محمود دایتی.

فکرشهر: بهترین خاطره ای که در این مدت حضورتان به عنوان ماما دارید، چه بوده؟
خدا را شکر همه ی بچه هایی که به دنیا آورده ام به جایی رسیده اند؛ دکتر شده اند؛ رییس شده اند؛ ازدواج کرده اند؛ سر کارند...

فکرشهر: چه آرزویی برای بچه هایی که به دنیا آورده اید، دارید؟
آرزو دارم که به جای خوبی برسند. خدا کمکشان کند. نان حلال و راحتی به دست بیاورند.

فکرشهر: برای خودتان چه آرزویی دارید؟
برای خودم که دیگر هر چه بود، گذشت...

فکرشهر: جوان که بودید چه آرزویی داشتید؟
ازدواج کردم. بچه دار شدم. کربلا و سوریه و مشهد رفتم. 

فکرشهر: از زندگی تان راضی هستید؟
بله. شکر خدا.

فکرشهر: پس همه ی آرزوهایتان برآورده شده؟
امید دارم به خدا که در سرازیری قبر و فشار قبر به فریادمان برسد.

ارسال نظر
آخرین اخبار
مطالب بیشتر