سه‌شنبه ۰۱ خرداد ۱۴۰۳
جستجو
آخرین اخبار سیاست
مطالب بیشتر
کد خبر: ۵۲۷۱۴
جمعه ۱۹ بهمن ۱۳۹۷ - ۰۳:۵۱

فکرشهر: بخشی از خاطره‌های ما باز می‌گردد به بزرگ‌ترین کارهایی که در عمرمان کرده‌ایم، به یک حادثه بزرگ که در زندگی‌مان رخ داده یا یک تغییر اساسی. انقلاب اسلامی را می‌توان در این بخش گنجاند. پدیده‌ای که در خاطره‌های چند نسل به خوبی حک شده و هرگز فراموش شدنی نیست.

به گزارش فکرشهر، ابراهیم افشار در یادداشتی به همین مناسبت در روزنامه ایران نوشت: ۱- مجسم کن پسربچه‌ای را که تازه پرزهایی توی رستنگاه ریش و سبیلش درآمده و نصف‌شب جانش را گرفته دستش. مجسم کن یک نصف‌شب غریب از بهار ۵۷ را که من در حالی که سگ لرز می‌زنم، غریب‌احوال توی میدان اصلی شهر سقز دنبال ماشینم تا فرار کنم شهرم پیش مادرم و ناگهان اجل مرگ دور سرم می‌چرخد. اجلی در قالب یک جیپ ارتشی که اگر گیرم بیاورد تیکه بزرگه‌ام لاله گوشم است و باید مرا خِرکش ببرد تا دادگاه صحرایی و خدا را چه دیدی شاید هم یک اعدام خوشگل.

آن روزها برای آدم‌ها اعدام هم شوخی بود. من و رفیقم جزو اولین نفرهایی بودیم که از پادگان سنندج فرار کردیم تا به انقلابیون بپیوندیم. من می‌خواستم یک‌تنه جهان را آزاد کنم بی‌آنکه اندازه چلچله‌ای فهم دیالکتیک سیاسی داشته باشم. سرهنگ گفته بود گیرشان بیاورم آبکش‌شان می‌کنم بی‌حرف پیش. او فرماندهی غولتشن از جمع فرماندهان پر ابهتی بود که آدم جلوی‌شان ماست‌هایش را رسماً کیسه می‌کرد و لباسش را خیس. اما تابلو بود که این همه داداردودور برای این است که سرهنگان هیچ رقمه نمی‌خواستند فرار سربازان از پادگان‌ها تبدیل به اپیدمی شود. من و رفیقم اما یک روز با شوخ و شنگی تمام و به بهانه حمام عمومی رفتن در شهر سنندج، قورخان‌قورخان از پادگان فرار کردیم. شوخی‌شوخی در یک غروب لاجورد با ماشین‌های بین‌راهی از سنندج تا سقز را راحت رفتیم و آنجا در حالی که عین آدم‌های گنگ خواب‌دیده دنبال اتولی برای نزدیک‌ترین شهر به سمت شمالغربی بودیم ناگهان ماشین دژبان سررسید. می‌دانستیم که حکم تیر دارند برای سرباز فراری‌ها. سرباز فراری‌های غمگینی مثل ما که از تمام رمان‌های انقلابی عالم فقط مادر ماکسیم گورکی را پنهانکی خوانده بودیم گرچه زیاد هم نفهمیده بودیم اما آن خود بهانه محشری بود برای خودنمایی در انقلابیگری. خب آن روزها هنوز بزرگان انقلاب فرمان فرار از پادگان‌ها را برای سربازها صادر نکرده بودند که ما توی همان دنیای کودکانه‌مان با عقل جوجه‌خروسی‌مان در رفتیم. گرچه قسر دررفتیم.
۲- نمی‌دانم چرا کردها را اینقدر باید دوست بدارم. چرا مردمان سقزی برایم لوطی‌ترین و سخاوتمندترین و مردترین موجودات عالم بودند و هستند چون در آن شب اثیری در شهر سقز، من و دوستم در حالی که عین پسربچه‌های تخس می‌لرزیدیم، ناگهان پیرمردی پیدا شد که انگار از آسمان‌ها افتاده بود. پیرمردی شّق و رّق که می‌فهمید کدام سر کچل، مال سرباز فراری‌ها است. من یکهو سایه‌ای خاکستری را دیدم که به پلک‌زدنی پالتویش را انداخت روی سرم و مرا عین قوش، چپاند توی یک ماشین. پیرمردی که دیگر هرگز در عمرم ندیدمش تا قربان صدقه‌اش بروم، فرشته نجاتی بود که ناگهان مرا عین پر کاه در دست برداشت و انداخت توی آن پیکان فکستنی جگری‌رنگ دلمُرده که آنجاها ولو بود. تنها چیزی که یادم هست اینکه پیرمرد بلندقد با آن لباس و سربند کردی، با عبوسی و تحکم رو کرد به شوفر پیکانه و فقط گفت «کاک عبدالمونس اینارو زود از اینجا ببر». اینجور وقت‌ها می‌دانید که پیکان‌ها استارت نمی‌زنند. من در آن لحظه‌، هول‌هولکی سر در اطراف میدان خاکی سقز چرخاندم و دیدم که جیپ دژبان دارد میدان کوچک را دور می‌زند تا به ما برسد و ژ -۳ را جوری نشانه گرفته که انگار می‌خواهد گنجشکی را بر زمین بکوبد. این صحنه شاید صدسال نوری طول کشید. اما وقتی قارقارک ما راه افتاد سمت دشت، من باز با آن رنگی مهتابی بر صورت، برگشتم از شیشه عقب اتول، جیپ را نگاه کنم که ببینم آیا گلنگدن را کشیده یا نه که دیدم جماعتی دور ماشین دژبان را گرفته‌اند و پیرمرد مهربان دستش را متر می‌کند برای استوار سبیلو تا سرشان را گرم کند و ما از آنجا دربرویم. ساعاتی بعد وقتی که پیکان کاک عبدالمونس، مثل قرقی ما را تا مراغه رساند خطر از روی سرمان پریده بود و وقتی رسیدیم تبریز، تقریباً نصف‌جان شده بودیم. مادر وقتی سر صبحی چایی اسپلغوم را به ناف‌مان بست چشم‌هایش از نگرانی دودو می‌زد. پدر اما سیاست دوگانه‌ای داشت؛ جلوی روی من از فرار انقلابی‌ام تعریف‌ها می‌کرد و پشت سرم به همه می‌گفت که «این حمّال چرا باید از خدمت فرار کند. وقتی در دادگاه صحرایی، گلوله سربی توی سینه‌اش نشست حالش جا می‌آید. حالا می‌بینید.»
۳- پدر چند روز بعد دستم را گرفت و مرا برد در روستایی در ارسباران پنهان کرد و گفت که حق نداری از اینجا بیرون بیایی وگرنه شیرم را حلالت نمی‌کنم. گفتم مگر تو هم شیر دادی به ما عجالتاً؟ گفت شیر مادرت از پول من تهیه شده اوغلان. من در روستا سرم را با چوپانی گرم کردم و پدر هم گهگداری البته برایم نامه‌ای می‌نوشت و می‌فرستاد که اگر حرفم را گوش کنی برائت کفش کتانی چینی تخت‌سبز می‌خرم. کفشی که حاضر بودیم دو دست و یک کلیه و یک کبد نداشته باشیم اما لنگه‌ای از آن پای‌مان باشد. آخرین نامه پدر شامل این دستور بود که «بالاغیرتاً بیا برو خودت را به پادگان معرفی کن، بلکه شاید به جای اعدام، ابد گرفتی. وگرنه شیرم را حلالت نمی‌کنم!» شیرش شده بود برای ما یک مسأله دیالکتیکی ضدانقلابی. اما من چند روز بعد ناگهان از روستا هم زدم بیرون و سوار تی‌بی‌تی آمدم تهران که در تظاهرات شرکت کنم. هنوز باز موهای سرم قشنگ کچل بود و در هر دسته تظاهرات که می‌افتادم، مردم با حدس زدن اینکه سرباز فراری‌ام، هر کس چیزی روی سرم می‌انداخت. یکی کلاهش را. یکی چترش را. یکی پالتویش را. یکی هم روسری مشکی‌اش را. آن‌روزها گاردی‌ها سرباز فراری‌ها را شکار می‌کردند و بد رُس‌اش را می‌کشیدند. اما برای من توی دسته‌های تظاهرات نظام‌آباد، داشت خوش می‌گذشت. مخصوصاً وقتی که درباره تقابل دژخیم‌ها و چریک‌های اورکت امریکایی‌پوش، شعری حماسی می‌سرودم و فرماندهِ رگ‌گردنی سردسته، آن را شب‌ها برای تظاهرکننده‌های خشمگین محله دکلمه می‌کرد و آخرش هم البته توضیح می‌داد که «این شعر، سروده یک سرباز فراری است که اکنون در صف تظاهرات ما قرار دارد اما خودش متأسفانه لال است» و مردم بلند می‌گفتند الله‌اکبر. خوشا به حال مادر و پدرش. لابد همان پدری که هنوز از شیرش نگذشته بود. تنها دغدغه‌ام این بود که لابد نفرین‌های پدرومادردار پدرم است که نمی‌گذارد شعرهای رمانتیک و انقلابی‌ام - که بعدها فهمیدم از لحاظ تکنیک‌های شعری دوزار نمی‌ارزید- راه خود را باز کند و معروفیتی برایم بیاورد. چنین شد که باز در یک روز پاییزی، پدر ناغافل آمد تهران و باز خِرم را گرفت و مرا زیر بغلش زد و کشان‌کشان برد در همان روستای ارسباران پنهانم کرد. انگار که گونی توت‌خشکی یا زردآلویی را بخواهد در گوشه طویله‌ای یا آغلی قائم کند. حالا تنها چاره‌ام این بود که باید می‌نشستم و منتظر پیروزی نهایی انقلاب می‌ماندم که در کشاکش دهر، یک روز وقتی پیچ رادیو تبریز را باز کردم دیدم گزارش‌های زنده تُرکی، خبر از درگیری چریک‌های اورکت امریکایی‌پوش با مأموران کلانتری‌ها می‌دهد و فهمیدم که کار به جنگ تن به تن رسیده است. آنگاه وقتی ساکم را بستم و کتانی چینی استوک‌دارم را پایم کردم و به خانه‌مان در تبریز رسیدم، دیگر کلانتری‌ها سقوط کرده بود. اما بدبختی این بود که پدر هنوز هم شب‌ها پشت بخاری هیزمی خانه‌مان پنهان می‌شد تا خدای ناکرده گلوله‌ای کمانه نکند از خیابان بیاید بپیچد توی کوچه و از آنجا باز بپیچد توی بن‌بست‌مان و از پنجره بیفتد توی اتاق خواب‌مان و عدل بخورد توی نشیمنگاه او؟ راستش ما آن روزها عجیب رها بودیم و نمی‌ترسیدیم، پدر اما هنوز هول و ولا داشت از قضا و قدر. تنها فرقی که کرده بود این بود که حالا دیگر رأیش نسبت به من برگشته بود: هرجا می‌رسید می‌گفت «پسرم پهلوان بود من نمی‌دانستم!» پهلوانی که خیلی زود البته در غبار گم شد. گرچه پدرش شیرش را دیگر فراغ‌بال حلالش کرده بود.

ارسال نظر
آخرین اخبار
مطالب بیشتر