سه‌شنبه ۰۱ خرداد ۱۴۰۳
جستجو
آخرین اخبار استان بوشهر
مطالب بیشتر
اختصاصی فکرشهر؛
 نیره محمودی راد*
کد خبر: ۹۰۴۶۵
شنبه ۲۲ خرداد ۱۴۰۰ - ۱۱:۵۸

از گذشته تا کنون نام "کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان" در ذهن من با تصویر یک پرنده کوچک نازک اندام با منقار باز و دو بالی که به قصد پرواز گشوده و بیشتر به کلاغی سبزرنگ می ماند، نقش بسته است. پرنده اسیری که هیچ وقت نتوانست پرواز کند و از کنار عبارت پرطمطراق کانون پرورش فکری، حک شده بر سر در ساختمان، ذره ای تکان بخورد.

هنوز با تجسم فضای فیزیکی دلنشینش، حس خوش گنگی در لابلای سلول هایم می دود. حسی که از آرامش می گوید، از نبود دلهره های ناشناخته ی چندش آوری که در پیچ و خم های تنگ و در هم تنیده مغزمان آرام آرام جاخوش کرده اند.

فضای شیرین و مست کننده کانون، تمام احساسات گس را می شست و آن قدر به دل می چسبید که ساعتها، روزها، هفته ها و ماه ها را برایمان در یک لحظه، یک ثانیه، و یک آن خلاصه می کرد.

نقشه جغرافیایی اش در ذهن کودکانه من، لار، شهر جدید، خیابان سینما و درست وسط کش و قوس های آسفالته ای بود که از در هم تنیدگی پیچ در پیچ چند خیابان خودش را نشان می داد. 

من از همان نخستین سال های ۶۰ که آغاز تجربه های نوشکفته ی زندگی ام بود این نقشه جغرافیایی را در مغزم حک کرده بودم و هنوز پس از گذشت سالیان دراز، کانون برایم در همان نقطه خیال انگیز سبزفام کاشته شده است، بی هیچ نام و نشان تازه ای از میان دهها نامی که در همه این سال ها بر سر درخیابان های همجوارش نقش بسته است.

پارک کودک با دیوار های سنگی و سیمانی کوتاه و حفاظ های میله ای آهنی و سفیدرنگ و درختان ابریشم در هم تنیده ی سبز و زرد، ساختمان کانون پرورش فکری را، که من کوتاه کرده و کانون می نامم، همچون دستانی ستبر و سبز، محکم در آغوش کشیده بود. درختان تنومند و کهنسال ابریشم که سایه شان بر نیمه وسیع پارک افکنده شده بود با گلهای زرد رنگ قاصدک مانندشان تنها نقطه سبز در نقشه جغرافیایی آن منطقه به حساب می آمد. آن فضای سبز و ساکت و بکر، در آن هوای نیمه شرجی روزهای بلند تابستان که هُرم گرمایش بیداد می کرد و از شدت داغی خورشید می شد بوی قیر آب شده را حس کرد، چنان محیط دلنشینی برایمان ساخته بود که همتایی نداشت.

از دو سوی جلو و پشت پارک، دو در کوتاه آهنی که از باز و بسته شدنشان صدای غیژغیژ گوشخراشی بلند می شد، راهروی سیمانی باریکی را از میان درختان خوش رنگ و بوی ابریشم به در بزرگ ساختمان کانون می کشاند. راهرویی که یک سویش از انبوه درختان در هم تنیده پوشیده شده بود و سوی دیگرش به محوطه بازی کودکان با زمینی پوشیده از ریگ و اسباب بازی هایی چون تاب، سرسره، الاکلنگ ، و....ختم می شد.
هنوز می توانم بوی مرطوب پسین های نیمه خنک تابستان را که در میان انبوه درختان ابریشم، کُنار، گز و بوته های پهن شمشاد می پیچید و عطر خوشی را در هوای دلمان می پراکند حس کنم. هنوز با تجسم آن اشتیاق سکر آوری که از صدای جیرجیر تاب های زنگ زده و الاکلنگ های فرسوده آفتاب خورده در قلب و روحمان جان می گرفت، وجودم جان می گیرد.

ما کودکان دهه شصت از بوی بادهای نیمه گرم شرجی های تیر و مرداد در آن فضای سبز و دویدن روی ریگهای نیمه داغ محوطه بازی که گهگاه در میان شور و التهاب بازی هایمان زیر پا سر می خورد و به زمین مان می زد، چنان به شور می رسیدیم که با تمام شدن آن روز، همان جا و در همان لحظه خوشبختی برایمان به پایان می رسید.

اگر می شد از آن فضا و هوا دل کند، دل کندن از فضای عطرآلود ساختمان کانون چیزی شبیه به جان کندن بود. سه چهار پله ی کوتاه قامت جلوی ساختمان ما را به اندرونی روشن و پر جان کانون می رساند. جایی دنج، آرام، خنک، با دکوراسیونی کودکانه و پرمغز، بهشتی کوچک و پر معنا را برایمان ساخته بود. به ویژه که تا چشم کار می کرد کتاب بود و کتاب بود و کتاب. ولع خواندن و بوییدن و لمس کردن کتاب از همان جا در وجودمان بارور شد و همچون جنینی در درونمان جان گرفت. میز و صندلی های نو و براق چوبی و عسلی رنگ که در هر گوشه از آن فضای خوش آب و رنگ به شکل و ترتیب زیبایی چیده شده بودند، پناهگاه دنجی می شد برای کودکانی که نمی دانستند با اوقات فراغت تابستانه شان چگونه سر کنند. 

خانم دانش زاده که ما بچه ها او را خانم دانش می نامیدیم هم نام و هم رنگ همان محیط پر دانش بود؛ وجودش با همان شکوهی که از تماشای کتاب های کودکانه ی رنگارنگ در درونمان نقس می بست عجین شده بود. طمانینه و جذابیت کلام و نگاهش خود یک کتاب مصور بود، پر از طرح و رنگ هایی که میتوانست یک کودک تشنه دانستن را سیراب کند. لبخند که می زد انگار کتاب ها به رویمان می خندیدند و آرامش خفته در پس چهره اش، دوست داشتنی ترین واژه های یک کتاب بود. آن جا، خانه کتاب نبود. خانه شور و امید و سرزندگی بود. ورق های کاهی کتاب ها با جلد های خوش نقش و نگار و بوی خوشی که از تک تک حروفشان بر می خواست، دنیایی پر از راز و رمز کودکانه بود. با هر کدام از قصه ها غرق در دنیایی تازه می شدیم و با هر سرگذشتی زندگی نویی می ساختیم.

در میان قفسه های چوبی کتابخانه که بوی شرجی هوا را در لابلای کتاب های کم جان و کاهی اش نگاه داشته بود، می شد از قصه های هزار و یک شب، شاهنامه، کلیله و دمنه، حسن کچل، علیمردان خان، قصه های مجید، قصه های بهرنگ، قصه های من و بابام، گذشت و به قصه های خوب برای بچه های خوب رسید و در کیهان بچه ها گم‌ شد. می شد از میهمان های ناخوانده، دخترک کبریت فروش و سندباد به جزیره اسرارآمیز نقاشی های ارژنگ کودکان رسید.

حتی پیرمرد نیمه بینای نگهبان پارک با آن عصای چوبی و آن خلق و خوی منحصر به خودش هم از دنیای خیالی کتاب هایمان جدا نبود. او هم در نمایشنامه های بلند تماشاخانه ذهنمان نقش پررنگی داشت. گرچه در آن دنیای رنگارنگ با او انسی دو سویه نداشتیم ولی بدون او انگار صحنه نمایش هر روزمان بازیگری کم داشت. 

تعطیلات تابستان و فصل گرما که به پایان می رسید، هیاهو رنگ می باخت. غبار دلتنگی بر سر و روی درختان ابریشم می نشست و آرام آرام سوز سرد پاییزی فضا را پر می کرد. ریگ ها دیگر داغ نبودند. زمین بازی از جیغ و فریاد کودکان خالی می شد و صدای ناله تاب ها خاموش. پسین های دلگیر با سکوتی سرد به پایان می رسید تا شاید، هفته ای، روزی، یا ساعتی، سر و کله چند کودک پیدا شود، شوری بر پا کنند، و باز سکوت باشد و سکوت... .

*نویسنده

نظرات بینندگان
شریعت علیزاده
|
-
|
شنبه ۲۲ خرداد ۱۴۰۰ - ۰۳:۴۵
سلام خانم محمودی رادعزیز واقعا شما باعث افتخارید من به خودم می بالم به وجودتون که دربین دوستان می درخشد بسیارعالی ودلنشین ولذت بخش بود مرابه دوران کودکیم برد
صغری مختاری
|
-
|
يکشنبه ۲۳ خرداد ۱۴۰۰ - ۰۱:۱۴
خانم محمودی راد عزیز سلام وخداقوت
بسیار زیبا و روان مینویسید من رو به دوران کودکی بردین.خیلی خوب محیط را برای من تداعی کردین من همراه با شما دراون پارک وکانون لابه لای درختان وکتابها قدم زدم.
مانا باشید
ارسال نظر
آخرین اخبار
مطالب بیشتر