جمعه ۲۸ ارديبهشت ۱۴۰۳
جستجو
آخرین اخبار استان بوشهر
مطالب بیشتر
کد خبر: ۹۵۵۴۷
سه‌شنبه ۰۹ شهريور ۱۴۰۰ - ۱۱:۵۹

فکرشهر ـ نرگس محمدزاده فرد: هنوز هم وقتی درباره همسرش حرف می زند، اشک در چشمانش حلقه زده و قطراتش جاری می شود. مهربان است و آن قدر ملایم، خلاصه و کوتاه سخن می گوید که در بیشتر مواقع، فرزندان مجبور می شوند برای تکمیل صحبت ها به گفت و گو وارد شوند. «کبری (لیلا) عطارزاده برازجانی»، زنی است که سال ها در کنار «محمدجواد فخرایی» بوده و گوش شنوای همه شادی ها و رنج هایی که این تاریخ پژوه دشتستان، در راه پرآوازه کردن نام این خطه و مشاهیر و چهره هایش متحمل شده است. مردی که همواره نامش، عِرق و افتخار و تعصب و غیرت به برازجان و دشتستان و دشتستانی ها را یادآور می شود.

فکرشهر: نام شما کبری است یا لیلا؟
در شناسنامه کبری هستم ولی لیلا صدایم می کنند.

فکرشهر: اصالتا برازجانی هستید؟
متولد برازجان هستم ولی بزرگ شده شیراز.

فکرشهر: چطور با جناب فخرایی آشنا شدید و ازدواج کردید؟ 
فخرایی، پسرخاله ام است. در اصل، پسر دختر خاله ام. از طریق خویشاوندی این برنامه جور شد و ازدواج کردیم.

فکرشهر: چند سالتان بود موقعی که ازدواج کردید؟
25 سال. 2 مهرماه 1360 ازدواج کردیم؛ خودم متولد 16 فروردین 1335 هستم و چون معلم و آموزش و پرورشی بودم دیر ازدواج کردم.

فکرشهر: ایشان هم معلم بودند؟
بله.

فکرشهر: کسی با ازدواج شما مخالفت نکرد؟
نه. چون خاله ام خودشان تصمیم گرفته بودند...

فکرشهر: بعد از ازدواج کجا ساکن شدید؟
از شیراز آمدیم برازجان. مراسم ازدواج در برازجان انجام شد و همین جا ماندیم.

فکرشهر: و کی دوباره به شیراز رفتید؟
اردیبهشت 1399 رفتیم شیراز.

فکرشهر: چند فرزند دارید و چه تاریخی متولد شده اند؟
دو فرزند؛ دخترم رکسانا 22 شهریور 1369 متولد شده و پسرم پژمان، 4 آبان 1362. یک نوه پسری هم دارم.

فکرشهر: اسامی بچه ها را شما انتخاب کرده اید یا ایشان؛ یا با مشورت همدیگر بوده؟
با مشورت بود؛ لیستی را من از اسم بچه ها آماده کردم؛ خواند و از بین اسامی انتخاب کرد. هم پژمان و هم رکسانا. 

فکرشهر: علاقه ایشان به تاریخ حتما در این انتخاب تاثیر داشته، درست است؟
بله دیگر. حتما. اسامی ایرانی دوست داشتند.

فکرشهر: و نام نوه اتان؟
نامش «هِرمیداس» است. 11 آبان 1394 متولد شده.

فکرشهر: اسامی را چطور پیدا و انتخاب می کردید؟
نام بچه ها از توی کتاب ولی هرمیداس... یک روز مجله ای دستم بود؛ نام دکتری در آن بود به نام «هرمیداس باوند»؛ اسمش روی جلد بود؛ اسم را برای «جواد» خواندم؛ جواد هم خودش قبلا می دانست که یک استاد که دکتری داشت نامش هرمیداس بوده و خودش هم از این اسم خوشش می آمد و دنبال این اسم را گرفت.
{پژمان: ثبت احوال با گذاشتن این نام برای پسرمان موافقت نمی کرد. نام پیشنهاد مادر بود و اصرار پدر. ثبت احوال می گفت اسم ناشناخته ای است و تا حالا کسی این نام را نگذاشته و اداره ثبت احوال در ایرانی اصیل بودن آن شک داشت و مخالفت می کرد. پدر خدا بیامرز اصرار داشت روی این نام و حتی کارش به شکایت از ثبت احوال رسید. خودش شخصا از ثبت احوال شکایت کرد و سه چهار جلسه دادگاه تشکیل شد و بابا مستندات را به دادگاه ارایه کرد و قاضی دادگاه هم آدم روشنی بود و رای به گذاشتن نام هرمیداس دادند. کارتکس تولد پسرم همان هرمیداس است ولی چون ثبت احوال مخالفت کرد بعد چند ماه مجبور شدیم به نام «سورِن» برای پسرم شناسنامه بگیریم و یک سال و 6 ماه پسرم به نام سورن بود تا رای دادگاه آمد و شناسنامه اش به نام هرمیداس صادر شد. شناسنامه که تغییر کرد، بابا یک آرامش خاطر دیگری پیدا کرد؛ من خودم با این اسم خیلی موافق نبودم چون اسم جدیدی بود و تلفظش هم سخت بود ولی چون خواسته بابا بود مخالفتی نکردم و الان که اسم تغییر کرده، الان خوشحالم که یک یادگاری از بابا دارم.}

فکرشهر: و هرمیداس به چه معناست؟
پژمان: نام یکی از پادشاهان ساسانی است.

فکرشهر: خانم عطارزاده، در بحث تربیت فرزندان، ایشان چطور عمل می کردند؟ تنبیه؟ راهنمایی؟ چه شیوه هایی را در پیش می گرفتند؟
خیلی در این مورد حساس بود؛ کوچک ترین خطایی که بچه ها انجام می دادند به آن ها یادآوری می کرد. بیشتر گفت و گو می کرد. 
{پژمان: من خیلی شیطنت می کردم و با قاطعیت می گویم که اگر بابا نبود و من را کنترل نمی کرد، الان این زندگی و شخصیت را نداشتم. بابا در تربیت من و خواهرم و هم پسرم که نوه اش باشد، خیلی حساس بود. چون در زمان کودکی ترس باهام می گذاشت، اگر دیر می آمدم، درس نمی خواندم یا با موتورسیکلت تند می رفتم، دعوایم می کرد ولی پسرم که اذیت می کرد و دعوایش می کردم به من نهیب می زد که نکن این کار را؛ من با تو تند شدم ولی تو هرمیداس را تنبیه نکن و سعی کن با صحبت و حرف زدن بتوانی از کار اشتباهش منعش کنی.
روی تربیت خیلی حساس بود؛ بیرون از خانه مهربان بود و داخل خانه، دیسیپلین خاصی داشت؛ مثلا زمانی که من با همسرم عقد بودم، یک بار نمی دانم چه پیش آمد که با مادرم تند صحبت کردم، بلافاصله با این که جلوی همسرم بود، با من برخورد کرد که نباید با مادرت این طور حرف بزنی  و... حساسیت عجیبی روی تربیت داشت. مثلا با دانش آموزانش سر کلاس به شدت سخت گیر بود طوری که دوستانم به من می گفتند اصلا بابای تو در خانه می خندد؟ ولی خارج از کلاس، حتی در حیاط مدرسه، جلوی دانش آموزانش خم می شد و خیلی احترام می کرد. سر کلاس هیچ قوم و خویشی نداشت و حتی با من و پسرعموهایم و دیگر اقوام که سر کلاسش بودند، سخت گیر بود. 
رکسانا: بابا هیچ وقت من را دعوا نکرد؛ فقط یک بار می خواست فلفل بریزد دهانم که من فرار کردم. {می خندد}. اول راهنمایی بودم یا دوم راهنمایی؛ یکی از دوستان اَبرویش را برداشته بود، من را هم گول زد و من هم این کار را کردم؛ آن چنان مشخص نبود؛ هیچ کس متوجه نشد حتی مادرم؛ فقط عمه ام متوجه شده بود و رفته بود انتقال داده بود به بابا؛ بابا که فهمید ترس انداخت به جان من که می خواهم فلفل بریزم در دهانت؛ من بدو بدو فرار کردم و رفتم در انبار خانه قایم شدم؛ مادرم و پژمان هم خودشان را انداخته بودند روی من که بابا فلفل نریزد دهانم. بعدها که بزرگ شده بودم به بابا گفتم واقعا این کار را می کردی؟ گفت نه بابا... اصلا دلم نمی آمد؛ فقط می خواستم بترسانمت. از آن به بعد تا همین الان، من دیگر ابرویم را برنداشتم.{می خندد}.
و یا یک بار که با دوستم از مدرسه برمی گشتیم، ظاهرا من در خیابان سرم را برگردانده بودم و پشت سرم را نگاه کرده بودم؛ خودم متوجه این حرکتم نشده بودم ولی بابا که از مدرسه تعطیل شده بود و در همین مسیر ما بود و داشت برمی گشت خانه، این حرکت را دیده بود و من را دعوا کرد و گفت دختر نباید در خیابان سرش را برگرداند و پشت سرش را نگاه کند... خیلی روی مسایل تربیتی حتی کوچک، حساس بود. هیچ وقت به من نگفت درس بخوان؛ یا به خاطر پوشش محدودم کند؛ آزادی به ما داده بود چون طوری بارمان آورده بود که نیاز به سخت گیری آن چنانی نباشد و البته خطایی هم از ما سر نزند.}

فکرشهر: چه توصیه ای به شما داشتند؟
رکسانا: این که من ادامه تحصیل بدهم و صداقت داشته باشم. می گفت هر کار اشتباهی هم کردی بیا و بگو؛ و من هم همیشه به او می گفتم چه کرده ام و... .

فکرشهر: خانم عطارزاده، شما در خانه به ایشان غُر هم می زدید؟ این که «مُنگه» بدهید یا...؟!
رکسانا: اصلا به قیافه مامان می آید که بخواهد غر بزند؟! {می خندد}

فکرشهر: در کارهای خانه به شما کمک می کردند؟
دلم نمی آمد... همیشه می گفت کمکت کنم ولی نمی گذاشتم؛ دلش می خواست کمک کند؛ با هم سبزی پاک کنیم و...؛ ولی من همیشه عادت داشتم کارهایم را خودم انجام دهم؛ برنامه ریزی می کردم و کارهایم را انجام می دادم؛ دلش می خواست من همراهش بروم بیرون، ولی من نمی رفتم و چون آموزش و پرورشی بودم می ماندم و به کارهایم می رسیدم. بعضی وقت ها هم که می گفت بیا برویم فلان جا، من جواب رد می دادم از دستم ناراحت می شد. البته وقتی لازم بود و من وقت نداشتم، کارهایی را به ایشان می سپردم؛ خودش دلش می خواست به من کمک کند؛ به خصوص وقتی می دید من کارهایم زیاد است.

فکرشهر: آشپزی ایشان چطور بود؟ چه غذایی را بهتر می پختند؟
آشپزی هم وارد بود، با دوستانش که بیرون می رفت، خودش آشپزی می کرد. خورشت، برنج، کبابی...؛ البته خوشمزه هم بود.

فکرشهر: خودشان چه غذایی را بیشتر دوست داشتند؟
هر غذایی درست می کردم دوست داشت؛ بد غذا نبود. البته نهار نمی خورد؛ فقط شب؛ گرسنه اش می شد و با ولع خاصی غذا می خورد. البته این اواخر نهار نمی خورد؛ می خواست رژیم بگیرد.

فکرشهر: به جز کتاب و تاریخ و پژوهش، به موضوع دیگری هم علاقه داشتند؟ گل و گیاه و جانوران و...
بله. به گل و گیاه خیلی علاقه داشت.

فکرشهر: می دانم که ایشان به کوهنوردی خیلی علاقه داشتند و کوه هم می رفتند؛ به جز کوهنوردی ورزش دیگری هم انجام می دادند یا علاقه مند بودند؟
کوهنوردی را که خیلی دوست داشت؛ حتی زمانی که تبریز بود هم همراه دوستانش کوه نوردی می رفت. در جوانی و زمان دانشجویی اش هم والیبال بازی می کرده.

تصاویری از مرحوم فخرایی در ورزش

فکرشهر: درود بر شما. می خواهم راجع به زندگی مشترک شما در حوزه پژوهش ها و مطالعات ایشان بدانم. کتاب هایی که نوشته اند و...؛ در این باره با شما مشورت می کردند؟ شما در جریان نوشته ها و فعالیت های ایشان بودید؟
برایم تعریف می کرد که می خواهم فلان کتاب را بنویسم؛ حتی چند کتاب دیگر هم نوشته که قبل از این که به رحمت خدا برود به من گفت که «لیلا» من این کتاب ها را نوشته ام و اگر خدا بخواهد می خواهم این کتاب ها را هم چاپ کنم. حتی نام یکی از دوستانش را گفت که اگر، وقتی، برایم اتفاقی افتاد، از او کمک بگیرید. انگار به دلش افتاده بود که قرار است چنین اتفاقی بیفتد و می خواست این دو کتابش به دست دوستش برسد که چاپ شود.

فکرشهر: پس دو کتاب دارند که هنوز چاپ نشده؟
بله. حتی جایش را هم به من نشان داد که این جا گذاشته ام.

فکرشهر: ایشان جای خاصی برای نوشتن کتاب یا مطالبشان داشتند؟ وقتی موضوعی ذهنشان را درگیر می کرد، چه می کردند؟
درباره مطالبشان صحبت می کردند و توضیح می دادند.

فکرشهر: اهل شعر هم بودند؟
خودشان شعر نمی گفتند ولی خیلی علاقه داشتند.
{رکسانا: خیلی به شعر علاقه داشت؛ مخصوصا اشعار آقای فرج کمالی را در دفترشان با دقت و خوش خط می نوشتند. با آقای کمالی دوست صمیمی بودند. خطشان خیلی قشنگ بود.}

فکرشهر: به جز بحث کتاب هایشان، در روزهای آخر، نکته دیگری هم مد نظر داشتند؟ اصلا چطور مبتلا شدند؟
نمی دانست که چنین برنامه ای برایش پیش می آید... پسرم وقتی عسلویه بود، کرونا گرفت؛ بعد که پژمان بیماری را گرفت، دلتنگ بابایش شد؛ وقتی که مریض بود گفت می خواهم بابا پیشم باشد؛ ما شیراز بودیم، همسر پسرم به ما زنگ زد و گفت که پژمان این بیماری را گرفته و سراغ بابایش را می گیرد؛ بابایش هم نفهمید چطوری سوار ماشین بشود و بیاید برازجان! خودش و دخترمان حرکت کردند و آمدند پیش پژمان؛ چند وقت بعد اثرات کرونا در خودش هم پیدا شد. من آن موقع پیش آن ها نبودم؛ خودش و رکسانا آمده بودند پیش پژمان. 
{رکسانا: توصیه ها برای کتاب هایشان مال قبل از ابتلا به کرونا است؛ وقتی مبتلا شدند ما اصلا ایشان را ندیدیم؛ ممنوع ملاقات بودند در بیمارستان. در بیمارستان علی اصغر شیراز بستری بودند.}

فکرشهر: چند مدت بیماری ایشان طول کشید؟
رکسانا: بابا خیلی آدم توداری بود؛ ما قسمش می دادیم که درد داری؟ می گفت نه؛ ما علایمش را دیده بودیم و بعد هم که مشخص شد مبتلا شده اند؛ ولی می گفتند مشکلی ندارند و حالشان خوب است؛ حتی پشت فرمان نشست و خودش تا شیراز رانندگی کرد ولی تا رسیدیم شیراز، خودش را باخت و بعد هم بیمارستان و ممنوع ملاقاتی و... .

فکرشهر: خانم عطارزاده، عشق در زندگی شما چه جایگاهی داشت؟
من که خیلی دوستش داشتم. او هم مهربان بود. 

فکرشهر: ایشان شما را به چه اسمی صدا می زدند؟ شما چطور؟
همیشه به من می گفت لیلا؛ صدایم می زد لیلا. من هم اسمش را صدا می زدم؛ جواد.

فکرشهر: چقدر دشتستان و برازجان را دوست داشتند؟
خیلی... خیلی... خیلی. همیشه دلش برای دشتستان می سوخت. خیلی به دشتستان علاقه داشت و دلش می خواست بتواند یک کاری برایش بکند. مثلا برای نصب مجسمه «غضنفر» خیلی تلاش کرد و خیلی به آن علاقه داشت. همیشه دلسوز دشتستان بود.

فکرشهر: وقتی یکی از کارهایی را که دنبال می کردند به نتیجه می رسید، چه حالی داشتند؟ مثلا همین نصب تندیس غضنفر؟
خیلی خوشحال بود. مثلا برای همین مجسمه، هر وقت دور میدان رد می شدیم، همیشه می گفت لیلا من چقدر دلم می خواست این مجسمه نصب شود و شکر خدا آخرش هم شد. خیلی خوشحال بود. وقتی که کتابش چاپ شد هم خیلی خوشحال شد.

فکرشهر: چند کتاب چاپ شده یا آماده چاپ دارند؟
رکسانا: کتاب «دشتستان در گذر تاریخ» که چاپ شده و دو جلد کتاب هم در دست نگارش داشتند. یکی کتاب «نهضت قِرمطیان» است که برای منابعش از دمشق و سوریه و لبنان کتاب سفارش می داد، کتاب هایش ایران هم نبود و بعد باید کتاب ها ترجمه می شد چون به زبان عربی بودند و...؛ بابا می گفت این کتاب در ایران کار نشده است هنوز؛ البته اجل مهلت نداد و این کتاب به صورت ناقص در کتابخانه بابا است. یک کتاب دیگر هم جمع آوری همه مفاخر دشتستان از گذشته تاکنون است که ایشان داشتند زندگینامه هایشان را جمع آوری می کردند که این هم متاسفانه ناقص ماند.

فکرشهر: حالا شاید بتوان مطالب «نهضت قرمطیان» را تا اینجایی که ایشان نگارش کرده اند، در قالب جلد یک منتشر کرد و بقیه اش را هم پژوهشگر دیگری کامل کند.
احتمالا بشود؛ دوستانی بابا داشت از جمله دکتر «خیراندیش» که باید این مسایل را با ایشان مطرح کرد و...

تصویری از مرحوم فخرایی در جوانی در حال مطالعه و پژوهش

فکرشهر: خانم عطارزاده، شما هم اهل مطالعه هستید؟
مجله و روزنامه زیاد می خوانم ولی کتاب نه زیاد.

فکرشهر: مرحوم فخرایی روزی چند ساعت مطالعه می کردند؟
به مطالعه خیلی علاقه داشت؛ کتاب هایش کنارش گذاشته بود؛ همین طور که تلویزیون می دید و اخبار گوش می داد، کتابش هم دستش بود؛ کتاب هایش کنار تلویزیون بود. شیراز که خانه خریدیم، اولین چیزی که در خانه جدید گذاشتیم، کتاب هایش بود. اولین چیزی که از برازجان به شیراز بردیم در اسباب کشی. یک اتاق کلا کتاب است و فقط خروجی اتاق خالی مانده.

فکرشهر: کتاب هایشان را به کسی قرض هم می دادند؟ یا حساس بودند؟
حساس بود ولی اگر کسی می آمد و می دانست که علاقه مند است کتاب به آن ها می داد؛ به خصوص با دانشجویان ارتباط خوبی داشت و به آن ها علاقه مند بود و کمکشان می کرد.

فکرشهر: تحصیلات ایشان کی و کجا بود؟
لیسانس تاریخ از دانشگاه تبریز. سال 1358.

فکرشهر: هیچ وقت به شما گفتند که چرا از بین این همه رشته، تاریخ را انتخاب کردند؟ چرا به تاریخ علاقه مند شدند؟
رکسانا: بابا همیشه به من می گفت اقتصاد بین الملل بخوان؛ خودش به این رشته خیلی علاقه داشت ولی وقتی می خواستم کنکور بدهم، عمویم گفت درست است که پدرت به این رشته علاقه دارد ولی این رشته بازار کار زیادی ندارد؛ به همین دلیل من هم حقوق خواندم. بابا اول اقتصاد بین الملل دوست داشت و بعد گرایششان به تاریخ بود.

فکرشهر: اگر بخواهید در یک کلمه ایشان ـ آقای محمدجواد فخرایی ـ را توصیف بفرمایید، آن واژه چیست؟
مهربان بود... همیشه مهربان بود.
{پژمان: در عین عصبانیت، دل رحیم بود.
رکسانا: ایثار و از خودگذشتگی بابا... هم برای دشتستان هم برای خانوده اش؛ به خصوص این اواخر}.

فکرشهر: این اواخر؟!
پژمان: به خاطر این که خودش با پای خودش آمد در دل آتش؛ به خاطر بیماری من. شاید کم تر کسی این کار را می کرد؛ ما در قوم و خویش و اقوام هم داشتیم که درگیر شدند؛ مثلا پسرعموهایم یا پسرعمه هایم؛ ولی پدر و مادرشان به خاطر سابقه مریضی و سن بالا، دوری کردند از این که بیایند نزدیک پسر مریضشان؛ ولی بابا به محضی که فهمید من درگیر بیماری شده ام، خودش و خواهرم بلافاصله خودشان را رساندند. حتی بابا وقتی آمد، با این که می دانست من مریض هستم و در اوج بیماری بودم، یکی دو شب اول که من خیلی حالم بد بود، بابا خودش می آمد بالای سرم و برای من آمپول می زد. دو شب پشت سر هم. کاملا به کمک های اولیه وارد بود؛ به خاطر دوره های کوهنوردی، آموزش کمک های اولیه دیده بود و جعبه کمک های اولیه اش هنوز گوشه کوله پشتی کوهوردی ایشان است. بابا حساسیت فصلی هم داشت و خودش برای خودش آمپول تزریق می کرد. 

فکرشهر: اخلاق و رفتار ایشان در خانه هم مثل بیرون از خانه آرام و مهربان بود؟ ایشان عصبانی هم می شدند؟
اخلاق خیلی خوبی داشت؛ احترام همه را داشت؛ همه را دوست داشت؛ قوم، خویش، غریبه؛ با همه مودبانه و درست رفتار می کرد. در خانه هم مرد است دیگر؛ یک وقت هایی عصبانی می شد؛ یک خورده عصبی بود ولی احترام همه ما را داشت و با ما درست رفتار می کرد.

فکرشهر: چه مواقعی عصبانی می شدند؟ هم در بعد خصوصی و خانوادگی و هم بعد اجتماعی؟
 وقتی خطایی از ما سر می زد، عصبانی می شد. هر وقت بحث دشتستان بود عصبانی می شد. 
{رکسانا: مثلا اگر موضوعی مربوط به دشتستان را پیگیری می کرد و کارها انجام نمی شد، امضایی می خواست از شورا یا شهرداری و یا پیگیری کنگره ای چیزی، وقتی برمی گشت خانه کاملا از چهره اش مشخص بود که موفق شده یا نه؛ اگر خوشحال بود که موفق شده بود و اگر نتوانسته بود انجامش دهد هم که... بیشتر خودخوری می کرد.
پژمان: کارتن بزرگ نامه نگاری های مربوط به کنگره غضنفرالسلطنه دارد. من بابا را زمانی به عنوان بابا شناختم که دنبال برگزاری کنگره غضنفرالسلطنه بود؛ با مسوولین مختلف جلسه داشت؛ مثلا با آقای صفایی بوشهری در بوشهر جلسه داشت؛ یک روز برمی گشت تا بسیار خوشحال و خندان است و برای مامان تعریف می کرد که «لیلا تا اینجای کار را رفته ایم و مجوز این بخش را گرفته ایم» و...؛ همین کنگره غضنفرالسلطنه که بعدا شد گرامیداشت و بزرگداشت؛ چون بوشهر با این عنوان کنگره مخالف بود؛ چند روز بعد می رفت برای پیگیری موضوع و سنگ اندازی می شد و با حال گرفته و بد می آمد خانه و ناراحت بود و حوصله نداشت و می شد که نهار و شام نمی خورد. البته خد را شکر بالاخره این برنامه انجام شد و خیالش کمی راحت شد و به آرزویش رسید}.

مرحوم فخرایی بر سر قبر «غضنفرالسلطنه برازجانی»

فکرشهر: راحت گریه می کردند؟
پژمان: بابا دل رحیم بود، خیلی... در عین عصبی بودن و این که زود عصبانی می شد، خیلی دل رحیم بود؛ مثلا اگر فیلمی پخش می شد که به نقطه احساسی می رسید، منظورم عشق و عاشقی نیست؛ نقطه احساسی؛ بی اختیار می زد زیر گریه؛ خیلی مهربان و دل نازک بود. زود احساسی می شد و زود گریه اش می گرفت.

فکرشهر: خانم عطارزاده عزیز، بهترین و بدترین خاطره ای که ایشان در زندگیشان داشتند، چه بود؟
همین مجسمه غضنفرالسلطنه خیلی خوشحالش کرد؛ با خوشحالی به من گفت و همیشه می گفت... بدترینش هم موقعی بود که تصادف کرد. در راه آب پخش که تدریس می کرد تصادف کرد؛ ابتدای دهه شصت بود؛ همه دبیرها در یک ماشین بودند که تصادف کردند.

فکرشهر: بهترین و بدترین خاطره شما در این زندگی مشترک که داشتید، چه بوده؟
بعد از این اتفاقی که افتاد {فوت مرحوم فخرایی}، من خیلی چیزها را یادم رفته؛ {فکر می کند} به دنیا آمدن بچه ها برایم خوشحال کننده ترین بود؛ بدترینش هم همان تصادف که داشتند از آب پخش برمی گشتند.

فکرشهر: مرحوم فخرایی شعاری در زندگیشان داشتند که همیشه تکرار کنند؟
رکسانا: پندار نیک، گفتار نیک، کردار نیک؛ حتی این عبارت را قاب گرفته و در ورودی اتاقشان نصب بود.
پژمان: همیشه به من راستگویی را تاکید می کرد. می گفت همیشه راستگو باش؛ اگر آدم راست بگوید جلوی فساد و دزدی و خیانت گرفته می شود.

فکرشهر: هدفشان در زندگی چه بود؟
رکسانا: بیشتر در زمینه کتاب و تالیف کتاب هایشان و...؛ کل زندگی بابا یا دشتستان بود و یا تالیف و چاپ کتاب هایش.

تصاویری دیگر از روزگار جوانی مرحوم محمدجواد فخرایی


 

نظرات بینندگان
ارسلان
|
-
|
پنجشنبه ۱۱ شهريور ۱۴۰۰ - ۰۲:۵۱
خدابیامرزه استاد بی همتا و فخر دشتستان را، روانش شاد، واقعا جایشان خالیست،...

 باعث افتخار همه ماست که استاد فخرایی دشتستانی هستند و فرزند برازجان هستند و شاگردان او هستیم.
اسماعیل سیاح
|
-
|
پنجشنبه ۱۱ شهريور ۱۴۰۰ - ۰۳:۵۵
معلم دلسوز و مهربان و  قاطع 

دبیر تاریخ ما در دبیرستان شهید بهشتی بود 

چه زیبا تدریس داشت .

سرکلاس خسته نمی شدیم 

هیجان خاص ی در موقع درس تاریخ داشت .

خدا رحمتش کند 

 
مسعود آتشی
|
-
|
پنجشنبه ۱۱ شهريور ۱۴۰۰ - ۰۵:۳۸
مرحوم فخرایی انسانی ارزشمند بود که عشق و علاقه ی وافری به اعتلای نام دشتستان داشت حیف که او را زود از دست دادیم... او نا گفته های زیادی از تاریخ دشتستان داشت
وحید زارعی
|
-
|
سه‌شنبه ۱۶ شهريور ۱۴۰۰ - ۰۱:۲۴
مرحوم محمد جواد فخرایی فردی از جنس دشتستان بزرگ بوداز اینکه او را زود از دست دادیم خیلی جای تاسف دارد روحش شاد و یادش همیشه گرامی باد
ابراهیم قایدی
|
-
|
سه‌شنبه ۱۶ شهريور ۱۴۰۰ - ۱۱:۰۳
خدا رحمت کند استاد فخرایی بزرگ را که تا اخرین لحظه قلبی سرشار از عشق به این خاک اجدادی داشت 

نام و یادت جاوید باد
ابراهیم قایدی
|
-
|
سه‌شنبه ۱۶ شهريور ۱۴۰۰ - ۱۱:۰۷
خدا رحمت کند استاد فخرایی بزرگ را که تا اخرین لحظه قلبی سرشار از عشق به دشتستان و این خاک اجدادی داشت

نامت و یادت جاوید باد
سیداکبرهاشمی پور
|
-
|
جمعه ۲۶ شهريور ۱۴۰۰ - ۰۹:۴۴
وز شمار دوچشم یک تن کم                                              وز شمار خرد هزاران بیش                                                مرحوم استاد فخرایی به راستی فخر دشتستان بود ویک لحظه ازفکر ارتقای دشتستان ودشتستانی غافل نبود. اورا خوب می شناختم. فرزند پاک دشتستان. خدایش بیامرزاد. 
ارسال نظر
آخرین اخبار
مطالب بیشتر