جمعه ۰۷ ارديبهشت ۱۴۰۳
جستجو
آخرین اخبار استان بوشهر
مطالب بیشتر
هستی (21)
فکرشهر ـ الهام راسـخی: مـرگ همیشـه پیچیده بـوده و زندگی بـا تمام مشـکلات و تلخـی هایـش ارزشـمند و گرامی؛ حتـی اگـر هـزاران بـار از مـرگ تلـخ تـر و سـیاه تـر باشـد. زیـرا مـرگ بـا خـودش نیسـتی دارد، نبـودن و رفتـن بـه جایـی نامعلـوم؛ و بـه همیـن دلیـل، زندگی بـا همـه مشـکلاتش از مـرگ جلـو اسـت. امـا برخـی حتـی بـا مرگشـان هـم از زندگـی جلـو مـی زننـد و آن را تـداوم مـی بخشـند. از کالبدشـان، دیگـر جـان هـا را حیاتـی نـو مـی بخشـند و هسـتی را بـه جـای نیسـتی در پیـش مـی گیرنـد. آن هـا قهرمـان هایـی غیرقابــل توصیفنــد. انســان هایــی پــاک، بخشــنده و معصومنـد کـه عـلاوه بـر اینکـه چیـزی از دنیـا نمـی خواهنــد، از آنچــه کــه تنهــا دارایــی شــان، یعنــی «جــان» شــان اســت، بــرای زندگــی دیگــران مــی گذرنـد و در حقیقـت ایـن هـا، همـان «اولئـک هـم الفائـزون» انـد. رسـتگارانی کـه گرچـه در زندگـی دنیــا، خــود و خانــواده هایشــان متحمــل رنــج هــا امــا در وقــت و ســختی هــای بیشــماری شــده انــد مـرگ و در سـخت تریـن لحظـه حیاتشـان، ذهنشـان از کمــک و خیرخواهــی بــرای دیگــران خالــی نیســت. خانــواده هایــی کــه در لحظــات ســخت روحــی و عاطفــی بــرای عزیزانشــان کــه در ورطــه مــرگ هســتند، تصمیــم زندگــی مــی گیرنــد و بــا اهـدای اعضـای عزیزانشـان بـه دیگـران، جـان مـی بخشــند. بخشــش آن هــا شــمردنی و گفتنــی نیســت. آن هـم در روزگاری کـه قانـون جنـگل بـر زندگـی مـا حاکـم شـده و مـی گویـد «بکـش یـا کشـته شـو، بخـور یـا خـورده شـو...»؛ در ایـن روزگار اسـت کـه اینــان قانــون حاکــم را زیــر پــا گذاشــته و بــه یــاد مــا مــی آورنــد کــه هــدف از آفرینــش انســان چــه بـوده اسـت؟!
کد خبر: ۵۷۱۱۱
دوشنبه ۰۳ تير ۱۳۹۸ - ۰۵:۰۴


کاظم ده یادگاری
تولد:8/ 6/1379 ـ شیراز ـ ساکن پایگاه هوایی بوشهر
پسر اول خانواده ـ تحصیلات: دیپلم
اهدا: 4/9/1396 (17 سالگی)

مادر از لحظه ای که من را سوار ماشینش می کند تا به خانه اشان در پایگاه هوایی برویم، گریه می کند. همانطور که رانندگی می کند از کاظم می گوید و اشک می ریزد. همه اتفاقات با تمام جزییاتش یادش است. در خانه، پدر کاظم نیز حضور دارد. شکسته شده و آرام است. مادر می گوید: «پسرم دو سال بود که باشگاه می رفت. خیلی به موتورسواری علاقه داشت. پدرش برایش موتور خرید. 29 آبان 96 بود. آن روز موتور خودش خراب بود. برای همین پدرش گفت که با موتور او به باشگاه برود. لباسش را پوشید و آماده رفتن به باشگاه شد. کنار آبسردکن لیوان را برداشت که آب بخورد، لیوان از دستش افتاد و شکست. من شروع کردم به غر زدن و او خندید و گفت بیا شیشه ها را جمع کن اینقدر غر نزن. از در که رفت بیرون شاید به فاصله 3 دقیقه بعدش در زدند. من از پنجره بیرون را نگاه کردم. دیدم دوستش است. گفتم «خاله، کاظم همین الان رفت». دوباره دوستش چیزی گفت و من فکر کردم صدایم را نشنیده است؛ دوباره بلندتر گفتم «خاله، همین الان  کاظم رفت». بعد دوستش گفت: خاله بیا کاظم تصادف کرده. من سریع دفترچه بیمه اش را برداشتم. گفتم حتما دستش یا جایی از بدنش شکسته و بخیه ای، پانسمانی، چیزی لازم دارد. با شتاب رفتم دیدم روی زمین افتاده و راننده که بهش زده بود کاظم را توی بغلش گرفته. از سرش خیلی خون می رفت. من شروع کردم به جیغ زدن. وقتی جیغ می زدم انتظار داشتم چشمانش را باز کند و بگوید مامان جیغ نزن، اما هیچ عکس العملی نشان نداد. همان موقع توی کُما رفته بود. سر تقاطع ماشین جلویش پیچیده بود و مقصر صد درصد هم راننده ماشین بود. پسرم را به بیمارستان پایگاه هوایی (امیرالمومنین) انتقال دادند. من فکر می کردم بیهوش شده است. بعد به ما گفتند باید به بیمارستان سلمان فارسی انتقال بدهید. دکتر همان موقع مرگ مغزی را اعلام کرده بود. بعد همکارانم به زور من را بردند و به من آمپول آرام بخش زدند. وقتی به هوش آمدم که در خانه همسایه بودم و همه خانواده از شیراز آمده بودند و دور و برم را گرفته بودند. روز چهارم خواهرم به من گفت اگر قول بدهی غذا بخوری ما تو را می بریم که کاظم را ببینی. من به زور چند تا قاشق غذا خوردم به امید اینکه بروم پسرم را ببینم. وقتی رفتیم بیمارستان من را به بخشی که کاظم بستری بود نبردند و گفتند رییس بیمارستان با شما کار دارد. توی اتاق، دکترها گفتند که پسر شما مرگ مغزی شده و از 16 کاندیدی که ما داریم، بهترین گزینه برای اهدای عضو است. آقای یادگاری (پدر مرحوم) به حدی حالش بد شد که از اتاق بردنش بیرون. من گریه می کردم. آنجا یک خانمی به من گفت بیا در حق پسرت مادری کن. گفت: تا حالا پسرت از اهدای عضو حرفی زده بود؟ گفتم نه. ولی وقتی خودم کارت اهدای عضو گرفتم ازم ناراحت شد گفت کاش به منم گفته بودی. کجا هست بگو تا منم بروم بگیرم. به خاله هایش گفته بود آدرس سایت را به منم معرفی کنید تا منم بروم کارت اهدای عضو بگیرم.
بعد از اینکه دکترها چنین چیزی گفتند، آقای یادگاری گفت چکار کنیم؟ گفتم برویم امضا کنیم. چه فایده دارد اگر بچه را به خانه بیاورم، بچه فلج باشد یا اینکه رضایت ندهم و یک ساعت بعد زنگ بزنند بگویند بچه ات رفت؟! بگذار حداقل جان چند نفر دیگر نجات پیدا کند و بگویند خدا او را بیامرزد و خدا به پدر و مادرش خیر بدهد. رفتیم فرم رضایت نامه را امضا کردیم و همان شب اهدا شد.  4/9/96 اهدا شد.»

می پرسم «چه اعضایی از کاظم اهدا شد؟» و مادر پاسخ می دهد: «اول به ما گفتند 5 عضو اهد ا شده است. حتی در سایت هم زده بود 5 عضو. یعنی قلب و دو تا کلیه و کبد و پانکراس. بعد فردا دیدیم که زدند 4 عضو و گفتند قلب کاظم مشکل خونی داشته و اهدا نشده است. در صورتی که پسر من ورزشکار بود. خودشان گفتند بهترین کاندیدا است. بیشترین چیزی که آرامم می کند و به من صبر می دهد این است که می گویم قلب پسرم زنده است».

پدر کاظم، ادامه حرف همسرش را گرفت و گفت: «دکتر جمالی به من گفت قلبش اهدا شده و رفته تهران و دو تا کلیه ها و کبدش رفته شیراز. اما من از مسوولین بیمارستان گله مند هستم. روزی که کاظم را به بیمارستان سلمان فارسی انتقال دادیم و در آنجا اهدای عضو شد، وقتی می خواستیم {جسد} کاظم را تحویل بگیریم به ما گفتند باید 18 میلیون تومان به حساب بیمارستان بریزید. بابت عمل هایی که رویش انجام شده است. منظورشان همان عمل هایی بود که برای اهدای عضو رویش انجام داده بودند. 18 میلیون تومان صورت حساب کرده بودند. من به دکتر جمالی زنگ زدم گفتم چرا بیمارستان چنین کاری کرده؟ من برای رضای خدا چنین کاری کردم. بعد گفت من خودم درستش می کنم. به هر بدبختی بود شد 6 میلیون  تومان. در صورتی که پسر من تصادفی بود و طبق قانون هزینه درمانش رایگان است. بعد بیمارستان سر ما منت گذاشت و گفت به خاطر کار بزرگی که کردید، 2 میلیون به شما تخفیف می دهیم. من 4 میلیون و 400 هزار تومان به حساب بیمارستان ریختم تا کاظم را به ما تحویل دادند. اما من گفتم بعد از مراسم خاکسپاری پسرم جلوی بیمارستان فیلم پر می کنم و توی تمام سایت ها می زنم. بعد از مراسم پیش دکتر کشمیری رفتم و بعد از کلی وقت، پولی را که به حساب بیمارستان ریخته بودم به من برگرداندند. حالا اگر کسی بود که قدرتی نداشت حقش را می خوردند».

می پرسم «دوست دارید گیرنده ها را ببینید؟» و مادر پاسخ می دهد: «حاصل زندگی من و آقای یادگاری همین پسر بود و یک پسر کوچک دیگر که کلاس ششم است. اگر ما را با خانواده گیرنده ها آشنا کنند ما چیزی ازشان نمی خواهیم. فقط می خواهیم بدانیم عضو پیوند خورده؟ حالشان خوب است؟ چون من خودم وجود کاظم را احساس می کنم. بعضی وقت ها از جلوی دانشگاه علوم پزشکی رد می شوم و می گویم بروم بپرسم. بعد می گویم ولش کن؛ من که اطمینان دارم پسرم زنده است؛ چرا بروم بپرسم؟! روزی که می خواستیم اهدای عضو کنیم به ما قول دادند که قلبش را به هرکسی دادند به ما بگویند. دکترها گفتند به خانواده ها نمی گوییم ولی به شما می گوییم؛ اما نگفتند».

وقتی به خاطرات کاظم می رسیم، با وجود این که مادر کاظم صورتش از اشک خیس است، می خندد و می گوید: «بیش ترین خاطره ای که برایم خیلی ملموس است این است که کاظم شب ها نمی خوابید و می گشت خوراکی هایی را که من قایم کرده بودم پیدا می کرد و می خورد. یک بار نصفه شب بیدار شدم دیدم در آشپزخانه صدای خش خش می آید. ترسیدم گفتم موش آمده؟ بعد رفتم دیدم کاظم نشسته و دارد چیپس با ماست می خورد. من را که دید از جایش پرید گفت مامان عطسه ای، سرفه ای کن، بعد بیا. گفتم من چه می دانستم تویی. شانس آوردی با جارو نزدم توی سرت. خودش و برادرش شب ها خوراکی ها را می خوردند و صبح وقتی ازشان می پرسیدم چه شده، می گفتند ما نمی دانیم».

* یکی از سه پرونده ای که در ویژه نامه بهاری سال 1398 «به فکرشهر» منتشر شده بود، به گفت و گو با خانواده های کسانی که در استان بوشهر اهدای عضو داشته اند، اختصاص داشت. در توضیحات انتهای این پرونده که در مجموع 23 گفت و گو را شامل می شود و به ترتیب اهدای عضو نیز منتشر شده، آمده: «در لیسـتی کـه دانشـگاه علـوم پزشـکی بوشـهر از افـراد اهـدا کننـده در اسـتان بوشـهر، در اختیـار «فکرشـهر» قـرار داد، 42 اسـم بـه چشـم مـی خـورد؛ امـا بـا وجـود پیگیـری هـا و تلاش هـای انجـام شـده، تلفـن و یـا آدرس برخـی از ایـن عزیــزان پیـدا نشـد و برخـی خانــواده هـا نیـز حاضـر بـه مصاحبـه نشـدند. عـلاوه بـر لیسـت دانشـگاه علـوم پزشـکی و در حیـن انجـام گفـت و گوهـا، دو اهـدای عضـو دیگـر هـم انجـام شـد کـه تنهـا موفـق بـه یافتـن و گفـت و گـو بـا یکـی از ایـن خانـوده هـا شـدیم». به گزارش «فکرشهر»، این نخستین بار است که در استان بوشهر، موضوع اهدای عضو به طور ویژه و با این حجم، در یک نشریه منتشر می شود. این گفت و گو ها به ترتیب انتشار در ویژه نامه بهاری «به فکرشهر»، در پایگاه خبری ـ تحلیلی «فکرشهر» هم بازنشر می شوند.

منبع: ویژه نامه بهاری «به فکرشهر» ـ 1398

نظرات بینندگان
هستی
|
-
|
شنبه ۲۵ ارديبهشت ۱۴۰۰ - ۱۱:۱۱
راستش من هنوز باور نمیکنم کاضم نیس من اونو مث داداش خودم دوس داشتم خیلی سال با برادرم دوست بود و شبی ک کاضم تصادف کرد و این خبر را ب من دادن خیلی شکه شدم چند لحظه مات مونده بودم الان تقریبا 4 یا 5 سال از اون ماجرا میگذره اما من احساس میکنم همش اونو کنار داداش خودم میبینم و واقعا دلم براش تنگ شده
محراب
|
-
|
يکشنبه ۱۷ بهمن ۱۴۰۰ - ۰۸:۰۸
من اون پسری هستم که رفت در خونشون به خونوادش خبر داد..و موقع تصادف باهاش بودم رفاقت منو کاظم از برادر بیشتر بود..وقتی فوت کرد ماها حال خرابی داشتم ...واقعا دلم براش تنگ شده ..و هر وقت که شیراز میرم سربه خاکش میزنمو میرم کلی باهاش حرف میزنم ...روحت شاد داداش
ارسال نظر
آخرین اخبار
مطالب بیشتر