پنجشنبه ۱۳ ارديبهشت ۱۴۰۳
جستجو
آخرین اخبار استان بوشهر
مطالب بیشتر
اختصاصی «فکرشهر»
فکرشهر: «زن در ریگ روان» یک کتاب از نویسنده ای ژاپنی و درباره مردی به نام «چومپی» است که معلم است و در تعطیلات آخر هفته به واسطه علایق حشره شناسی اش به جایی در ساحل دریا می رود. او به دنبال حشره تازه ای می گردد که نام خودش را روی آن بگذارد و برای ابد جادوانه شود. بعد از گشت و گذار در بخشی از...
کد خبر: ۵۹۱۲۳
پنجشنبه ۲۴ مرداد ۱۳۹۸ - ۰۹:۲۷

کتاب: زن در ریگ روان
نویسنده: کوبو آبه
مترجم: مهدی غبرائی
خلاصه شده توسط: طیبه ذاکری

«زن در ریگ روان» یک کتاب از نویسنده ای ژاپنی و درباره مردی به نام «چومپی» است که معلم است و در تعطیلات آخر هفته به واسطه علایق حشره شناسی اش به جایی در ساحل دریا می رود. او به دنبال حشره تازه ای می گردد که نام خودش را روی آن بگذارد و برای ابد جادوانه شود. بعد از گشت و گذار در بخشی از ساحل به دهکده ای می رسد و در گفت و گو با پیرمردی از اهالی ده تصمیم می گیرد که شب را در آنجا بگذراند. اما بخشی از ده ساختاری عجیب دارد گودال عمیقی که در انتهای آن کلبه ای قرار گرفته است. او را به یکی از این گودال ها هدایت می کنند که در آنجا زنی زندگی می کند.

وی آن جا می ماند و فردا صبحش متوجه می شود که در آن گودال به گروگان گرفته شده که به زن کمک کند. شن ها را که در تمام طول شبانه روز به درون گودال می ریزند جمع کند و کمک حال زن باشد. تلاش های او برای فرار تا مدت ها به نتیجه نمی رسد و یک بار هم که فرار می کند به درون مرداب شن می رود و اهالی روستا نجاتش داده و به گودال برش می گردانند. او در تمام مدتی که آنجاست به دنبال فرار است ولی نردبان چوبی که او را با آن به داخل گودال هدایت کرده بودند، تنها از بالا به درون گودال می آید و دسترسی به آن ممکن نیست و از دیواره شنی هم نمی شود بالا رفت چون دایم می ریزد. اگر هم چومبی به زن کمک نکند که شن جمع کنند، آب را روی آن ها قطع می کنند و چون آب را تنها یک بار در طول روز از بالا و با سطل به درون گودال می فرستند، مرد مجبور به همراهی و همکاری با زن می شود. وقتی به زن می گوید چرا آن جا مانده و فرار نمی کند همیشه با یک حالت و پاسخ مواجه می شود که آن جا محل زندگی آن هاست و باید بمانند.
تا این که بالاخره به طور اتفاقی راهی برای تهیه آب پیدا می کند، ولی عجله ای برای گفتن این موضوع ندارد و با خودش می گوید فعلا صبر می کنم تا به وقتش.

و این روند ادمه دارد تا این که زنی که با او هم خانه بوده، باردار می شود و دچار خونریزی می شود و مجبور می شوند او را به بیمارستان منتقل کنند. نردبان چوبی بعد از رفتن زن از درون گودال جمع نمی شود و مرد از آن بالا می رود؛ لبه گودال می ایستد و اطراف را نگاه می کند؛ نفس عمیقی می کشد و بعد به درون گودال بر می گردد و با خودش می گوید فرصت برای رفتن و برگشتن به خانه زیاد است. به وقتش می روم!! {او به این وضعیت عادت کرده است و تلاشی برای تغییرش نمی کند، با وجود فراهم بودن شرایط}.

در انتهای کتاب، متنی است به نقل از دادگاه که اعلام می کند چون 7 سال از گم شدن «چومبی» گذشته، پس او مفقود الاثر و مرده به حساب می آید.
 

ارسال نظر
آخرین اخبار
مطالب بیشتر