يکشنبه ۳۰ ارديبهشت ۱۴۰۳
جستجو
آخرین اخبار استان بوشهر
مطالب بیشتر
کد خبر: ۱۲۰۸۴۱
چهارشنبه ۰۲ شهريور ۱۴۰۱ - ۱۱:۲۶

فکرشهر ـ عبدالرضا عبدالهی: چسبیده به حمام، دیوار خانه همسایه مان قرار داشت. بین دیوار تا ساختمان نوساز که به تازگی بنا کرده بودند، شکافی به عرض یک متر و عمق سه متر وجود داشت. مرد همسایه آدم مهربان و زیرک و هم سن و سال «سلطان» بود. 

چند وقتی بود رفت و آمدهای مشکوک آن ها به پشت بام ساختمان توجه من را جلب کرده بود. من که روی هوا پشه را نعل می کردم، شستم خبردار شد که کاسه ای زیر نیم کاسه است. یک روز بعد از ناهار که سلطان خواب بود، بی سر و صدا بالای حمام رفتم. درست بین دیوار و ساختمان جدید همسایه، کندوی عسلی بزرگ نمایان بود. آن قدر بزرگ و جذاب که دل هر بیننده ای را شیفته خود می کرد. برگشتم به اتاق و شروع به طراحی نقشه عملیات کردم. روی داداش زیاد نمی شد حساب کرد. همراه خوبی بود ولی حق سکوت هنگفتی می گرفت، تازه وقتی کار خراب می شد چک اول را نخورده، همه چیز را لو می داد. به یک کاتالیزور یا فتیله انفجاری نیاز داشتم، یک آدمی که کله اش بوی قرمه سبزی بدهد و مغز هم نداشته باشد و چه کسی دیوانه تر از پسر عمو.

چند روز بعد، سلطان به شهر رفت و چیزی نگذشته بود که سر و کله پسر عمو پیدا شد. مثل همیشه نیشش تا بناگوش باز بود و به ترک دیوار هم می خندید. خودروی انتحاری داعش بود که وقتی می آمد همه چیز را با خاک یکسان می کرد و آخرش من می ماندم و آوار خرابکاری ها. تا ظهر خبری از سلطان نشد. سه تا چادر نماز، یک سینی و یک دانه سیخ برداشتیم و آرام از حمام بالا رفتیم. داداش و پسر عمو از ترس نیش زنبورها، چادر به سر روی سقف حمام نشستند. من چادر سوم را انداختم سرم و با تجاوز به حریم همسایه وارد شکاف شدم. 
سینی را زیر کندو گذاشتم. با ضربات متعدد، سیخ کندو، دو نیم شد و توی سینی افتاد. تا زنبورها به خودشان بیایند، سینی را برداشتم و سریع برگشتم روی حمام. 

سه تایی چادرها را کنار زدیم. تازه فهمیدم به کاهدان زده ام و توی سینی به جای عسل، یک تکه موم پر از لارو و شفیره است. 

کلی توی ذوقمان خورد و حسابی حالمان گرفته شد. چادرها را کنار گذاشتیم و تکه های خشت را از دیوار همسایه کندیم و به باقیمانده کندو زدیم. 

دوباره سینی را برداشتم، چادر سرم انداختم و رفتم توی شکاف. نزدیک شدم. چند هزار زنبور زخم خورده تا دندان مسلح دور هم جمع شده بودند. به خیال این که زیر پای زنبورها پر ازعسل است، با دو دستم همه آن ها را گرفتم تا توی سینی بگذارم. توی یک لحظه، همهمه و وزوز زنبورها و بوی خاصشان را احساس کردم. تا به خودم بجنبم، خیلی هایشان آمدند زیر چادر و رفتند توی پاچه زیر شلوار و زیر پیراهنم. چادر را انداختم، زیر شلوار و زیر پیراهن را کندم و نعره کشان مثل پلنگ زخمی از دیوار بالا رفتم. بدون اطلاع داداش و پسر عمو که بی صبرانه چشم به راه عسل روی حمام کشیک می دادند، خودم را از بالای حمام پرت کردم پایین و تا وسط حیاط دویدم. زنبورها که دو طعمه آماده دم دستشان روی حمام بود بیخیال من شدند و حسابی از خجالت هر دو درآمدند. داداش زودی پرید پایین. پسرعمو که راه پس و پیش خودش را گم کرده بود، فقط با هر نیش زنبور جیغی می کشید و دور خودش می چرخید. بالاخره از ناودانی حمام آویزون شد که آن هم شکست و با باسن نقش زمین شد و از ترس جان، خودش را انداخت توی حوض آب. 

عملیات با شکست کامل مواجه شده و همگی تار و مار شده بودیم. لباس پوشیدم و رفتم پسرعمو را ازآب گرفتم. البته بعد مجبور شدیم کل آب حوض را عوض کنیم. 

 حدود ساعت چهارونیم، سر و کله سلطان پیدا شد. هنوز لباس هایش را عوض نکرده بود که صدای دق الباب همراه با «یا الله» همسایه به گوش رسید. همسایه را دیدم که دست تکان می داد و چنان قضیه را با آب و تاب تعریف می کرد مثل اینکه قوم مغول بهشان حمله کرده بود. سلطان که آدم موقر و آبروداری بود، رنگ به رنگ می شد، گوش هایش قرمز شده بود و مدام عذرخواهی می کرد. لحظه ای درنگ جایز نبود. از دیوار حیاط پریدم توی کوچه و فرار کردم. آخر شب با ترس و لرز وارد خانه شدم و شام نخورده رفتم توی تشک و خوابیدم.

 فردا، از صبح زود سلطان به شهر رفت. ظهر که شد ننه توب آشپزخانه ناهار می کشید که سلطان آآمد تو. من را که دید زخم دلش تازه شد، گوشم را سفت پیچاند و گفت: «چن بار وَت گفتم پُی ای بِچِی عامو کله خراوت نگرد، هَی؟ خارکور بزنم پس گردنت که جونت در بیا؟» بعد هم پس گردنی محکمی بهم زد. جانم در نیامد ولی با کله رفتم تو دیگ خورش. ننه دید الان که سلطان از کوره در برود و شری به پا شود، آمد وسط و نگذاشت بیشتر کتک بخورم. 

بعد این ماجرا، همسایه مان دیوار مرزی را به اندازه قلعه «رایشبورگ» آلمان بالا برد و هر چه شیشه آبلیمو «دلیل» داشت، بی دلیل شکاند و نشاند روی تاج دیوار. اما دیگر کاه به کاه رفته بود و جو به جو.
 

ارسال نظر
آخرین اخبار
مطالب بیشتر