فکرشهر: ترامپ در کنش اجتماعی و نه الزاماً سیاسی خود، که از سرخوردگیهای اجتماعی نیرو میگیرد و عملاً تجلی تفکری پوپولیستی شده که میخواهد تحولات و تغییرات را صرفنظر از امکان تحقق آنها، آغاز و انتظارات تودهها را برآورده کند. پوپولیسم ممکن است هر عیبی داشته باشد - که دارد - اما بدترین عیب آن محو و مسحور شدن جامعه در شعارها و وعدههایی است که یک سیاستمدار یا هر عنصر حرفهای عوامگرا سر میدهد و در نهایت از زیر بار مسئولیتها و عواقب آن هم شانه خالی میکند.
به گزارش فکرشهر، متین مسلم - تحلیلگر روابط بینالملل - در روزنامه «اعتماد» نوشته است: بخش زیادی از ابهامات کنونی در تحلیل تصمیمات و بالطبع روانشناختی دونالد ترامپ، به جدی نگرفتن او از همان ابتدا مربوط میشود. البته ظاهراً ترامپ برای رأیدهندگان آمریکایی مبهم نیست، بلکه این تحلیلگران و نخبگان هستند که در کنار ابهام، با جدی نگرفتنش، او را یک شوخی انتخاباتی فرض کردند.
در واقع این نگاه غیردقیق مقعر، با تکیه و اعتقاد به سنتهای شناختهشده جامعه آمریکایی، به قدرت رسیدن فردی چون آقای ترامپ را محال میدانست؛ در حالی که نخبگان باید از همان ابتدا متوجه میشدند در قبال جامعه و انتخابهایش دچار یک اشتباه محاسباتی بزرگ در تاریخ سیاسی ایالات متحده شدهاند. دلیل این اشتباه محاسباتی هر چه میتواند باشد. اما اکنون باید باور کنیم او نتیجه شکنندهترین نوع تناقضات تحلیلی در سیستم سیاسی کشور و پردازش دادههای اجتماعی است. تحلیلگرانی از این دست بیشک قادر نخواهند بود در آینده نهچندان دور از زیر بار مسئولیتهای خود شانه خالی کنند. نه به این دلیل که با هوشیاری میتوانستند مسیر انتخاب مردم را تغییر دهند، بلکه بیشتر به این علت که بیاعتبارشدن نظرات و دیدگاههای آنها، نهتنها تئوریهای شناختهشده برای دموکراسی و آزادی را زیر سؤال برد، بلکه نشان داد نخبگان سیاسی و اجتماعی دیگر قادر به تحلیل درست رفتار اجتماع و انتخابهای گریزناپذیر و از سر ناچاری آنها نیستند.
در چنین خلأ مخاطرهآمیزی است که عوامگرایی، آنارشیسم و بیتفاوتی به ایدئولوژی و رفتارحاکم بر روان جامعه تبدیل میشود. میوه یک چنین شرایطی چه چیزی میتواند باشد جز به قدرت رسیدن کسی که منطبق با آنچه هست شعار میدهد و آن را نیز مقدس میشمارد. صاحب قدرت نو به مثابه یک مصلح و پیامبر، پوپولیسمی را شعار میدهد و ترویج میکند که خود محصول آن است واین چیزی نیست «جز شورش دموکراسی علیه دموکراسی».
اما آقای ترامپ نه به عنوان یک فرد، که به مثابه تجلی آرمان خواهانه یک تفکر کمعمق ولی گسترده در بطن جامعه، از موضع شخصی به خودی خود چندان جلبتوجه نمیکند. این نوعی سطحینگری عوامانه است. او میتوانست در فرد دیگری تجلی یابد و برای رایدهندگانش قدیسی با شمایلی متفاوت باشد. اما شانس آقای ترامپ که به دادش رسید آن بود که بیپرواتر و صریحتر از دیگران (اگر نگوییم صادقتر با معیارهای آنارشیک) در نظرگاه جامعه ظاهر شد. شما فکر میکنید افرادی مانند سناتور جمهوریخواه مارک ربیو از فلوریدا یا سناتور جمهوریخواه تد کروز از تگزاس در بنیانهای ایدئولوژیک و معیارهای رفتاری، اگر موفق به مصادره افکار عمومی میشدند آدمهای بهتری برای جامعه بودند؟
گرچه تحلیل شرایط با اگرهای متعدد، به غایت گمراهکننده خواهد بود، اما واقعیت تلخ بیرونزده از بطن چرایی یک انتخاب متفاوت در آمریکا، به وضوح نشان میدهد پتانسیل فشار اجتماعی و نارضایتی تودهها از سیکل گردش دایمی و سنتی نخبگان حاکم (دموکرات یا جمهوریخواه) از یک سو و سرخوردگی آنها ازگسستهای اجتماعی و تحول مثبت در مفهوم زندگی به سبک آمریکایی که رئیسجمهور اوباما پس از دوران سیاه جورج بوش پسر قول آن را داده بود از سوی دیگر، برای جامعه راه گریزی جز انتخاب ترامپ نگذاشت. همین معیار درباره اروپا نیز صادق است.
ترامپ در کنش اجتماعی و نه الزاماً سیاسی خود، که از سرخوردگیهای اجتماعی نیرو میگیرد و عملاً تجلی تفکری پوپولیستی شده که میخواهد تحولات و تغییرات را صرفنظر از امکان تحقق آنها، آغاز و انتظارات تودهها را برآورده کند. پوپولیسم ممکن است هر عیبی داشته باشد - که دارد - اما بدترین عیب آن محو و مسحور شدن جامعه در شعارها و وعدههایی است که یک سیاستمدار یا هر عنصر حرفهای عوامگرا سر میدهد و در نهایت از زیر بار مسئولیتها و عواقب آن هم شانه خالی میکند.
وجود یک شکاف عظیم ادراکی چند لایه میان فهم سطح بالای طبقه نخبگان با خواست و نیاز طبقات فعال و گونه به گونه اجتماع آمریکایی بیشک از علل بروز خطای محاسباتی بوده که همه امروز مجبور به تحمل عواقب آن هستیم. نه به این دلیل که چرایی این شکاف درست تحلیل نشده، بلکه عمدتاً به این علت که چنین شکافی در کمال حیرت یا اصلاً دیده نشد یا انکار شد. اما تا آنجا که به تحولات امروز جوامع اروپایی و تأثیر آن بر آمریکا مربوط میشود، بافت سیاسی و نحوه رسوبگذاری جامعه آمریکایی متأسفانه به این باور دامن زده بود که تحولات کشورهای اروپایی مانند آلمان، فرانسه، مجارستان و هلند که منجر به رشد گرایشات ملیگرایانه و نژادپرستانه در این قاره شده، برگردان و روی مشابهی در ایالات متحده نخواهد داشت. حتی رشد مرموزانه جنبش نژادپرست «تیپارتی» یا تشدید فعالیت سازمان بهشدت راست افراطی «انجمن ملی سلاح» نتوانست جامعهشناسان و آسیبشناسان و روشنفکران و آکادمیسینهای اجتماعی در ایالات متحده را متوجه کند که ژن جهش یافته راست گرایی، مشابه آنچه در اروپا مشاهده میشود در حال تکثیر سلولی درکشور است.
اکنون باید بیش از آنچه از ابتدا تصور میکردیم نگران تکثیر سلولهای سرطانی راستگرایی در نهاد جامعه و سیاست دو سوی آتلانتیک باشیم. نگرانی از به قدرت رسیدن افرادی مانند لوپن در فرانسه یا رفتار آنارشیک نایچل فارژ در بریتانیا، خیرت ویلدرس در هلند، هوفر در اتریش و حتی نگرانی از تضعیف موقعیت خانم مرکل در آلمان، تنها میتواند منعکسکننده نگرانیهای ما در حوزه تجلی سیاسی باشد. اما با معیارهای اجتماعی و امنیت اجتماعی هنوز نمیدانیم و قادر هم نیستیم برای درمان این بیماری بطنی عمومی نسخهای تجویز کنیم. آنهم زمانی که بیش از سیاستمداران معقول متعارف، این تحلیلگران و نخبگان اجتماعی هستند که اعتبار خود را از دست داده و قادر به ارائه یک تحلیل درست از چراها و گسستهای جامعه خود نیستند. مشکل اصلی بیاعتباری آنها و معیارها و اصول جامعهشناختی مدرن است. حق داریم نگران باشیم.