دوشنبه ۳۱ ارديبهشت ۱۴۰۳
جستجو
آخرین اخبار استان بوشهر
مطالب بیشتر
اختصاصی فکرشهر؛
 نیره محمودی راد*
کد خبر: ۹۹۵۳۸
سه‌شنبه ۱۱ آبان ۱۴۰۰ - ۱۲:۰۱

نمی دانم شما هم خاطره واکسن های دوران دبستان را به یاد دارید یا نه؟ این که در طول آن دوران چند بار مجبور به زدن واکسن شدیم را نمی دانم. فقط می دانم که بارها و بارها با شنیدن نامش تن و بدنمان لرزید. نام واکسن که می آمد رعشه بر اندام همگی مان می افتاد. 

یادم می آید در آن روزها گهگاه گروهی با عنوان گروه سلامت به دبستان ها اعزام می شدند. بند و بساطی در حیاط برپا می شد و بچه ها به صف می شدند. دانش آموزان همچون جوجه پنبه ای های چند روزه در طول صف در هم می لولیدند و از ترس، تا رسیدن نوبت شان، جانشان از حلق بیرون می آمد.

ما هم که در کلاس مانده بودیم و هنوز نوبتمان نرسیده بود، درون نیمکت هایمان مچاله می شدیم و با ترس و دلهره ناخن می جویدیم، از پنجره بیرون را می پاییدیم و منتظر می نشستیم تا ببینیم کی در کلاس باز می شود و خانم مدیر یا ناظم ما را به حیاط فرا می خواند. آن روز درس و کلاس فراموش مان می شد و تمام حواسمان پی این بود که " آیا می شود ما را بی خیال شوند؟"

در این میان برخی از دانش آموزان پر دردسر کلاس ها آتش زیر خاکستر می شدند و به ترس و دلهره بقیه دامن می زدند. گاهی یکی از آن ها هیجان زده خودش را به درون کلاس می انداخت و با گفتن این جمله که " مدیر داره میاد" لرزه بر بید نحیف اندام ما می انداخت. قلبمان همانند قلب یگ گنجشک گرفتار شده تند تند می زد تا نوبت مان می رسید. 

اگر آموزگار سر کلاس نبود، نقشه فرار از واکسن به شکل هایی جالب و عجیب در ذهن کودکانه مان طراحی می شد.  برخی به زیر نیمکت های چوبی می خزیدند و برخی دیگر خود را مدتی در فضای گرم و خفه کننده سرویس های بهداشتی پنهان می کردند یا در گوشه ای از حیاط پشت مدرسه خود را از چشم مدیر دور نگه می داشتند تا شاید از قلم بیفتند و از مخمصه جان سالم به در ببرند.  غافل از این که مدیر و آموزگار این جوجه پنبه ای ها را می شمرند و کسی در امان نیست. 
قسمت جالب تر ماجرا این بود که زمانی که کار به انجام می رسید و خیالمان آسوده می شد، لبخندی بر لب می نشاندیم و همچون فاتحان جنگ، پیروز مندانه آستین های لباس را پایین می کشیدیم و با غرور کودکانه ای می گفتیم:«اصلا درد نداشت»!.

این جمله را چنان با صلابت ادا می کردیم که خودمان هم باورمان می شد یا شاید می خواستیم سایر دانش آموزان لرزان منتظر در صف را کمی آرام کنیم. 

گاهی هم می شد که نه خبری از آمدن گروه سلامت بود و نه واکسنی در میان بود، ولی دانش آموزی به شوخی و شیطنت جمله کذایی " چند نفر برای واکسن اومدن" را بر سر زبان ها می انداخت و آن قدر همه را به تک و تا می انداخت که آن روزمان تا ظهر زهر می شد. 

در صبح یکی از همان روزها، با ناخوشی و کرختی از خواب بیدار شدم. تب و بیخوابی شب گذشته امانم را بریده بود. ولی از آن جایی که غایب شدن از کلاس و درس در برنامه آموزشی مان زیاد جایی نداشت، لباس پوشیدم و بی رمق خودم را به مدرسه رساندم. به محض ورود به کلاس، عده ای ناشناس در لباس بهیار و گروه سلامت، وارد دبستان شدند. آه از نهادم بر آمد که:«ای کاش امروز قید آمدن به کلاس را زده بودم»!

گوشه ای کز کردم. تب و لرز به جانم افتاده بود. بقیه دانش آموزان هم با دیدن آن ها قالب تهی کرده بودند. صدا از کسی بلند نمی شد. دلم می خواست آن روز سخت ترین امتحان ها رامی دادم به شرطی که من را از واکسن معاف کنند.

مراسم صبحگاهی برگزار نشد و این به معنی آن بود که برنامه اجرای واکسن جدی است. چندین میز و صندلی در گوشه حیاط چیده شدند و دو نفر از بهیاران سرگرم آماده کردن لوازم مورد نیاز برای شروع کار شدند. 

سکوت عجیبی در فضای کلاس مان حاکم شده بود. ضربان قلب ها را می شد شنید. لحظه ها سخت و کند می گذشت و چشم ها در کلاس را می پایید. هر لحظه منتظر بودیم در باز شود و آموزگار ما را هم به صف کند.

یکی از دانش آموزان بازیگوش کلاس مجاور لحظه به لحظه خبرهای راست و دروغ را در هم می پیچید و به سمت مان حواله می کرد. حس می کردم تمام استخوان هایم درد می کنند. از تب زیاد پشتم به عرق نشسته بود. توان نشستن  نداشتم. دلم می خواست وسط کلاس روی همان کاشی های سرد و خاکی دراز بکشم. 

سرانجام در کلاس باز شد و بند دل همه را پاره کرد. به حیاط دعوت شدیم. تن خسته ام را به زور بلند کردم و به حیاط کشاندم. از درد و ترس به گریه افتاده بودم. دلم می خواست فرار کنم و خودم را به خانه برسانم.

برخی از  دانش آموزان پایه های بالاتر که از واکسن معاف بودند از پشت میله های پنجره کلاس  با شادی به تماشا نشسته بودند و گهگاه دلقک وار لب و لوچه ای برایمان می چرخاندند یا خط و نشان می کشیدند. چقدر دلم می خواست من هم یکی از آن ها بودم. 

همه ما را در حیاط به صف کردند. عده ای که تلاش می کردند خود را خونسرد نشان دهند، آستین هایشان را بالا زده بودند و لبخند ساختگی تلخی گوشه لبشان را پوشانده بود. دلشوره گزنده ای، به جانم افتاده بود و رهایم نمی کرد. دهانم تلخ شده بود و زبانم از خشکی به کامم چسبیده بود. حال زارم را می شد از چهره نحیفم خواند. آرام آرام به جلو رانده می شدیم.  دو سه نفر از دانش آموزان جلویی ام آستین هایشان را بالا زده بودند. دونفر از بهیاران کنار میز تند و تند واکسن ها را آماده می کردند. بوی الکل حالم را بدتر  کرده بود. به میز سرد کنار دستم تکیه دادم شاید بتوانم خود را روی پاهایم نگه دارم. خانم بهیار کنار میز که متوجه حالم شد مرا از آن صف طولانی کنار کشید. پیشانی ام خیس عرق بود. دستان سردش پیشانی ام را لمس کرد و با داغی پیشانی ام، چهره سفیدش در هم کشیده شد. یکی از همکارانش را صدا زد و به آرامی گفت:« این بچه تب داره. تبش هم خیلی شدیده».

دو سه نفرشان دورم جمع شدند. براستی رمقی برای ایستادن نداشتم. خانم مدیر که من را در آن حال دید، بی درنگ مرا از میان جمع جدا و به سمت دفتر روانه کرد. همچنان که کشان کشان خودم را به دفتر می رساندم پشت سرم می شنیدم که یکی از بهیاران می گفت: «نمی تونه واکسن بزنه. تبش خیلی بالاست».

ارسال نظر
آخرین اخبار
مطالب بیشتر