دوران دبیرستان همکلاسی داشتیم که خیلی باکِل بود و با پادشاه هم فالوده نمیخورد. هر وقت صحبت از آینده می شد، چنان پشت چشم نازک می کرد و می گفت «خودم اینجا و خلیفه در بغداد» که شک نداشتیم اگر تیمسار از تهران هم در خانه اشان را بزند، جواب رد می دهد.
از آن جایی که این دوست ما زردآلو را می خورد برای هسته اش، مطمئن بودیم در کنکور اگر پزشکی قبول نشود، حتما مهندسی از آب در می آید.
سال ها گذشت و از آن جایی که میگویند تدبیر دگر باشد و تقدیر دگر، روزگار هر یک از ما را به گوشه ای پرت کرد تا این که چند روز پیش به طور اتفاقی در بازار او را دیدم. همراه مادرش بود، در حالی که از دیدن ناگهانی اش هم خوشحال شده بودم هم مبهوت، خودم را جمع و جور کردم و با او سلام و احوالپرسی کردم. با کبکبه و دبدبه خاصی جوابم را داد و حال و احوالی که چنگی به دل نمیزند تحویلم داد.
مادرش که سر صحبت را باز کرد، از بین حرف هایش متوجه شدم که توپش خیلی پُر است... آنجا بود که شستم خبردار شد، همکلاسی سابق ما به جایی که نرسیده هیچ، اندر خم کوچه اول تشکیل خانواده هم مانده!
گویا نه خانی آمده و نه خانی رفته... .
با دیدن این صحنه، یاد «دی ممد» افتادم.
«دی ممد» (مادر محمد)، قبل تر ها برایم تعریف کرده بود: مجرد که بودیم، توی ولات هر روز صبح همه دخترها جمع میشدیم و گاوهایمان را برای چریدن به صحرا میبردیم. دختری بود به نام «طلعت» که سنش از ما بیشتر بود و از موقع شوهر کردنش هم گذشته بود، صدای چلق چلوق آدامس جویدنِ طلعت با آوای شلق و شلوق دمپایی انگشتی اش هماهنگ بود. از بس مغرور و متکبر بود همیشه جلوی همه راه میرفت و میخ طویله گاو را چنان در دست، بغل پایش میزان میگرفت و راه میرفت که انگار کیف سامسونتی در دست دارد که اسناد و مدارک سازمان هسته ای وین را در آن جای داده است و به سوی جلسات مذاکره راهی است...»
اگر امروز دستمان به جایی بند شد، یادمان نرود که تا دیروز، میخ طویله گاو دستمان بوده است؛ زیادی قُمپُز در کردن هم خوب نیست!