جمعه ۰۷ ارديبهشت ۱۴۰۳
جستجو
آخرین اخبار استان بوشهر
مطالب بیشتر
اختصاصی فکرشهر؛
نیره محمودی راد*
کد خبر: ۹۱۹۳۱
يکشنبه ۱۳ تير ۱۴۰۰ - ۰۲:۰۲

تعطیلات عید تازه تمام شده بود. کلاس بوی خوش نوروز و هوای تازه بهار میداد. آفتابی نیمه جان از پنجره آهنی کلاس به درون می تابید.صدای گنجشک های شاد که در حیاط به سر و کله هم می زدند درون کلاس می پیچید. درختان نارنج حیاط یک تکه سبزپوش بودند و بوی بهار نارنج را می شد از پشت دیوارهای گچی کلاس حس کرد. جز آوای جیر جیر نیمکت های چوبی و چِر چِر گنجشگ ها صدایی درون کلاس شنیده نمی شد. همه سرها روی کتاب فارسی خم شده بود و مداد هاداشتند تند تند دفترها را سیاه می کردند. ولی دل ها روی میز معلم جا مانده بود، پیش دفتر چه های کاهی رنگ و وارنگی که به ترتیب روی میز چیده شده بودند. 

خانم مجیدزاده دفتر کلاسی را باز کرده بود. داشت جلو اسم بچه ها علامت حضور و غیاب می گذاشت. "ح" ، "غ". کارش که تمام شد نگاهی به ما انداخت ولبخند زد.

داشتیم صفحه اول درس " همه با هم" را می نوشتیم.

" کبوترها آزاد و شاد در آسمان پرواز می کردند و از آزادی و بازی در آسمان نیلگون لذّت می بردند.پس از مدتی برای رفع خستگی روی درختی نشستند. یکی از کبوترها دانه ها را دید.آرام بال گشود و با یک چرخش خود را به پایین درخت رسانید‌. چند تا از دانه ها را خورد. دانه ها تازه و خوشمزه بودند. دوستان خود را هم صدا کرد تا......."

چند سطر دیگر مانده بود تا رونویسی این صفحه تمام شود. انگشتانم عرق کرده بود و مداد لای انگشتان لیز می خورد. گردنم کرخت شده بود و شانه ام درد می کرد. کمی گردنم را تکان دادم.جای بدنه مداد کنار انگشت سبابه ام مانده بود. نوک مداد صاف شده بود و کلمه ها را درشت می نوشت. فرصت تراشیدنش را نداشتم.

لیلا از سوی دیگر نیمکت خودش را جابجا کرد و روی دفترم خم شد. 

- تو هنوز تمومش نکردی؟ من کلمه ها و ترکیبهای تازه رو هم نوشتم! ولی..خب! تو خیلی خوش خط نوشتی.

جوابش را ندادم. فقط زیر چشمی نگاهی به میز خانم مجیدزاده انداختم و دفترها را تند تند شمردم. هشت دفترچه یادداشت آرام روی میز لم داده بودند.هر کدام شکلی داشتند . چهل برگ تا دویست برگ، کوچک و بزرگ، با جلدهای چرمی رنگارنگ.

از حیاط صدای دخترهای کلاس اولی می آمد. همه بلوز و شلوار ورزشی پوشیده، حلقه ای گرد ساخته بودند و یکیشان وسط دایره ایستاده بود. بقیه به تقلید از آن دانش آموز نرمش می کردند. گهگاه صدای سوت خانم سکوتی ، خیال آرام گنجشکها را به هم ریخت و آن ها را می پراند.

خانم مجیدزاده یک تکه گچ صورتی را از جاگچی چوبی گوشه تخته سیاه برداشت و روی تخته شروع به نوشتن کرد: "برای کلمات زیر جمله بسازید".

تخته سیاه چوبی با صدای غیژ غیژ ناله کرد.
صیّاد
رهایی
پرواز
شتابان

تکه گچ را در جایش گذاشت و به بچه ها نگاه کرد. آرام آرام تا وسط کلاس آمد و از بالای سر بچه ها دفترهایشان را ورانداز کرد . به بالای سر زهره که رسید مداد را از دستش گرفت و در دفتر برایش چیزی نوشت.

 .....................

کلاس پنجم آخر راهرو مدرسه بود و معلم کلاس پنجم داشت ریاضی درس می داد. صدایش از انتهای راهرو می آمد و صدای خط کش چوبی اش که همزمان با درس دادن آن را بر سر تخته سیاه فرود می آورد.
کسی کیف به دست پشت در کلاس پنجم ایستاده بود و پا به پا می شد. گهگاه از پنجره، آرام کلاسشان را می پایید و دوباره به سر جایش بر می گشت. مش رخساره که داشت سینی استکان ها را به داخل دفتر می برد، نگاهی به راهرو کرد و با دیدن او سری تکان داد. دخترک چیزی نگفت. لحظه ای نگذشته بود که خانم خواجی مدیر مدرسه در آستانه در دفتر ظاهر شد و دخترک را فرا خواند.

نرگس که همیشه کنار پنجره می نشست دفترش را بست.

- خانم! نوشتیم. زنگ بعد املا داریم؟

- بله! 

مرضیه سرش را بلند کرد و رو به من ابرو در هم کشید؛

- این دفعه تو باید بری زیر نیمکت!

نگاهش کردم و چیزی نگفتم.

مش رخساره بساط تغذیه بچه ها را در حیاط می چید. یک دیگ زودپز بزرگ و چندین کاسه کوچک رنگی و قاشق های رویی. بوی خوش نخود داغ در آن هوای تقریبا سرد صبح در حیاط پیچیده بود.
 .........................

کارم را تمام کردم. نگاهی خریدارانه به دفترم انداختم. خط کشی های دورنگ آبی و قرمز، دو سمت دفتر مشق و گل های ریزی که در گوشه سمت چپ نقاشی کرده بودم، آن را زیباتر می کرد. دوباره به خطوط و نوشته ها دقت کردم. آسمان را دوبار نوشته بودم و تشدید لذّت را فراموش کرده بودم.

مریم از گوشه کلاس اجازه گرفت و گفت:

- خانم! این دفترا مال کلاس ماست؟

خانم مجیدزاده به سمت میز برگشت و گفت: بچه ها! این دفترها داستان دارن.. سریع تر مشق هاتون رو بنویسین تا بگم.

آتش اشتیاق مان شعله ورتر شد.

مدادها تندتر روی کاغذها می رقصیدند.

کم کم همه، مداد و دفتر را رها کردند تا قصه خانم مجیدزاده را بشنوند.
....................

خانم به دفتر کلاسی اش نگاه کرد و زیر چند اسم خط کشید:

- امروز میخوام بهتون جایزه بدم. به اون هایی که بیشتر از بقیه تلاش می کنند.

این دفترهای خودمه. چند برگ شون رو استفاده کردم و بقیه ش نو موندن.دلم میخواد شما ازش استفاده کنین.

با شنیدن اسم جایزه دلم غنج رفت. پیش خودم گفتم:

- دفتر خانم مجیدزاده با دستخط خودش، چیز خوبی میتونه باشه.. 

خانم ادامه داد:

من اون برگهایی که نوشته های خودم توش هست رو جدا نکردم. دلم میخواد این دفترها رو با نوشته هاش به شما هدیه بدم‌.

روی هر کدام از دفترها اسم یکی از بچه ها را نوشته و امضا کرده بود.

اولین دفتر، صد برگ بود با جلد کاهی که نقش گل های ریز قرمزرنگ داشت. روی جلد عکس میدان آزادی بود و پشت آن یک جدول ضرب. خانم مجیدزاده آن را باز کرد و ورق زد. روی یک صفحه سفید اسم نرگس باقری را نوشته بود. اسم نرگس را که خواند ولوله ای در میان بچه ها پیچید. 

نرگس نیمکت سوم می نشست، کنار پنجره. دانش آموز ساکت و مودبی بود. در کارنامه ثلث دوم جزو پنج نفر اول کلاس بود. نرگس که از نیمکت بیرون آمد صدای کف زدن بچه ها بلند شد. کلاس از سکوت بیرون آمده و از شور و هیجان پر شده بود. همه می خواستند خانم مجیدزاده تند تند بقیه اسم ها را صدا بزند. دفتر بعدی یک دفتر شصت برگ بود با جلد چرمی قهوه ای. هیچ طرحی نداشت. خانم دفتر را باز کرد و با شیطنتی خاص به مرضیه نگاه کرد. مرضیه که از شوق در پوست نمی گنجید بلند شد و از همان جا جایزه اش را گرفت. بچه هاباز غوغایی به پا کردند. بقیه بچه ها هم جایزه شان را گرفتند. 

جایزه من دفتر جلد چرمی بود با طرح شطرنج. نمیدانم چند برگ داشت. تعدادی از صفحات اولش کنده شده بود و چند صفحه بعد پر بود از یادداشت های کوتاه. روی اولین برگ سفید دفتر با خط خوش اسمم نوشته شده بود:
از طرف طاهره مجیدزاده؛
تقدیم به دخترم فرزانه
فروردین ۱۳۶۱

حس تازه ای در رگهایم می دوید. خوشحالی عجیبی داشتم. انگار من را در لحظه ای خوش نگه داشته و زمان از حرکت ایستاده بود. دلم نمی خواست این ثانیه ها تمام شود. دفتر را بوییدم. بوی خوش کاغذ کاهی، خودکار بیک و عطر خوشبوی خانم می داد. ورق زدم. در اولین صفحه اش یادداشتش را با خودکار آبی و خطی زیبا دیدم..
 ....................

(چهارشنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۶۰)

امروز برای خرید به خواربار فروشی مش حبیب رفتم. اتفاق جالبی افتاد که من را به فکر فرو برد. از مهربانی آدم های ناشناخته ای که در اطرافمان فراوانند ولی خود را نشان نمی دهند شگفت زده شدم. کنار دخل ایستاده بودم مش حبیب داشت خریدهایم را حساب می کرد. کار من را که انجام داد آقایی موقر ومحجوب به مشتی سلام کرد. مشتی کمی با او خوش و بش کرد. انگار او را می شناخت. دفتر حساب و کتاب ماهیانه را به دستش داد. آن آقا خودکارش را در آورد و اسم چند نفر را خط زد.

*نویسنده

ارسال نظر
آخرین اخبار
مطالب بیشتر