جمعه ۰۷ ارديبهشت ۱۴۰۳
جستجو
آخرین اخبار استان بوشهر
مطالب بیشتر
کد خبر: ۹۵۶۹۵
جمعه ۱۲ شهريور ۱۴۰۰ - ۰۲:۴۷

فکرشهر ـ الهام راسخی/ نرگس محمدزاده فرد: «مهرانگیز احمدی»؛ این نام زنی است که سال ها عاشق او بوده؛ بیش از 40 سال عاشقی و 37 سال زندگی مشترک. مانند «حسن انصاری»، ساده و بی آلایش و خودمانی است؛ صمیمی حرف می زند و از زندگی مشترک و استادی می گوید که در خانه «حسن» بود و در جامعه «اَمرو». از خواسته ها و راه و روش و سبک زندگی مردی که شهرت اشعار انتقادی اجتماعی طنزش، شاعرانگی های عاشقانه اش را تحت الشعاع قرار داده بود و هر چند متولد برازجان نبود، ولی این شهر و شهرستان را از بین هر جای دیگری برای زندگی، انتخاب کرده بود و سال ها هم در آن زیست. گوشه هایی کم تر دیده شده از زندگی و مرگ مردی محبوب و خوش سخن و مهربان و طناز، که نقشی پر رنگ در ادبیات فولکلور منطقه داشت.

فکرشهر: چطور و کجا با آقای انصاری آشنا شدید و ازدواج کردید؟
ما اقوام بودیم. آقای انصاری پسر عمه ام می شود. من متولد آبادان هستم. زمانی که جنگ شد 17 سالم بود، آمدیم برازجان و همینجا ماندگار شدیم. پدرم برازجانی است اما مادرم آبادانی است. یک مدتی هم در خانه عمه ام در خورموج زندگی می کردیم. استاد انصاری آن زمان کلاس دوم دبیرستان بود.

فکرشهر: زمان جنگ از آبادان آمدید برازجان زندگی کردید؟
بله. 10 روزی برازجان ماندیم. بعد عمه ام فهمید؛ با استاد و پدرشان آمدند و دیدند وضعیت ما چگونه است. گفتند ما آنجا اتاق زیاد داریم تا برویم خورموج منزل خودمان. یکی دو ماهی هم آنجا بودیم.

فکرشهر: بعد از آن چه؟
باز آمدیم برازجان. پدرم می خواست بچه ها را مدرسه ثبت نام کند و خودم هم درسم را ادامه بدهم؛ گفت برازجان بهتر از خورموج است.

فکرشهر: شما چند سالتان بود وقتی ایشان دوم دبیرستان بودند؟
ما همسن هستیم. هر دو متولد دی ماه 1343 هستیم. هر دو 17 ساله بودیم. استاد 4 دی متولد شده، من 8 دی. 

فکرشهر: مدرسه نمی رفتید؟
چرا؛ من دیپلم گرفتم. آن موقع برازجان ادامه دادم و دیپلم گرفتم. بعدش هم ازدواج کردیم؛ یعنی سال 1363 ازدواج کردیم. 

فکرشهر: چندتا خواهر برادر بودید؟ و شما بچه چندم خانواده بودید؟ مرحوم انصاری چطور؟
ما سه برادر و دو تا خواهریم. من بچه اول بودم. ایشان 4 برادر و سه خواهر بودند و خودش بچه چهارم بود.

فکرشهر: قبل از اینکه جنگ شود و شما به برازجان بیایید، رفت و آمد هم داشتید؟
 بله. تابستان ها که مدرسه ها تعطیل می شد با مادرش به آبادان خانه ما می آمدند.

فکرشهر: خواستگاری تان به چه شکل بود؟
خیلی ساده؛ چون از قبل فامیل بودیم و زمانی که جنگ شد ما در خانه آنها پیش خودشان زندگی می کردیم. دو ماه در خانه آنها بودیم؛ چون اتاق زیاد داشتند؛ علاقه ها از همان موقع شروع شد. تقریبا 5 سالی بود که ما همدیگر را می خواستیم. اتفاقا زود هم ازدواج کردیم. تازه تربیت معلم قبول شده بود که ازدواج کردیم. 

فکرشهر: یعنی قبل از این که جنگ شود و شما به برازجان بیایید، بینتان علاقه بود؟
بله... بله.  

فکرشهر: چطور؟ اولین بار استاد چه چیزی به شما گفتند که متوجه علاقه ایشان به خودتان شدید؟
خب دیگر...  بیشتر از نگاه. وقتی دو طرف به همدیگر زیاد نگاه کنند، از همان چشم می فهمی که خواستن است. حرف خاصی نمی زدند؛ مادرش هم خیلی دوست داشت... عمه ام را می گویم. الان هم در قید حیات هستند. صحبت کرده بود و دوست داشت که من عروسش بشوم دیگر می دانست که ما به همدیگر علاقه داریم. 5 سال ما همدیگر را می خواستیم تا زمانی که 19 ساله شدند. تربیت معلم بود؛ در «شهرکرد» بود که مادرش آمد خواستگاری. سربازی هم دو ماه خدمت کرد و چون برای تربیت معلم قبول شده بود معاف شد و سربازی نرفت.

 فکرشهر: برای ازدواجتان کسی مخالفت نکرد؟
از طرف خانواده ما، پدرم مخالفت می کرد. بیشتر به خاطر سربازی. می گفت باید حتما به سربازی برود؛ چون تربیت معلم قبول شد و سربازی معاف شد و چون پسر خواهرش می شد، مخالفتی نکرد.

فکرشهر: فرمودید پدرتان در بحث سربازی خیلی حساس بود. مگر شغل پدرتان چه بود؟
در شرکت ایران گاز کار می کرد. شهید شد.

فکرشهر: پدرتان چه سالی شهید شدند؟ 
سال 1365 در شرکت ایران گاز «خوشاب» بودند. مواد منفجره در کپسول خالی گذاشته بودند. پدرم هم پشت دستگاه کار می کرد. کپسول که می رود زیر دستگاه منفجر می شود.  آنها را جزو شهید محسوب کردند. پدرم بود و سه نفر دیگر که یک از آن ها پدر زن برادرم هستند. 

فکرشهر: قبل از این که به برازجان بیایید، شغل پدرتان چه بود؟
در همین شرکت بود و به برازجان منتقل شدند.

فکرشهر: در این مدتی که جناب انصاری شهرکرد بودند، چطور با همدیگر در تماس بودید؟ نامه می نوشتید؟
آن زمان فقط تلفن ثابت در خانه ها بود. دوره تلفن همراه نبود. بیشتر تلفن می زد به خانه اقوامشان که کنار خانه اشان بود. می رفتم آنجا با هم صحبت می کردیم. زمانی که استاد قبول شدند و رفتند تربیت معلم شهرکرد، خانواده اش هم به شیراز رفتند. 23 شهریور 1363 ازدواج کردیم و 10 روز بعدش رفت شهرکرد. من هم پیش خوانواده آن ها زندگی می کردم و رفتم شیراز. دو ماه آنجا بود و ندیدمش؛ مشکلات داشتیم و دور بودیم و می خواست تحمل کنی.

فکرشهر: چند سال شهرکرد بودند؟
 زمانی که ازدواج کردیم یک سال از درسش را خوانده بود. کلا دو سال بود؛ چون فوق دیپلم بود. یک سال من پیش پدر و مادرش زندگی کردم تا دانشگاهش تمام شد. بعد از یک سال برای معلمی از شیراز بهش گفتند باید بروی «دوراهک»، طرف های «دیر». دیگر ما به دوراهک نقل مکان کردیم چون برایش سخت بود که من شیراز باشم و او دوراهک باشد.  یک مشت وسایلی که داشتیم جمع کردیم و به روستای دوراهک رفتیم. آن زمان خیلی سخت بود؛ نه آب داشت و نه برق. صاحبخانه موتور برق داشت. تا ساعت 10 شب موتور برق روشن بود و بعد از آن می گفتند خاموش کنید. ما زندگیمان را از صفر شروع کردیم.

فکرشهر: در دوراهک، برای تامین آب چکار می کردید؟
 در خانه ای می نشستیم که حیاط شان خیلی بزرگ بود. می رفتند آب تصفیه می گرفتند از کنگان و دیر و به ما هم می دادند. 

 فکرشهر: و چند سال دوراهک بودید؟
4 سال در دوراهک بودیم و دو سال در دیر.  7- 6 سال همینجوری گذراندیم. «دیر» که رفتیم استاد درسشان را ادامه دادند و به دانشگاه شیراز می رفتند. من خودم دیر بودم با دو تا بچه و او شیراز می رفت. 

فکرشهر: بچه ها متولد چه سالی هستند؟
پسر بزرگم 65 و پسر کوچکم 67. دو سال هم گرفتن لیسانس استاد طول کشید. این دو سال را هم با سختی گذراندیم. من دیر بودم و ایشون هم شیراز بود. هروقت می رفت، دو ماه طول می کشید که برگردد.  

فکرشهر: نمی شد شما با ایشان به شیراز بروید؟
 خب او در خوابگاه دانشجویی بود. من در همان دیر ماندم چون خانه سازمانی هم تازه ثبت نام کرده بودیم. پسر بزرگم کلاس دوم بود که پدرش می رفت درس می خواند. مدرسه می رفت. نمی شد بیایی شیراز.

فکرشهر: پس خیلی سخت بوده؟
سختی که خیلی سخت بود؛ خودم تنها با دو بچه کوچک؛ دیر هم آن موقع وسیله و تاکسی نداشت که بخواهی به بازار بروی. خیلی دور بود؛ مثل  فرهنگیان تا بیمارستان؛ می خواست کلی پیاده راه بروی؛ الان خوب شدهو

فکرشهر: 7 سال دوراهک و دیر بودید، بعد از آن کجا رفتید؟
بعدش استاد گفت سعی کنیم بیاییم برازجان.

فکرشهر: پیشنهاد خودشان بود؟
بله؛ گفت اگر بخواهیم اینجا بمانیم، هیچ پیشرفتی نداریم. هم شما خسته می شوید هم خودم. خیلی خودش هم خیلی سختی کشید. در سن 21-20 سالگی هر دفعه می خواست برگردد برای ما خانه پیدا کند و نقل مکان کنیم. یک خانه ساده و قدیمی آن زمان در برازجان خریدیم؛ تقریبا خیابان شریعتی سمت بازار می شد. آن زمان ارزان بود؛ 700 هزار تومان خریدیم.  

فکرشهر: چه سالی بود؟
تقریبا 1371 بود. 4 - 3 سالی در آن خانه بودیم.  

فکرشهر: استاد چرا برای زندگی خورموج را انتخاب نکردند؟
دوست نداشتند در خورموج بنشینند. خودشان را از دیر انتقالی دادند برای برازجان. برازجان پیششان بهتر بود. چون خانواده خودم هم برازجان بود و کسی را در خورموج نداشت که بخواهد برود. بعد که به برازجان آمدیم دنیال فوق لیسانس رفتند. در همین برازجان که دخترم (بچه سوم) متولد شد. الان ازدواج کرده و در خرمشهر زندگی می کند.  

فکرشهر: استاد فوق لیسانس را از چه دانشگاهی گرفتند؟
دانشگاه آزاد عالی شهر. 

فکرشهر: اگر اجازه دهید کمی درباره بچه ها و نوه ها بپرسیم. چند فرزند و نوه دارید؟
دو پسر و یک دختر. سینا سال 1365 در شیراز به دنیا آمد. رفته بودیم شیراز دیدن اقوام که بچه آنجا به دنیا آمد. علی متولد 1367 است و نگار متولد 1375. هر سه ازدواج کرده اند. سه نوه دارم؛ محمدعارف و امیرمحمد پسران پسر بزرگم سینا هستند و مبین پسر علی است. عارف 7 سالش است. امیرمحمد سال دیگر به مدرسه می رود و مبین 5 ساله است.

فکرشهر: در انتخاب اسامی بچه ها استاد چه نقشی داشتند؟ ایشان انتخاب می کردند یا شما پیشنهاد می دادید ایشون تایید می کردند؟
هر سه را استاد انتخاب کرده. من هم می گفتم شما بهتر می دانید.

فکرشهر: شما هیچ پیشنهادی نمی دادید؟
نه. فقط برای اسم علی من می گفتم بگذار سعید، ایشان می گفتند علی بهتر است. هرچه می گفتند من هم می گفتم شما درست می گویی؛ حرف شما درست است؛ خیلی مشکلی نبود. همیشه می گفت باید اسمی روی بچه بگذاری که معنی بدهد و قشنگ باشد. 

فکرشهر: توصیه خاصی به بچه ها داشتند؟ جمله خاصی به آنها بگویند یا موضوعات خاصی را به آنها یادآوری کنند؛ مثلا بگویند اینجوری باشید؟ 
بله... همیشه نصیحتشان می کرد... خیلی. همیشه در اخلاق و رفتار می گفت باید زحمت بکشید نان در بازو است. یک وقت هایی بچه های این دوره خیال بافی می کنند، می گفت نه! همیشه باید زحمت بکشید. خودش بیشتر روی علم تاکید داشت. می گفت علم بهتر از ثروت است.  باید اول علم داشته باشی. می گفت تا علم نباشد ثروت هم نیست. شاید بعضی ها از دید دیگری به آن نگاه کنند، اما ایشان درست می گفتند. خودش خیلی مشوق بچه ها بود؛ از دو سه سالگی برایشان کتاب می خرید؛ عادتشان می داد به کتاب خواندن. برای نوه ها هم همینطور.

فکرشهر: بچه ها طبق خواسته پدر ادامه تحصیل هم دادند؟
پسر بزرگم  لیسانس را گرفت و در اداره برق است. پسر دومم فوق دیپلم دارد و نگار لیسانس گرافیک دارد.  

فکرشهر: برای ازدواج بچه ها سختگیری می کردند؟ 
بله. هم سختگیری می کردند هم می گفتند به خودشان هم اجازه انتخاب می دهم، چون خودشان می خواهند زندگی کنند؛ خودشان برای خودشان انتخاب کنند، من هم نظرم را می گویم و همین جور هم شد.  پسرها خودشان همسرشان را انتخاب کردند. همسر دخترم هم که اقوام بود. گفت خودشان انتخاب کنند بهتر است، بعد اگر موضوعی پیش بیاید، دیگر نگویند شما برای ما انتخاب کردید. این جوری نگذاشت بشود.

فکرشهر: اخلاق استاد با شما و بچه ها چطور بود؟
اخلاق استاد خیلی خوب بود... خیلی... فروتن، خوب و آرام بودند. برای بچه ها از دو سالگی به بعد کتاب می گرفت برای این که به کتاب علاقه پیدا کنند.  

فکرشهر: از بچه هایتان کسی هم مثل استاد سمت ادبیات و شعر رفته؟
پسرم که بوشهر است؛ «علی» پسر دومم خیلی دنبال شعر و این چیزها است.

فکرشهر: چکاره هستند؟
شغل آزاد دارند.

فکرشهر: استاد عصبانی هم می شدند یا همیشه آرام بودند؟
بله... عصبانی هم می شدند. بعضی موقع ها به خاطر مسائل بچه ها. صحبت می کردند.  می گفت کار ما با روحیه است، وقتی روحیه در خانه خراب می شود، نمی توانم بروم سر کلاس درس بدهم. من هم تا جایی که امکان داشت سعی می کردم مشکلی در خانه درست نشود و روحیه اش خوب باشد. مسائل بیرون از خانه را هیچ وقت به خانه نمی آورد. برای خودم تعریف می کرد؛ اگر با معلمی یا دانش آموزی حرفش می شد؛ اما این طور که بخواهد عصبانیتش را در خانه بروز بدهد، نه. 

فکرشهر: وقت هایی که عصبانی می شدند چکار می کردند؟
 هیچی... من که حرفی نمی زدم، چون موقع عصبانیت اگر بخواهی چیزی بگویی بد می شود. خودش عصبانیتش فروکش می کرد. بیشتر دوست داشت باهم برویم بیرون؛ هروقت می گفتم باهم می رفتیم بیرون؛ قبل از کرونا... من خودم خیلی حساس بودم. 

تصویری از مرحوم انصاری در روزگار جوانی در مدرسه

فکرشهر: آخرین بار کی با همدیگر مسافرت رفته بودید؟ 
عید سال 98 باهم مسافرت رفتیم خانه دخترم خرمشهر.

فکرشهر: ایشان به گل یا پرنده خاصی علاقه داشتند؟
بله... به گل خیلی علاقه داشت. آخرین بار یک تخم گل آورد و نشد که بکاریم. 

 فکرشهر: استاد در کار خانه به شما کمک می کردند؟ آشپزی یا...؟
آشپزی که همیشه می گفت خانم بهم اجازه نمی دهد، چون همه کارها را می خواهد خودش کند. چون او بیشتر سر کلاس بود. خرید خانه انجام می داد؛ برایم خرید می کرد اما آشپزی نه. وارد بود، مثلا در مسافرت یا جایی که می رفتم خودش در خانه می توانست برای خودش غذا درست کند، اما در خانه که بخواهم ازش کاری بخواهم نه.

فکرشهر: خودشان هم مایل به کمک کردن بودند؟ 
بله. سفره ای جمع کند، لیوانی بگذارد، بله... خیلی. 

فکرشهر: چه غذایی را دوست داشتند؟ از غذای خاصی هم بدشان می آمد؟
علاقه ای به ماهی نداشتند. اگر من تا یک سال برایش ماهی درست نمی کردم نمی گفت که من این غذا را دوست دارم. می خورد اما علاقه ای نداشت. میگو چرا ولی ماهی نه. 

فکرشهر: از غذاهای محلی چه غذایی را دوست داشتند؟
همه غذایی می خوردند اما حلوا و رنگینک خیلی دوست داشتند، چون هر پنجشنبه یا جمعه با دوستانش می رفت کوهنوردی همیشه می گفت: «خانم برام حلوا درست کن» من برایش حلوا یا رنگینک درست می کردم.

فکرشهر: شده بود شما غذایی درست کنید راجع به آن شعر طنزی بخوانند و آن را دوست نداشته باشند؟
نه؛ اگر بوده هم جلو من نمی گفت؛ چیزی بروز نمی دادند. ایراد در غذا نمی گرفت؛ هرچی می گذاشتم جلویش می خورد. ایراد نمی گرفت. 

فکرشهر: اکثر مردها به خانمشان می گویند خیلی غُر می زنی؛ به قول خودمان «مُنگه» می دهی؛ استاد به شما نمی گفتند؟ حتی به شوخی؟
 نه. یک وقت هایی عصبانی می شدم به من می گفت نباید موضوعی را زیاد کشش بدهی.  خودشان نه. 

فکرشهر: خودشان هیچوقت به شوخی به شما نمی گفتند «منگه» می دهی؟
چرا به خودم می گفت حوصله داشته باش، درست می شه. این چیزها را می گفتند. خودشان خیلی تودار بودند و چیزی بروز نمی دادند؛ ناراحت که می شدند تودار بودند اما من می فهمیدم که ناراحت است. می رفتم شانه هایش را برایش ماساژ می دادم و می گفتم محکم باش؛ قوی باش؛ چون می دانستم همه چیز را به دل می زند. 

فکرشهر: ارتباط ایشان با کتاب چطور بود؟
مرتب کتاب دستش بود. هر مسافرتی که می رفتیم یا هرجایی لباس که برمی داشت باید حتما یک یا دو کتاب توی ساکش می گذاشت. یعنی هر جایی که می رفت، بدون مطالعه نمی توانست بنشیند؛ مخصوصا در جمع خانواده خودمان که می رفتیم. ما مشغول صحبت بودیم، او حواسش به کارهای خودش بود. باید کتابی دستش می بود. نمی توانست؛ مثل ما که می رویم بیرون کیفمان همراهمان است، او کتاب همراهش بود.  

فکرشهر: این نی برای استاد است؟ {اشاره به یک نی که بالای قاب مرحوم انصاری روی دیوار نصب بود}
یکی از دانش آموزانش هدیه داده بود.

فکرشهر: استاد خودشان نی هم می زدند؟
 دوست داشتند یاد بگیرند؛ سه تار هم گرفته بودند و می رفتند کلاس. خوب خوب هم یاد نگرفتند اما دامادمان رشته موسیقی تدریس می کرد؛ وقتی می آمد با استاد می نشست تمرین می کردند. خیلی علاقه به موسیقی داشت؛ دوست داشت نوه ام را بگذارد کلاس موسیقی. همیشه می گفت بگذارشان کلاس تا چیزی یاد بگیرند. 

فکرشهر: یادتان می آید زمان ازدواج شعر خاصی برایتان خوانده باشند یا جمله خاصی که به شما گفته باشند و هنوز در خاطرتان مانده باشد؟ 
آن زمان خیلی شعر و طنز نمی نوشتند. برای ازدواج یادم نمی آید چیزی برایم خوانده باشند. همیشه به من می گفت صبور باش، صبر داشته باش. خودش خیلی آدم محکمی بود. همیشه می گفت باید در زندگی صبر کنی، چون ما از صفر شروع کردیم و با خانواده اشان زندگی می کردیم؛ چیزهای اینجوری زیاد به من می گفت. می گفت صبر و تحمل داشته باش. 

فکرشهر: بعدها که شروع به شعر گفتن کردند چطور؟ بازهم برای شما شعر نگفتند؟
چرا شعر گفته بود اما الان حضور ذهن ندارم.

فکرشهر: شعرهای عاشقانه بوده یا طنز؟
عاشقانه بوده. چندتایی از شعرهایش که در نامه هایش بود، حفظ هستم. چون زمانی که پدرم به خاطر سربازی مخالفت می کرد، آن شعرها را گفته بود: «از نگاهی سرد/ خاری پژمرده و زرد/ از دلی پرتپش و ناامید/ از آینده و وجدانی ناراحت وجودی از دوستان چنین پیامی می آید...»؛ من شرمنده ام خیلی سال گذشته و کامل یادم نمی آید. کلا ما همدیگر را خیلی دوست داشتیم. آخر هم به پدرم گفتم سربازی معاف شده چون پدرم خیلی روی این موضوع حساس بود و می گفت درست است پسر خواهرم است، اما شناختی به آن صورت رویش ندارم. باهاش زندگی نکردم. آنها جایی دیگر و ما جایی دیگر بودیم. اما من خودم از این لحاظ مطمئن بودم و می گفتم آدم خوبی است و واقعا هم خوب بود. 

فکرشهر: وقتی آن شعر را در نامه اشان خواندید، چه احساسی پیدا کردید؟
خیلی ناراحت شدم. کلا خیلی روراست بود. من خودم هم روراست بودم. می گفت این نامه ای که برایت می فرستم را برای پدرت بخوان. 

فکرشهر: شما هم خواندید؟
بله. چیز پنهانی نبود. کلا برای پدرم خواندم. پدرم شخصی بود که می گفت هرچیزی داری بگو. نمی خواست پنهان کاری باشد. من هم برایش خواندم؛ قانعش کردم و پدرم هم گفت دیگر مسوولیتش با خودت است.

فکرشهر: عکس العمل پدرتان وقتی نامه را برایشان خواندید، چه بود؟
کلا عوض شد. 

فکرشهر: راضی شدند؟
بله. «نمی دانم از کجا برایت بگویم و از چه راهی حرف هایم را به تو بفهمانم/ از آنجایی که تو به من امید می دهی و از آنجایی که امید را برایم چون آواری تبدیل می کنی...» خیلی سال است گذشته و من الان درست یادم نمی آید.

فکرشهر: نامه را هنوز دارید؟
بله. نامه ها پیش خودش بود. نمی دانم کجا گذاشته. یک وقت هایی را در جمع خانوادگی شوخی می کرد و می گفت نامه ها... می گفتم حرفشان را نزن. پیش خودش بود. 

فکرشهر: وقت هایی که می خواستند شعر بگویند می رفتند در تنهایی خودشان و شما متوجه می شدید یا اینکه در جمع شعر می گفت؟
بیشتر، شب ها که آرام بود تا دیر وقت می نشست و می نوشت. بیشتر همین جا می نشست. جایش همین جا بود {اشاره به گوشه سالن پذیرایی}.

فکرشهر: برای شما هم می خواندند؟
بله. برای من هم می خواندند. ایشان می نوشتند؛ من بیشتر علاقه به تلویزیون و فیلم داشتم. ایشان بیشتر مطالعه می کردند. من خیلی کم مطالعه می کردم حقیقتش. در این اوضاع مریضی و کرونا هم با دوستانش زیاد بیرون می رفتند؛ به قوه فروشی می رفتند. خیلی هم به من می گفتند تا باهم بیرون برویم، اما من می گفتم در این اوضاع مریضی کمتر رفت و آمد کنیم بهتر است. به من می گفت:«خانم هیچی هیچ جا نیستا». من خودم ترجیح می دادم نروم.

فکرشهر: شما به ایشان اعتراض نمی کردید؟
خیلی بهشون می گفتم نرو، اما می گفت خانم، با این هایی که می روم بیرون همه ماسک می زنیم. مریض نیستند. می رفت دیگر... یعنی نمی توانست در خانه بنشیند... می گفت من در خانه حوصله ام سر می رود بخواهم مثل شما در خانه بنشینم.

فکرشهر: زمانی که رسما بیماری کرونا را اعلام کردند، نظر استاد درباره این بیماری چه بود؟ از آن دسته از آدم هایی بودند که می ترسیدند یا اینکه می گفتند چیزی نیست؟
 ترسش به آن صورت نبود؛ زمانی که برای اولین بار اعلام کردند که همه جا تعطیل شده بود، استاد اصلا ماسک نمی زدند؛ می رفتند بیرون. من هم خیلی به ایشان تاکید می کردم ماسک بزن؛ جدی بگیر؛ تا این که یک روز پدر یکی از دانش آموزانش بهش زنگ زد و اعتراض کرد  که شما می آیید سر کلاس حتما ماسک بزنید. ایشان هم  گفت «والا خانمم خیلی بهم سفارش می کنه که ماسک بزنم»؛ گفتم ببین همه دارند می گویند؛ جدی بگیر دیگر. بعد ماسک می زد. مایع ضدعفونی داشت. کلاس های خصوصی هم می رفت. یک روز آمد گفت یکی از دانش آموزها خیلی سرفه می کرده، سرما خورده بوده، ماسک هم نزده بود. گفتم شاید کرونا داشته اما خودش ماسک می زد؛ اما نمی دانیم چجوری مریض شد.

 فکرشهر: پس نمی دانید چطور به ویروس آلوده شدند یا از چه کسی گرفتند؟
معلوم نیست از چه کسی گرفته، چون کلاس های خصوصی زیاد می رفت. خورموج و برازجان. اما هرجا می رفت ماسک می زد. قبل از این که بیمار شود؛ شهریور بود. هوا شرجی بود و می رفت پیاده روی. دو سری رفت پیاده روی؛ ماسک هم می زد. بار دوم که رفت پیاده روی، وقتی برگشت، خیلی عرق کرده بود. همیشه هم بعد از پیاده روی می رفت دوش می گرفت. رفت حمام؛ موهایش هم که می دانید بلند بود. آمد با سشوار خشکش کرد،  بعد نشست چایی هم خورد. فردا صبح که بیدار شد گفت خانم تمام پاهایم گرفته و درد می کند. من هم نمی دانستم  که کرونا است. اصلا معلوم نبود. کپسولی خورد. بعد دیدیم سرش گیج می رود. بردمش دکتر آزمایش داد؛ گفت پلاکت خونش پایین است. تا آن موقع سابقه بیماری اینجوری نداشت. برایش سرم نوشتند و بهش وصل کردند. من خودم هم پیشش بودم. نه سرفه ای، نه تنفسش؛ هیچ مشکلی نداشت. بعد آمدیم خانه و بهتر شده بود اما اشتهایش کم شده بود و نمی توانست غذا بخورد. باز رفتیم تست کرونا با آزمایش خون داد و هیچی مشخص نبود و جوابش منفی بود و چیزی نشان نداد. تقریبا 10 روز به همین شکل خانه بود. یک دانش آموزی داشت که پرستار بیمارستان شهید گنجی بود؛ سرم می آورد خانه.  گفتم تا به بیمارستان نرود، هرچه باشد محیط بیمارستان آلوده است. بهش سرم وصل می کردند؛ خوب بود؛ یعنی بد نبود. باورم نمی شد؛ در خانه هم ماسک می زد؛ رعایت می کردیم. به بچه هایمان هم گفته بودیم که خانه ما نیایند. خودم کنارش بودم و هم من ماسک می زدم هم خودش؛ 10 روز هم در خانه بود و مایعات و دم نوش مرتب بهش می دادم.  کسی که زیاد مایعات می خورد زیاد به سرویش بهداشتی می رود، اما ایشان خیلی کم می رفتند. چند روزی گذشت، یک روز صبح بیدار شد تا کلا خیس است. عرق سرد کرده بود. من تا  دیدمش قبلا خوانده بودم جایی عرق سرد نشانه سکته مغزی است. من به ایشان گفتم خوب نیست، بیا برویم دکتر متخصص. دیگر رفتیم دکتر شفیعی تا نگاهش به استاد افتاد گفت این مشکل ریوی دارد؛ ما نمی دانستیم که چیست. 

فکرشهر: سرفه می کردند آن موقع؟
اصلا سرفه نمی کرد. نفس تنگی هم نداشت. فقط زمانی که خیس عرق شده بود من فهمیدم که چیز جدی است. کولر روشن بود و او خیس عرق شده بود. دکتر گفت بروید بیمارستان گنجی. ازشان عکس ریه بگیرید. آنجا که بردیمش، بستری اش کردند؛ اول گفتند تا 24 ساعت بعد 24 ساعت  شد سه روز و همینجوری... 

فکرشهر: آنجا متوجه شدید کرونا است؟
همان 24 ساعتی که آنجا بود خودم فهمیدم. پیشش بودم، تست گرفتند از پرستار سوال کردم و به خودش هم نگفتم چون خیلی روی این موضوع حساس بود. فکر کنم بیشتر اضطراب و استرس باعث این شد. استرسش زیاد بود. خیلی ترس داشت. اصلا خوشش از محیط بیمارستان نمی آمد. وقتی مریض می شد دوست داشت در خانه معالجه شود. تست که داده بود، گفتند کویید 19 است، بعد گفتند سابقه کلیه درد هم داشته؛ در آزمایش هایش نشان می دهد؛ گفتم والا قبلا دکتر کلیه رفته بود و خوب شده بوده؛ بعد از 24 ساعت بستری شدن به اتاق ایزوله انتقالش دادند. تنها در یک اتاق بود و من خودم هم رفتم پیشش. می گفت اصلا بهش رسیدگی نمی شود. از من هیچی تست نگرفتند. 

فکرشهر: خودتان علائم بیماری را نداشتید؟
من خودم نه؛ از من حتی تست کرونا هم نگرفتند؛ دو تا ماسک با هم می زدم و شیلد هم می زدم. بیمارستان که بود می گفت تو پیشم باش، پرستارها هیچی رسیدگی نمی کنند؛ هرچی صدایشان می زد... بالاخره می خواست قرصی بخورد، آبی بهش بدهی... بعد از 4 روز که در اتاق ایزوله بود، کلیه هایش دیگر کار نمی کرد و دکترها تشخیص دادند که باید به بخش مراقبت های ویژه برود. مرتب هم برایش دارو می گرفتیم؛ می گفتند دارو بیاورید؛ مرتب برایش دارو می بردیم؛ یعنی چیزی برایش کم نگذاشتیم.

فکرشهر: داروها را چجوری تهیه می کردید؟ گران بودند؟
 داروها خیلی خیلی گران بودند، هر دارویی 3 میلیون تومان بود؛ در جمع 170 میلیون فقط هزینه داروهایش شد. 

فکرشهر: بیمه قبول نمی کرد؟
نه؛ فقط هزینه بستری در بیمارستانش که 9 میلیون شد که بیمه یک مقداری از آن کم کرد و 7 میلیون آن را به ما پس دادند؛ آن هم با کلی دردسر.

فکرشهر: داروها را چگونه می خریدید؟
داروها را از بازار آزاد می خریدیم؛ اصلا گیر نمی آمد؛ پسر بزرگم «سینا» به شیراز و کنگان می رفت و داروها را تهیه می کرد... همه آزاد.

فکرشهر: خانم احمدی استاد زمانی که بستری شدند هم، باز اطلاع نداشتند که به کرونا مبتلا شده اند؟
من خودم بهش نگفتم اما  دکترش روز چهارم که در اتاق ایزوله بود، همش اکسیژن داشت و نفس تنگی گرفته بود، بهش گفت زبانت را بیاور بیرون. زبانش را که نگاه کرد گفت زبانش الان خوب شده، قرمز است، سیاه بشود بد است؛ دیگر خودش فهمیده بود؛ بهش  گفته بودند اما خودم هیچی بهش نگفتم.

فکرشهر: عکس العملشان چه بود؟
عادی بود؛ فقط دخترم آمده بود خانه مان؛ نمی دانست که پدرش اینجوری شده؛ استاد می گفت «نگار» اینجاست یا رفته؟ می گفتم نه خانه است، نگران نباش. یک دختر بیشتر ندارم؛ فرزند آخرم است. خیلی نگران او بود؛ خیلی چیزی نمی توانست بگوید؛ یعنی دیگر حرف نمی توانست بزند. تلفن همراهش را من آورده بودم خانه. نمی توانست ازش استفاده کند. اکسیژنی که روی دهانش بود را نمی توانست بردارد. نفسش می گرفت. من خودم بهش غذا می دادم؛ غذا هم نمی خورد. از خانه سوپ درست می کردم برایش می بردم. 

فکرشهر: چند روز کلا بیمارستان بودند؟
از روزی که بستری شد تا روز فوت، 20 روز شد.

 فکرشهر: در دورانی که بستری بودند، حرف خاصی نمی زدند؟ وصیتی؟ چیزی؟ امید داشتند به اینکه حالشان خوب شود یا این که ناامید بودند؟
هیچی... همش همینجور خوابیده بود... هیچ صحبتی نمی توانست کند. یک روز که در آی سی یو بستری بود، خیلی از پرستارها خواهش کردم که اجازه بدهند بروم ببینمش؛ وقتی من را دید گفت کی هستی؟ من را نمی شناخت؛ حالش خوب نبود؛ حالا نمی دانم به خاطر ماسک و شیلد بود یا این که حالش بد بود. 

فکرشهر: این روزی که ازش صحبت کردید، چند روز از بستری شدنشان در بیمارستان می گذشت؟
7 روز. کسی که به بخش مراقبت های ویژه می فرستنش، یعنی حالش خیلی بد است؛ کسی که نمی تواند غذا بخورد، می خواهند به وسیله لوله بهش غذا بدهند، معلوم است که مشکلش جدی است.  

فکرشهر: خودتان امید داشتید که استاد برگردد؟
من خیلی... تا دقیقه آخر هم امید داشتم؛ آخر دارویی بود که دکتر گفته بود این هم جای امیدواری است رویش آزمایش می کنیم. دارویش هنوز گذاشته داخل یخچال. اما دیگر به این دارو نرسید. 

فکرشهر: چرا؟ دارو دیر به دستتان رسید؟
نه... دیگر فوت شدند. همه داروها در خانه بود؛ ما نمی گذاشتیم که دیر برسد؛ فوری برایمان آماده می کردند؛ حالا هر قیمتی بود؛ بهتر از جان انسان خودش که نیست. هیچ مشکل قلب و چربی و قند نداشتند؛ سالم سالم بودند؛ اما در آزمایش هایش مشکوک بود؛ درباره کلیه هایش سوال پرسیدند.

فکرشهر: این مدتی که خانه بستری بودند، با این که تست کرونای ایشان منفی شده بود، شما احتمال می دادید کرونا باشد و به همین خاطر رعایت می کردید؟
خودش هم احتمال می داد. همیشه با ماسک بود و مسیرش تا سرویس بهداشتی و رخت خوابش بود. به اتاق های دیگر و آشپزخانه به هیچ وجه نمی رفت. خودمان دو تا بودیم؛ بچه ها هم نمی آمدند پایین؛ مرتب مایعات و دم نوش بهش می دادم؛ اما انگار دیگر کاری نمی شد برایش بکنی. تقدیر یک چیز دیگر است؛ مریضی هم یک چیز دیگر است. 
بعضی وقت ها هم به واسطه مریضی تقدیر رقم می خورد. 
فقط موقعی که مریض بود پیش هم نشسته بودیم گفت: «خانم! بعد از من می خواهی چکار کنی؟» این را که گفت، اصلا باورم نشد؛ گفتم این حرف ها چیه که می زنی؟ ان شااله خوب می شوی، نگران نباش. 

فکرشهر: وصیتی به شما نکردند؟
نه... اصلا چیزی نگفت. فقط همان جمله را به من گفت. 

فکرشهر: قبل از این که به این بیماری مبتلا شوند، برنامه خاصی برای سال 1400 داشتند؟
بله. قرار بود دی ماه 99 با هم به دیدن دخترم برویم؛ چون از عید که کرونا اعلام شده بود،  ندیده بودیمش؛ گفت ان شااله در دی ماه باهم می رویم. 

فکرشهر: زمانی که در بیمارستان بستری بودند نتوانستند دخترشان را ببینند؟
اجازه ندادند که بیاید. بیمارستان به کسی اجازه نمی دادند، من هم گفتم تا خودم تنها بروم آن ها بیایند مریض می شوند. وقتی در خانه بود دخترم پیشش بود اما نمی دانست که بابایش این جوری مریض شده، اما خودش ماسک می زد، می ترسید.

مرحوم انصاری در جبهه جنگ

فکرشهر: خانم احمدی؛ فرمودید که اوایل استاد خیلی اهل طنز و این چیزها نبودند و در 19 سالگی برایتان شعر گفته بودند و خواسته بودند که شما برای پدرتان بخوانید. آن اوایل منظورتان با 19 سالگی است؟ دقیقا چه زمانی را می گویید؟
 دیپلم را گرفته بود و تازه وارد تربیت معلم شده بود؛ دیگر خیلی علاقه داشت.

فکرشهر: پس اولین شعرهایشان همان شعری است که برای شما در نامه فرستاده بودند؟ 
بله. دیگر کم کم شروع کردند و رسیدند به شعرهای طنز.

فکرشهر: کی رسیدند به شعرهای طنز؟ شما می دانید از چه زمانی طنزپرداز شدند؟
به علاقه بستگی دارد؛ چون دایی ایشان هم همین طور بودند و فوت شدند؛ شعر می گفت؛ می شود گفت ارثی بوده است.

فکرشهر: دایی ایشان هم شعر طنز می گفتند؟
بله. دایی ایشان عموی من می شود؛ سواد هم نداشتند؛ قدیمی بودند؛ اما شعر خیلی می گفتند. روی هر چیزی شعر درست می کردند؛ ذوق، ذاتی است. 

فکرشهر: می دانید حدودا از چه زمانی شروع کردند به سرودن شعر طنز؟ 
حدودا سال 71 بود. گفت با یک هفته نامه می خواهم همکاری کنم. وقتی آمدیم برازجان دنبال شعر رفت. یادم است گفت ازم می خواهند برایشان مقاله بنویسم. چون «دیّر» که بودیم گرفتار درس و گرفتاری های آنجا بود.

فکرشهر: اینطور بود که با شما یا بچه ها در خانه طنزگونه صحبت کنند و مسائل را به طنز مطرح کنند؟ یا این که حرف هایشان همیشه جدی بود؟ منظورم از جدی، خشن نیست. 
اخلاق و رفتارش حالت به خصوصی داشت. با اقوام و آشنایان  جور دیگری بود؛ با دوستانش جور دیگری بود؛ می نشست به صحبت و شوخی و خنده. 

فکرشهر: یعنی با هرکس متناسب با خودش رفتار می کردند؟
بله.

فکرشهر: با شما و بچه ها چطور؟
با ما هم عادی و خوب بود.

فکرشهر: طنز هم می گفتند؟ مثلا موقع جارو کشیدن گوشه پرده توی جارو برقی برود و ایشان شعر طنزی بخوانند یا حرف طنزی به شوخی بزنند؟
نه... اینجوری که نه... اما خیلی حساس بودند. هر مناسبتی که بود بدون هدیه خانه نمی آمد. تولد و سالگرد ازدواج مان یا هرچیز دیگری؛ اما این که بخواهد با طنز توی خانه صحبت کند، نه. 

فکرشهر: خود شما کدامیک از شعرهای استاد را دوست دارید و از حفظ هستید و وقتی که دلتنگ می شوید آن را زمزمه می کنید؟
این شعرش که داخل گوشی ام است. این شعر را من خیلی دوست دارم: «زندگی لحظه تکرار حضور من و توست/ ساحل سبز گذرگاه عبور من و توست/ روزگاریست که گاهی دل ما می شکند/ و شگفتا که گهی سنگ صبور من و توست/ فصل سردی است گل عاطفه ها پژمردند/ سخن از لغزش پای لب گور من و توست». من این راخیلی دوست دارم؛ این را به من گفت و در گوشی ام یاداشتش کردم.  

فکرشهر: این شعر را کی سرودند؟
تقریبا 15 روزی قبل از بیماری شان. در هال نشسته بودیم، این شعر را گفت. گفتم دوست دارم شعرهایت را در استوری ام بگذارم؛ دیگر این را گفت و من نوشتم.

فکرشهر: شعر طنز هم سرودند؟ قبل از اینکه حالشان بد شود و بروند بیمارستان؟
شعرهای طنزش مال قبل است که در کتاب «تلقند» است. نه شعر طنز نگفته بود چون گرفتار کارهای مدرسه و سوالات امتحانی و آموزش آنلاین بود. قبلا «جم» و «ریز» می رفتند، اما چون به خاطر کرونا، کلاس ها کنسل شده بود، از خانه آنلاین تدریس می کردند. خیلی گرفتار کارهای مدرسه بودند.

فکرشهر: کتابی هم در دست چاپ داشتند؟
نه... چیزی نگفتند... توی لپ تاپش هم نگاه کردند چیزی نبود. 

فکرشهر: استاد از کی «امرو» شدند؟
از همان سالی که در هفته نامه از آن به عنوان اسم مستعار استفاده می کرد.

فکرشهر: شما در خانه  استاد را به چه اسمی صدا می زدید؟
اسم خودشان؛ حسن.

فکرشهر: ایشان شما را چه صدا می زدند؟
خانم جان. 

فکرشهر: هیچوقت راجع به شما یا بچه ها یا فامیل شعر طنز نگفتند؟ 
گفتند ولی حفظم نیست؛ بیشتر درباره همسر. 

فکرشهر: از این شعرهای طنزی که برای همسر گفتند و مخاطبشان هم شما بودید، ناراحت می شدید؟
نه... اتفاقا خیلی قشنگ می گفتند. 

فکرشهر: با موی بلند ایشان مشکلی نداشتید؟
چرا؛ خیلی بهش می گفتم؛ حقیقتش آرایشگاه نمی رفت. همیشه خودم از زمانی که ازدواج کردیم موهایش را کوتاه می کردم. بعد از این که موهایشان ریخت، دور و برش را کوتاه می کردم، اما یک سری گذاشت بلند شد. می گفتم موهایت را کوتاه کن؛ می گفت نمی کنم. خیلی علاقه داشت؛ می گفت دوست دارم موهایم بلند باشد، «چکار به مو داری؟» اینجوری می گفت. 

فکرشهر: چه سالی بازنشسته شدند؟
تقریبا 6 سالی می شود. 

فکرشهر: همسر استاد بودن چه احساسی دارد؟
احساس افتخار و سربلندی و خوشحالی دارم از این که همچنین همسری داشتم. الان که فوت شده می فهمم که چی بوده. قبلا هم می دانستم اما الان بیشتر رویم اثر گذاشته. به ایشان افتخار می کنم؛ همیشه به یادش هستم و چیزی است که هیچ وقت فراموش نمی شود. مثل یک دریای عمیقی بودند؛ متواضع و فروتن. همیشه به نیکی ازش یاد می شود. 

فکرشهر: عشقتان تا انتها بود؟ از همان ابتدا که شروع شد تا روزهای آخر ادامه داشت؟
بله همیشه بوده... قوی تر شده بود. ما 37 سال با همدیگر زندگی کردیم. عشقمان همیشه همان جور بود و هیچ وقت هم بینش تقاطع نیفتاد. 

فکرشهر: اگر بخواهید در یک کلمه استاد را توصیف کنید، درباره ایشان چه می گویید؟
استاد مثل دریای عمیقی بودند؛ دریایی که عمقش زیاد است؛ صبور است؛ همیشه متواضع بود.

خانم مهرانگیز احمدی و مرحوم انصاری

فکرشهر: ایشان شعارشان در زندگی چه بود؟
آزادی. به خودت تکیه کنی؛ کاری به حرف دیگران نداشته باشی؛ از هر دین و هر مذهبی باشی، فقط یک انسان کامل و درست باشی. 

فکرشهر: هدفشان در زندگی چه بود؟ می خواستند به چه چیزی برسند؟ دنبال چه بودند؟
 خیلی دنبال مادیات نبودند؛ هدفشان علم بود؛ ادبیات و شعر و... .

فکرشهر: بهترین و بدترین خاطره ای که برای ایشان در زندگی شان رخ داد، چه بود؟
 بدترین اتفاقی که در زندگی ایشان افتاد مربوط به خود من می شد؛ سال 65 بود که فهمیده بود پدرم در آتش سوزی شهید شده است. پدرم سوخته بود و اصلا هیچ آثاری هم ازش نمانده بود. همان روز آمده بود «برازجان» یک سری بزند؛ من هم «دوراهک» بودم؛ پسرم کوچک بود. ایشان می آید می بیند کسی خانه نیست؛ می گویند آقای «غلامرضا احمدی» شهید شده است؛ می آید تا همه خانواده آمده اند آرامگاه. من هم دوراهک بودم؛ هیچ اطلاعی نداشتم؛ تلفن خانه هم نداشتیم چون مستاجر بودیم. من دیدم خیلی دیر کرد همان روز. همین طور دلواپس بودم. دیدم ساعت 10 شب آمد خانه. رنگ به رو نداشت. حتی گفتم غذا می خوری؟ گفت نه. فقط گفت آماده شو صبح می خواهیم برویم برازجان. گفتم مگر چه شده؟ فهمیده بودم آتش سوزی شده. گفتم مگر بابایم چه شد؟ گفت یک کمی یک طرف بدنش سوخته. این را به من گفت، اما از درون داغون شده بود. بدترین خاطره اش همین است. وقتی این را به من گفت من شروع کردم به گریه کردن. گفتم حالا بابایم صورتش سوخته؛ یک عمری صورتش خراب شده، ناقص شده. دیگر نه شام خورد؛ نه صبحانه. فردا صبح با بچه کوچک آماده شدیم آمدیم برازجان. نزدیک خانه پدرم که رسیدم گفتم چه خبر شده است؟ باورم نمی شد. استاد بچه را از من گرفت و بردش طرف پارک و بعد من رفتم داخل خانه و فهمیدم چه خبر است. یعنی بعد که برایم صحبت کرد، آن صحنه هنوز در ذهنم است که مرحوم  نشسته بود گوشه حیاط، خیلی برای پدرم گریه می کرد. این قدر گریه می کرد که برای پدر خودش که 14 سال پیش فوت شد، گریه نکرد. به طرز فجیعی این ها شهید شدند. من هنوز آن در ذهنم است که استاد چقدر گریه می کرد. بدترین خاطره اش همین بود. دیگر خاطره ای که بخواهد خیلی بد باشد نیست. پدر خودش عمرش را کرده بود، پیر بود؛ در بیمارستان فوت شد. می گفت بابایت حیف بود. مادرم بچه کوچک داشت. 37 سالش بود و پدرم 49 سالش بود. آن زمان دوران سختی برای هر دومان بود.  استاد مرخصی گرفت، باهم ماندیم چند روزی برازجان مراسم بود. 10 روز ماندیم و بعدش همراهش آمدم. گفتم بمانم چکار کنم. دیدم خیلی ناراحت است، گفتم تنها نباشد.  

فکرشهر: و بهترین خاطره زندگی تان چیست؟
خاطره خوب بوده. موقعی بود که دختردار شدم. چون خیلی دوست داشت که دختر داشته باشد؛ دو تا پسر داشتم و می گفت اگر خواستیم بچه دار شویم، ان شااله که دختر باشد.  وقتی باردار بودم خیلی دوست داشت دختر باشد. رفتم سونوگرافی و وقتی فهمید دختر است، خیلی خوشحال شد. گفت دیگر این آخری است و بعد از این دیگر بچه های بچه هایمان را می بینیم. بچه ها آن موقع درس می خواندند، کوچیک بودند.  

فکرشهر: سپاس از وقتی که به ما دادید؛ اگر نکته ای مانده که دوست دارید مطرح شود، بفرمایید.
مشکلات زندگی زیاد داشت. مشکلات بچه ها یک طرف و مشکلات خانواده خودش طرف دیگر. ناراحت می شد؛ راهنماییشان می کرد.

تصاویری دیگر از روزگار جوانی مرحوم حسن انصاری (امرو هیچستانی)

نظرات بینندگان
ناشناس
|
-
|
جمعه ۱۲ شهريور ۱۴۰۰ - ۰۷:۵۰
روحش شاد
رحیم چمانچی
|
-
|
دوشنبه ۱۵ شهريور ۱۴۰۰ - ۰۳:۰۸
روح استادانصاری شاد
ارسال نظر
آخرین اخبار
مطالب بیشتر