دوشنبه ۲۴ ارديبهشت ۱۴۰۳
جستجو
آخرین اخبار استان بوشهر
مطالب بیشتر
کد خبر: ۱۱۱۱۵۰
شنبه ۲۷ فروردين ۱۴۰۱ - ۱۰:۲۷

فکرشهر ـ عبدالرضا عبدالهی: کلاس سوم دبستان، تازه به درس آموزش نماز در کتاب دینی رسیده بودیم که طبق معمول هر سال، از بس در خانه اذیت کرده بودم، «ننه» که قسم حضرت عباس(ع) خورده بود، چادرش را سرش انداخت و آمد مدرسه و ازم به مدیر شکایت کرد. او هم قول داده بود به روش دیپلماتیک و کاملا متمدنانه ای باهام صحبت کند تا مشکل «جامگیرک» بنده حل شود. 

ننه هنوز از مدرسه بیرون نرفته بود که صدای کفش های چرمی مشکی رنگ مدیر را از توی راهرو شنیدم که به کلاس نزدیک می شد. دلم آرام و قرار نداشت و قلبم مثل گنجشک می زد.

 درب آهنی کرمی رنگ کلاس با ناله ای باز شد و مدیر وارد شد. 

آقای مدیر، قدی کوتاه، موهای سیخ سیخی، ته ریش و سبیل دم سگی گلفتی داشت و از بس با دندان هایش آن ها را جویده بود، شبیه سر کچل شده بود. اورکت سبز امریکایی کهنه ای به تن داشت و چشمانش عین وزغ، درشت و بیرون زده بود. گوش های کوچک بوجی مانند و کله گنده ای داشت. 

معلم برپا داد و همه بلند شدیم. خدا خدا می کردم با کس دیگری کار داشته باشد، اما نداشت. بدون این که حرفی بزند، از بین نیمکت ها تا ته کلاس رفت. به یکی از بچه ها که پشت کله مثلثی داشت و موهایش را نمره صفر زده بود، محض انبساط خاطر، یک پس گردنی محکم زد. به نیمکت ما که رسید، ایستاد. کمربند ترک خورده شلوار پارچه ای خاکستری اش را بالا کشید و آورد روی شکم ورقلمبیده اش محکم کرد. با آستین دست راستش، تفکه سفید ماسیده گوشه لبش را پاک کرد و با لحن مهربانی من را صدا زد. من که از آمدن ننه به مدرسه خبر داشتم، با ترس و لرز از روی  نیمکت چوبی بلند شدم و رفتم طرفش. از این که چوب گردوی همیشگی را توی دستش نمی دیدم کمی خیالم راحت شد، ولی ته دلم به شدت مشکوک بودم. 

دستی به سرم کشید، لبخندی زد و دندان های سفیدش، از پشت لب و لوچه ضمختش نمایان شد. خیلی آهسته گفت: «پسرم برو وضو بگیر و بیا همین جا نماز بخون تا بچه ها ازت یاد بگیرن». 

دلم آرام گرفت و یک نگاه غرورآمیزی به بچه ها، خصوصا شاگرد اول کله گنده کلاس که با هم کُری داشتیم، انداختم و دویدم توی حیاط. لابه لای شاخ و برگ درخت «کهور» توی حیاط، کنار آبخوری، یک جفت بلبل و چند تا گنجشک با صدای بلند آواز می خواندند. آستین هایم را بالا زدم و سریع و با خلوص نیت وضو گرفتم. هوا خنک بود و نسیم ملایمی صورت خیسم را نوازش می داد. خوشحال از این که مدیر برای نماز خواندن من را انتخاب کرده، بدو برگشتم به کلاس، اما از صحنه ای که دیدم خشکم زد. 

مدیر چوب بلند گردو دستش بود و مثل جلادی که دارد شمشیرش را تیز می کند، چوب را  آرام آرام به پاهایش می زد. بچه ها هم مانند مجسمه نشسته بودند و جیکشان در نمی آمد. همگی چشمایشان به من خیره شده بود، انگار به تماشای صحنه اعدام آمده بودند. 

آقا معلم فقط تماشاچی بود و لام تا کام حرفی نمی زد. آقای مدیر همین جور که ته مانده سبیلش را می جوید، با صدای بلندی گفت: «حالا دیگه تو خونه شاخ و شونه می کشی و اذیت میکنی هان؟ امروز یه کاری سرت بیارم که به گربه بگی ابوالقاسم. دستت رو صاف بگیر و بیار بالا». 

شستم خبردار شد که به خاطر این که بیشتر دردم بگیرد، گفته بود وضو بگیرم. چوب گردو هی بالا می رفت و محکم کف دستم می خورد. دستم به شدت می سوخت. از درد خم می شدم و از ناچاری دستانم را به شلوارم می مالیدم. 

آقای مدیر از کتک کاری که خسته شد، گفت: «حالا وایسا نماز بخون». 

با حال ترین و عارفانه ترین و خالص ترین نماز عمرم را آن روز خواندم. از اول تا آخر نماز گریه ام بند نمی آمد. فکر کنم آن روز خدا و فرشته ها هم به حالم گریه می کردند.

ارسال نظر
آخرین اخبار
مطالب بیشتر