دوشنبه ۲۴ ارديبهشت ۱۴۰۳
جستجو
آخرین اخبار استان بوشهر
مطالب بیشتر
اختصاصی «فکرشهر»
کد خبر: ۱۱۱۹۰۹
سه‌شنبه ۰۶ ارديبهشت ۱۴۰۱ - ۱۰:۵۳

فکرشهر ـ عبدالرضا عبدالهی: پدرم که ما به عنوان سلطان از او یاد می کردیم، عموزاده ای داشت که معلم بود و توی مدرسه ابتدایی ولات تدریس می کرد.

خیلی اهل دید و بازدید و صله رحم بود. انگار غیر از دفتر حضور غیاب شاگردانش، یک دفتر هم برای سرکشی به اقوام و بستگان داشت. هر ماه به خانه مان می آمد، از هر دری صحبت می کرد و ناهار یا شام هم پیشمان می ماند.

قد متوسطی داشت و مانند سلطان، چشمانش رنگی بود. صورت کشیده و لاغری داشت. موهایش کم پشت بود و بعد چند سال ارثیه فامیلی نصیبش شد، همون چند تار شوید رو هم باد برد و کله اش صاف و صیقلی شد.

مانند خیلی از جوان های آن دوره، انقلابی بود، ریش می گذاشت و شلوار پارچه ای می پوشید. در صف اول آن هایی بود که اوایل انقلاب کدخدا و دار و دسته اش را از ده بیرون کردند.

آدم خیلی مهربان و دوست داشتنی بود، ولی در عوض، پول دوست بود و آب از دستش نمی چکید.

یک موتور «هندای» هفتاد قرمزرنگ هم داشت که گاهی اوقات با آن به خانه ما می آمد.

عید که می شد، قبل از این که از موتور پیاده شود، به امید گرفتن عیدی، دم درب حیاط دوره اش می کردیم. عمو هم یکی یکی جیب هایش را می گشت و چند تا سکه پنج و ده ریالی بیرون می آورد و به داداش و خواهرهای کوچک تر از من می داد. من و سه خواهر بزرگ ترم، هر چه منتظر می ماندیم، عمو سر کیسه را شل کند و دستش سمت جیب مبارک برود، نمی رفت که نمی رفت. به جایش با دستهایش، پس کله کم مویش را می خاراند و می گفت: «عامو شما دی گُتا ویدینِه، عیدی مال بِچِیَل کوچیکوِه».

ما هم دلخور از این که چرا بزرگ شده ایم، دست از پا درازتر برمی گشتیم توی خانه.

نظرات بینندگان
ناشناس
|
-
|
چهارشنبه ۰۷ ارديبهشت ۱۴۰۱ - ۱۱:۰۶
داستان خوبی بود حیف که نویسنده پایان خوبی برایش ننوشته بود و به قولی دمش را قطع کرده بود
ارسال نظر
آخرین اخبار
مطالب بیشتر