دوشنبه ۲۴ ارديبهشت ۱۴۰۳
جستجو
آخرین اخبار استان بوشهر
مطالب بیشتر
اختصاصی «فکرشهر»
کد خبر: ۱۱۳۰۲۰
چهارشنبه ۲۱ ارديبهشت ۱۴۰۱ - ۱۱:۱۹

فکرشهر ـ عبدالرضا عبدالهی: یک بار اوایل اسفندماه، در یکی از شهرهای اطراف، پیرمردی از فامیل های دورمان دار فانی را وداع گفت. خانه مرحوم بزرگ بود و اتاق های زیادی داشت. وسط حیاطش یک حوض نقلی بود که نیم متری از زمین ارتفاع داشت و گوشه دیگر کنار آشپزخونه، درخت نخل بلندی بود. تعطیلات تابستان که با ننه به خانه خاله می رفتیم، ناهار یا شام دعوتمان می کردند و مهمان خانواده مرحوم می شدیم. پیرمرد مهربان و با خدایی بود و چند سالی بود که به خاطر کهولت سن و بیماری خانه نشین شده بود.

اهالی ده وقتی خبر فوت را شنیدند، مینی بوسی کرایه کردند و به مراسم فاتحه رفتند. حدود دو ساعتی جاده پر پیچ و خم و کوهستانی را طی کردند تا به مقصد رسیدند. ننه، قبل از آن ها به همراه مادربزرگ و دایی به آنجا رفته بود.

حیاط خانه پر از زن های سیاهپوش و عزادار بود. چند تا مرد هم، در آشپزخانه و کارهای تدارکاتی به زن ها کمک می کردند. زن های ده، موقع ورود به منزل مرحوم، در حالی که به سر و سینه می زدند و چنگ به صورت می کشیدند، می گفتند: «واویلا سی شیر شُهرتی – بر زمین افتاد دونه قیمتی، ای شیر جنگی نه وقت رفتنش بی – سبیل پلنگی نه وقت رفتنش بی». آن ها مراسم شیون و خودزنی را به حد اعلاء رساندند و کم نگذاشتند. به هر حال، هم فامیل همسر سلطان بود و هم راه دوری رفته بودند و نمی خواستند جلوی ننه خجالت زده بشوند.

خانواده و فامیل مرحوم که چنین رسمی نداشتند، غافلگیر شدند و از ترس خشکشان زد. انگار قبیله آدم خوار جنگل های آمازون بهشان حمله کرده باشد، هاج و واج مانده بودند.

مرد برقکاری که روی چهار پایه آهنی بلند کنار نخل ایستاده بود و داشت لامپ گازی را وصل می کرد، با شنیدن صدای جیغ و داد زن ها، وحشت زده سرش را برگرداند. یکهو پایش از روی چهارپایه سر خورد و تعادلش را از دست داد. همانطور که کابل برق دستش بود، با لامپ به زمین افتاد، مچش در رفت و ناله اش به هوا بلند شد. شانس آورد که با پاره شدن کابل و اتصالی آن، فیوز کنتور پرید و برق قطع شد، وگرنه هم خودش جوان مرگ می شد و هم تا ابد این ننگ روی پیشانی پیرمرد مرحوم می ماند و همه جا پخش می شد که پشت کِردش خیر نبوده و هنوز کفنش خشک نشده یک جوان را با خودش به آن دنیا برده.

لامپ گازی توی دست مرد برقکار هم به زمین خورد و با صدایی وحشتناک شبیه انفجار، ترکید. زمان جنگ بود و بمباران شهرها؛ بنابراین، هم زمانی جیغ و شیون زن های ده، ناله گوشخراش مرد برقکار و ترکیدن لامپ، برای حضار، شکی باقی نگذاشت که هواپیماهای عراقی حمله کردند و نزدیکشان بمب منفجر شده. هفت هشت نفر، از زن و مرد، قبل از این که بتوانند تکان بخورند از شدت ترس روی زمین افتادند و بیهوش شدند. در یک چشم به هم زدن، بقیه هم به سمت در حیاط هجوم بردند. موقع خروج از درب، توی ازدحام جمعیت، چند نفر زیر دست و پا ماندند و مصدوم شدند. بعضی هایشان تا چند خیابان آن طرف تر، بدون این که پشت سرشان را نگاه کنند، فقط می دویدند و چند روز بعد توی روستاهای اطراف پیدایشان کردند. پسر بزرگ مرحوم که پلیور مشکی تنش بود و توی آشپزخانه مشغول چیدن شیشه های نوشابه توی دیگ آب یخ بود، جعبه نوشابه ها را به زمین انداخت. از ترس این که زیر آوار بماند، به سرعت از آشپزخانه بیرون زد و در حالی که داد می زد: «ابالفضل»، پرید توی حوض آبی که چند صندوق میوه برای شستشو تویش خالی شده بود.

لحظاتی بعد از آن همه جمعیت، فقط زن های ده آن وسط مانده بودند و ننه و انگشت شمار زن و مردهایی که رنگشان مثل گچ سفید شده بود و دست و پایشان می لرزید. کمی بعد پسر مرحوم، افتان و خیزان، خودش را از توی آب سرد حوض بیرون کشید. در حالی که آب از پلیورش شُر شُر می ریخت و توی شلوارش می رفت، لبه حوض نشست. از سرما دندان هایش به هم می خورد، قلبش تند تند می زد و چیزی نمانده بود سکته کند. یکی از زن ها دوید توی آشپزخانه و یک لیوان عرق گل گاوزبان برایش آورد. یکی دیگر پتویی آورد و دورش پیچید. عرق را که خورد همان طور که به سمت اتاق می رفت تا لباسش را عوض کند، با صدای لرزان گفت: «آدِی، اَ اِعراض مُردُم، کَ آخو ای چه رسم مزخرفین که اینا دارن. زهره ترک شُدُم.»

 بیشتر جمعیت رفتند و تا ظهر دیگر پیدایشان نشد. بین آن هایی که برگشتند، مردی وسط حیاط ایستاده بود و همان طور که با دست آسمان را نشان می داد، گفت: «سَر علی خُودُم هواپیموی عراقی دیدُم که یه بمب سییویی اندازه ای بُشکَکو وِل کِ پُیین. فکر کُنُم محله بالُ با خاک یکسون شده».

حجم سنگین نگاه ها به سمت زن های ده که متهم ردیف اول ماجرا بودند چرخید. آن ها همانطور وسط حیاط ایستاده بودند و زبانشان بند آمده بود. مثل اعضای گروه القاعده بودند که بعد یک حمله تروریستی گیر افتاده و راه فراری نداشتند. از خجالت دلشان می خواست، زمین دهان باز کند و آن ها را فرو ببرد. بالاخره  یکی از زن ها به خودش جرات داد، جلو آمد و از ننه و بستگان مرحوم کلی عذرخواهی کرد. بعد هم بدون لحظه ای درنگ، مثل «گُولی ماس رِخته»، از خانه زدند بیرون و سوار مینی بوس شدند و برگشتند به ده. خوشبختانه فامیل های ننه توی آن حادثه تلفات جانی نداشتند ولی تا چند هفته «اُو ری داس» می خوردند و لب به ترشیجات نمی زدند.

زن های ده هم که حسابی توی ذوقشان خورده بود و سنگ روی یخ شده بودند، هنگام برگشت توی مینی بوس با دلخوری و تعجب به هم می گفتند: «اَه! چه آدِمِل سرد و سِلی بیدن. انگار نه انگار عزیز از دست دادن. آدم اگه کهره در خونش بمیره بیشتر از اینا ناراحت میشه. حیف اینهمه تو سر و صورت خودمون زدیم و این همه راه پا شدیم اومدیم فاتحه».

مینی بوس که به ده رسید، راننده خوشحال و شاد اسکناس ها را می شمرد و به خودش می گفت «تا باشه از این مراسم ها باشه». زن ها هم پشت دستشان را داغ کردند که دیگر هیچ وقت جایی که برای مرده شان ارزش قائل نیستند، فاتحه نروند.

ارسال نظر
آخرین اخبار
مطالب بیشتر